یکایک پرچمداران مهار شتر وی را گرفته خویشتن را آماده فداکاری نشان میدادند و شاعر آنان، وی را بدین اشعار مخاطب ساخت:
ای مادر ما! ای زن پیغمبر! ما بنی ضبهایم که تا سرها را در میدان ریزان نبینیم فرار نمیکنیم و دیگری مهار شتر را گرفت سپس بر پیکر یکی از لشکریان علی علیه السلام گذشت و گفت: تو پیش از آن که برندگی شمشیر را بچشی پیرو علی علیه السلام شدی و زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را خوار گذاشتی؟ ومردی از سپاهیان علی علیه السلام آماده مبارزه او شده وی را میگفت:
شمشیر خویش برهنه کرده در پیر و جوان ازدمیگذارم، تا آنگاه شتر پی شد و نزدیک بود عایشه کشته شود ولی علی علیه السلام او را نجات داد، سپس منادی او گفت:
کسی زخمدان را نکشد، کسی در پی گریختگان نرود، کسی فراریان را زخمی نسازد، هر کس سلاح خود را از تن باز کند در امان است! هر کس درب خانه خود را ببندد در امانست.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام پس از پیروزی، بر سر کشتگان که شماره آنان در حدود ده هزار تن بود، ایستاد همه کشتگان، عرب و مسلمان بودند و در آنها حاملان قرآن و حافظان سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بود. آنگاه بر کشتگان کوفه وبصره نماز گزارد.
عایشه را پس از آنکه تنها مبارز این صحنه خونین بود به مدینه بازگرداندند.
ام سلمه دوست داشت علی علیه السلام را یاری دهد ولی میدید برای او که مادر مؤمنان است، دخالت در این کشمکش زیبنده نیست، پس فرزند خود عمر را نزد علی علیه السلام برد دو گفت: با امیر المؤمنین! اگر بیم از نافرمانی خدا نبود و تو نیز میپذیرفتی با تو میآمدم!
به خدا پسرم را از خودم بیشتر دوست دارم، او همراه تو در این نبرد شرکت میکند. و سپس نزد عایشه رفت و گفت این چه قیامی است؟! از خدا بترس و مسلمانان را درگیر جنگ نکن، به خدا اگر بدین سفر روم و سپس به بهشتم برند، از محمد صلی الله علیه و آله و سلم شرم دارم. چه، پردهای را که بر من پوشانده است پاره کردهام.
عایشه این نصیحتها را نپذیرفت و به راه خود رفت و از زنان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که با او به مکه رفته بودند، تنها حفصه دختر عمر بود که گفت: رأی من تابع رأی عایشه است و میخواست با وی به بصره رود، لیکن برادر او عبدالله نگذاشت و حفصه ناچار در خانه نشست.
*** بدینسان عایشه یکهتاز این میدان شد و از زینب در صحنهها نامی نمیشنویم، گویا دست تقدیر او را ذخیره کرد تا پس از یکربع قرن، مبارز صحنه دیگری شود، مبارز میدان خونین کربلا. او همچنان در دارالخلافه شاهد نبردهای پدر بود تا آن که در شبی نا مبارک، شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم که امام به نماز بیرون شد، زینب در خانه نشسته و از حوادثی که در مسجد رخ میداد خبر نداشت ولی اندکی پس از آنکه بانگ اذان را از مأذنه شنید، فریاد دلخراشی از ناحیه مسجد به گوش وی رسید و ترسی مبهم دلش را فشرد، اما خود داری کرد، سپس به نالهای که از ناحیه دارالخلافه برخاسته و هر آن نزدیکتر میشد، زینب دانست که این فریادها کشته شدن پدر او را اعلام میدارد. در اینجا زینب یکبار دیگر همه نیروی خود را که نزدیک بود متلاشی شود، جمع کرد و برای استقبال پدر آماده شد.
علی علیه السلام به ضربتی که از شمشیر زهر آلود ابن ملجم خورده بود، از پای درآمد و او را بر روی دوش به خانه میآوردند.
زینب خود را روی پدر انداخت و زخم او را با اشک خویش شستشو میداد. از یک سو ام کلثوم خواهر وی کنار او ایستاده و قاتل پدر را میگفت:
دشمن خدا! پدرم از این ضربت آسیبی نخواهد دید و خدایت رسوا خواهد کرد. بدیهی است زینب داستان ابن ملجم را از کسانی که به عیادت پدر وی میآمدند، شنوده است که ابن ملجم یکی از سه تنی است که به قتل علی و معاویه و عمروبن عاص هم سوگند شدند تا خون کشندگان نهروان را بجویند و دردی را که از روز کشته شدن عثمان پدید آمده بود، درمان سازند!
ابن ملجم از مکه به کوفه شد و به دیدن مردی از یاران خویش از «تیمالرباب» رفت. در آنجا قطام را که زیباترین زنان عهد خود بود و پدر و برادر وی را در نهروان کشته بودند، دید. با دیدن وی دل از دست داده و او را خواستگاری کرد. قطام پرسید کابین من چیست؟
- هر چه بگویی.
- کابین من سی هزار درهم و بنده و کنیزی و کشتن علی بن ابی طالب است!
ابن ملجم لحظهای فکر کرد. او که میخواست راز خود را پوشیده دارد، گفت.:
- هر چه بخواهی میکنم ولی کشتن علی، برای من میسّر نیست.
قطام برای این که وی را بفریبد، گفت: اگر علی را بکشی خاطر مرا آسوده ساختهای و به وصالم خواهی رسید.
ابن ملجم با تأمل در او نگریست و گفت:
- به خدا که این راه را جز برای کشتن علی علیه السلام اختیار نکردم.
قطام دو نفر دیگر را نیز برای کمک او حاضر کرد، آنگاه در شب موعود، شمشیر به گردن ایشان انداخته، آنان را روانه مسجد ساخت ... و کار چنان شد که شاعر گوید:
مهری را چون مهر قطام ندیدم!
سی هزار درهم و غلامی و کنیزی و کشتن علی علیه السلام.
هیچ مهر هر چند بسیار باشد، گرانبهاتر از کشتن علی نیست و هیچ فتک (قتل ناگهانی) به پایه فتک ابن ملجم نمیرسد.
چون علی علیه السلام را از مسجد به خانه بردند مردم گروه گروه به قصد عیادت وی، بر در خانه فراهم شدند و چون اجازت دخول نیافتند، دانستند که بیماری امام سخت و جراحت او خطرناک است. یکی از ایشان دربان را گفت: به امیرالمؤمنین بگو: خدا تو را در زندگانی و مرگ رحمت کند، که خدا را سخت بزرگ میداشتی.
پزشکان کوفه را برای معالجت وی خواندند. اثیر بن عمرهانی طبیبی کار آزموده بود. وی در جمله بیست تن غلامانی است که خالدبن ولید در عین التمر اسیر گرفت. چون او را برای معالجت آوردند. شُشِ تازهای خواست ورگی از آن جدا ساخت و در جراحت فرو کرد و چون بیرون آورد و پلیدی هایمخ را بر آن دید، مأیوسانه گفت: یا امیرالمؤمنین وصیت خود بگزار که جراحت این دشمن خدا به مغز رسیده است.
امام، حسن و حسین را برای نوشتن وصیت نامه خواند. از این ساعت دیگر زینب بستر پدر را ترک نگفت.
گویی میخواست پیش از رفتن پدر توشه خویش را از او برگیرد.
امیرالمؤمنین شب بیست و یکم ماه رمضان سال چهلم درگذشت و دو فرزند خود حسن و حسین را برابر دشمن زیرک ایشان، معاویه گذاشت و زینب را تنها گذارد که به چشم خود اهل بیت را ببیند که به آتش فتنهای که در نتیجه قتل عثمان افروخته شد در میافتند.
اما عایشه چون خبر مرگ علی را شنید، به این شعر تمثل جست:
عصای خود را انداخت و در جای خویش آرمید، همچنانکه دیده از آمدن مسافر روشن شود.
سپس پرسید او را که کشت؟ گفتند مردی از بنی مراد!
گفت:
اگر دور بود خبر مرگ را جوانی بدو داد که در دهان او خاک مباد!
زینب دختر ام سلمه برآشفت و گفت:
- درباره علی علیه السلام چنین میگویی؟
- گاهی دچار فراموشی میشوم، چون فراموشی بر من دست داد متوجهم سازید!
و در روایتی است که چون عایشه خبر قتل را شنید، سجده کرد و گفتهاند سفیان بن ابی امیه او را از علی علیه السلام آگاه ساخت.
بلی عایشه گفت: «عصا را انداخت و در جای خویش آرمید» لیکن نه چنان بود، نه عصا را انداخت و نه در جای خویش آرمید، بلکه قتل علی علیه السلام یک حلقه از رشته زنجیر مصیبتی بود که اهل بیت را در میان گرفت و آنان را در آتشی افکند که عایشه نخست آن را برافروخت وسپس شعلهاش را دامن زد.