صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 36

موضوع: شیرزن کربلا، یا، زینب(س) دختر علی علیه‌السلام

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    به سوی بیابان مرگ

    شامگاهی که هوا آرام بود، کاروان درروشنایی ضعیف ماه، مکه را ترک گفته، و کوفه را پیش گرفت. گویی کوههایی که شهر مکه را در میان گرفته‌اند، از اینکه خاندان محمد صلی الله علیه و آله و سلم را عازم سفرِ مرگ می‌بینند، به خشم و خاموشی گراییده‌اند.
    همین که لختی راه پیمودند، فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص؛ امیر حجاز، سر راه بر ایشان گرفته و می‌خواستند کاروان را به مکه باز گردانند و کار به تازیانه کشید، سپس فرستادگان باز گشته و کاروان به مسیر خود ادامه داد.
    کاروان در آغاز سفر به شتاب راه می‌رفت و چون شنیده بودند که چند ده هزار نفر منتظر ورود پسر دختر پیغمبرند، دشواری سفر برایشان آسان بود همچنان که شصت سال پیش، انصار جد حسین، انتظار قدوم محمد صلی الله علیه و آله و سلم را داشتند.
    زینب که سرپرست زنان بود، یک- دو بار به پشت سر نگریست و در حالی که دل او از غصه مالامال بود بر آن جایگاه مقدس نظر افکند.
    او پیش از این وقت نیز به عراق سفر کرده بود، ولی در آن وقت، پدری داشت که دنیایی قیمتش بود. امروز که برای دومین بار به عراق می‌رود سنگینی مصیبتها که در طول بیست سال متحمل شده، او را درهم فشرده است. پدر و برادر و همچنین ایام شادابی و سپس روزگار جوانی را از دست داده است.
    ص: 79
    زینب بدنبال این نگاه، نگاهی که از محبت و اندوه و ترحم سرشار بود به کاروانی که به راه خویش می‌رفت، انداخت و در این وقت دیدگان او پر از اشک شد، مگر افراد این کاروان همه خویشاوندان، برادران، برادرزادگان و عموزادگان او نیستند که خانه خویش را ترک گفته به سوی عاقبت حتمی ولی نامعلوم خود پیش می‌روند؟!
    آیا زینب می‌دانست پایان کار چه خواهد بود؟ بر فرض که نمی‌دانست، مدتی دراز در انتظار نماند؛ چه کاروان هنوز بیش از دو یا سه منزل راه نپیموده بود که دو تن عرب از بنی اسد را دیدند و در خاطر حسین گذشت که وقایع کوفه را از ایشان بپرسد. طبق اطلاعی که مسلم بدو داده بود، می‌بایست او را از مردمی خبر می‌دهند که گروه گروه آماده استقبال او هستند و سرودی را که دختران بنی‌نجّار هنگام ورود جدّوی به مدینه از ته دل می‌خواندند، بر زبان می‌رانند.
    ولی افسوس که گفتار این دو تن عرب، رشته این خیالات شیرین را قطع کرد. آنها در پاسخ حسین گفتند:
    ما خبری داریم، پنهان بگوییم یا آشکار؟!
    حسین نظری به اصحاب خود کرد و گفت:
    - از اینها چیزی پوشیده ندارم.
    - گفتند:
    پسر پیغمبر! دلهای مردم «با» تو و شمشیرهای ایشان «بر» تو است، برگرد!
    سپس او را از قتل مسلم و هانی خبر دادند. با شنیدن این خبر،
    ص: 80
    کاروان را سکوتی آمیخته با اندوه فرا گرفت و بدنبال آن، ناله زنان و آواز گریه همگیِ کاروان برخاست و ماتمی در آن بیابان برپا گشت.
    چون بانک ناله اندکی فرو نشست، حسین خواست تا کسان خود را باز گرداند، لیکن فرزندان عقیل به پا جسته، صیحه زنان گفتند:
    به خدا هرگز بر نمی‌گردیم تا خون خویش بخواهیم، یا از آن شربت که مسلم نوشیده است بنوشیم و همگی کشته شویم!
    حسین به آن دو تن نگریست و با لحنی محکم و آمیخته با اندوه گفت:
    - زندگی پس از مرگ اینان، خوش نیست.
    .... و تقدیر چنان کرد که همگی کشته شدند و بازنگشتند.
    0* 0
    کاروان پس از ملاقات این دو نفر اعرابی، دیگر در رفتن شتاب نکرد، بلکه تمام روز و بیشتر شب را توقف کردند و چون سحر نزدیک شد، حسین جوانان و غلامان را فرمود تا آب بسیار بردارند، سپس به راه خود ادامه دادند. اندکی از مسافت مانده بود، ولی شکی نداشتند که کاروان عاقبت ترسناکی در پیش دارد و حسین نخواست که حقیقت حال را از کسانی که شاید به خاطر مال دنیا بدو پیوسته‌اند پوشیده دارد و اصحاب خود را مخاطب ساخته گفت: (1) 6
    ما را خبری سخت ناخوش رسید، مسلم بن عقیل وهانی بن عروه کشته شده و شیعیان ما یاری ما را فرو گذاشته‌اند، هر که دوست دارد برگردد، بر او باکی نیست».
    ________________________________________
    1- دکتر بنت الشاطی، شیرزن کربلا، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 5، 1376.
    ص: 81
    عربها از چپ و راست از گرد او پراکنده شدند و تنها خویشاوندان وی که از حجاز با او آمده بودند ماندند و کاروان دوباره خاموش به راه افتاد، گویی بی اختیار آنها را به سوی مرگ می‌راند.
    هنوز روز را به نیمه نرسانده بودند که خبر ترسناک دیگری رسید، هنگامی که کاروان در بیابان خشک به راه خود می‌رفت، خبر قتل عبدالله بن یقطر برادر رضاعی حسین را شنید. حسین پیش از آن که خبر مسلم را بشنود، عبدالله را به رسالت نزد وی فرستاده بود و جاسوسان ابن زیاد او را گرفته نزد امیر بردند و عبیدالله گفت:
    «به بالای قصر رود و حسین را لعن کند سپس فرود آید و منتظر امر امیر باشد.
    عبدالله بر فراز قصر رفت و مردم کوفه را از رسیدن حسین آگاه ساخت و عبیدالله و پدر از را لعنت کرد. پسر زیاد گفت: تا او را از بالای قصر بزیر انداختند و استخوانهای وی را شکستند، هنوز جانی داشت که سر او را بریدند.
    این بار کاروانیان همچون بار نخستین که خبر مرگ مسلم را شنیدند، نه تنها گریستند، بلکه سرها را به زیر انداخته، خبر را گوش دادند و سپس به راه افتادند.
    این هنگام یکی از مردم قافله، از دور چیزی را دید و گمان کرد درخت خرماست و کاروان هم تکبیر گفتند و به خود وعده دادند که پیش از شروع جنگ اندکی در سایه نخلستان استراحت خواهند کرد، حسین اصحاب خود را پرسید:
    ص: 82
    - تکبیر برای چه بود؟
    - گفتند: درخت خرما دیدیم.
    آوازی دیگر از کسی که راه را نیکو می‌دانست برخاست و گفت:
    - به خدا در این مکان درخت خرما نیست؟ گمان دارم آنچه می‌بینید جز گوش چهار پایان و سر نیزه‌ها نیست! حسین علیه السلام لختی فکر کرد، سپس گفت:
    - به خدا که من نیز چنین می‌بینم.
    در این وقت کاروانیان را سکوتی ممتد فرا گرفت که جز بانک شتر، آن را نمی‌شکست و چنان می‌نمود که این انجمنِ بشریِ محزون را که با عزم و تصمیم، آرام آرام به سوی عاقبت درد ناک خود پیش می‌رود، شبح مرگ فرا گرفته است و گویا مراقب ایشان است که به یک سو شوند تا آنها را برباید.
    - هوای نیم روز، سخت سوزان بود و حسین اصحاب خود را به سوی کوه (دی حشم) برد و شترها را خوابانیدند. در این وقت غباری سخت برخاست، و معلوم شد که حربن یزید است با هزار سوار از جانب عبیدالله زیاد؛ امیر کوفه، نزد حسین می‌آید تا پیام آن ستمکار را بدین مضمون بدو رساند:
    - من مأمورم تو را نزد پسر زیاد ببرم، یا کار را بر تو سخت بگیرم و نگذارم از جای خود حرکت کنی. حسین گفت:
    - پس با تو نبرد می‌کنم و از این بترس که با قتل من بدبخت شوی و مادرت بر تو بگرید.
    ص: 83
    حر، خشم خود را فرو خورد و گفت:
    - اگر جز تو کسی نام مادر مرا می‌برد نام مادر وی را (هر که باشد) می‌بردم ولی به خدا که نام مادر تو را جز به نیکی نمی‌برم.
    حسین علیه السلام آماده حرکت شد ولی حر، سر راه بر او گرفت.
    حسین علیه السلام پرسید چه می‌خواهی؟
    - من مأمور نیستم با تو جنگ کنم، بلکه مأمورم تا تو را به کوفه نرسانم از تو جدا نشوم!
    و اگر به کوفه نمی‌آیی براهی برو که نه به کوفه رود و نه به مدینه، تا من به ابن‌زیاد نامه بنویسم، تو نیز به یزید نامه‌ای بنویس، شاید خدا چنان کند که عافیت من در آن باشد و سر و کارم با تو نیفتد، حسین علیه السلام از راه قادسیه به سمت چپ رفت و نامه‌هایی را که کوفیان نوشته بودند، پراکنده کرد، سپس به کسانی که در لشکر پسر زیاد آمده بودند نگریست و گفت:
    - نامه‌ها و رسولان شما نزد من آمدند؛ که با من بیعت کرده‌اید، اگر بر بیعت خود استوارید رشد خود را می‌یابید و اگر عهد را شکسته و بیعت مرا فرو گذاشته‌اید به خدا که این کار را با پدر و برادر و پسر عمویم مسلم کردید و کسی که به شما اعتماد کند، فریب خورده است.
    کسی که عهد بشکند زیانش بدو می‌رسد و خدا مرا از شما بی نیاز خواهد ساخت.
    حرگفت:
    - تو را به خدا جان خود را حفظ کن که اگر به جنگ برخیزی کشته می‌شوی.
    ص: 84
    حسین فرمود:
    - مرا از مرگ می‌ترسانی؟
    - من خواهم رفت مرگ بر جوانمرد عارنیست، بلکه زندگانی با خواری ننگ است.
    چون حر این سخنان بشنید سر خویش را با خشوع به زمین انداخت و از خدا خواست او را از جنگ با حسین باز دارد. و پسر زیاد را نامه کرد که آیا اجازت می‌دهد حسین به جایی که از آن باز آمده است، باز گردد؟
    و امیدوار بود که پاسخ مساعد باشد.
    چون خبر ورودحسین درکوفه شایع شد، چهار نفر از مردم شهر به قصد یاری وی حرکت‌کردند؛ آری تنها چهار نفر. حر خواست از پیوستن آنها مانع شود ولی حسین گفت از آنها چنان دفاع خواهم کرد که از خود!
    - ناچار مزاحم آنها نشدند.
    سپس حسین از احوال مردم کوفه پرسید:
    گفتند:
    بزرگان کوفه رشوه‌های کلان گرفتند و جوالهای ایشان پر شد، چنان که برای نبرد با تو فراهم شده‌اند، دیگر مردم هم دلشان با توست، آنگاه حوادث کوفه را به وی خبر دادند و حسین نتوانست از ریزش اشک جلوگیری کند و این آیه را برخواند:
    «فَمِنْهُمْ مَنْ قضی نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَ ما بدَّلُوا تَبْدیلًا.» (1) 7
    آنگاه سربزیر افکنده خاموش شد، آن شب را به انتظار بسر
    ________________________________________
    1- - احزاب: 23.
    ص: 85
    آوردند.
    چ چون صبح شد و حسین نماز بامداد بگزارد، اصحاب خویش را به سمت چپ حرکت داد و حر به سختی ایشان را به سوی کوفه می‌گردانید و پیوسته به سمت چپ در حرکت بودند تا به «نینوا» رسیدند. در این وقت سواری از جانب کوفه پیدا شد و نامه‌ای بدین مضمون برای حر آورد:
    چون نامه من به رسید کار را بر حسین سخت گیر و او را جز در بیابانی که از پناهگاه و آب تهی باشد فرود میاور، فرستاده خویش را فرموده‌ام که مراقب تو باشد و مرا از انجام مأموریتی که به تو واگذاشته‌ام خبر دهد. از این پس آب را از ایشان باز داشتند و آن شب را اصحاب حسین تشنه به سر بردند.
    بامدادان مقدمه لشکر کوفه که چهار هزار تن بودند و سر کرده ایشان عمر بن سعد بن ابی وقاص بود وارد شد و چون نزدیک حسین رسیدند عمر بن سعد فرستاده خویش را روانه داشت تا از حسین بپرسد برای چه بدین سوی آمده است.
    وی پاسخ داد.
    - مردم شهر شما مرا خواندند، حال اگر آمدنم را ناخوش دارید باز می‌گردم.
    عمر سعد ماجرا را به عبیدالله نوشت، وی گفت:
    اکنون که چگالهای ما بدو بند شد، امید رهایی دارد؟! لیک گریزگاهی نیست.
    آن گاه در پاسخ عمر سعد نوشت که بیعت یزید را به حسین عرضه
    ص: 86
    کن، اگر پذیرفت رأی خویش را خواهم گفت و آب را از او و کسانش بازدار. عمر پانصد سوار بر شریعه فرستاد تاراه آب را بستند. چون تشنگی اصحاب حسین شدت یافت برادر خود عباس را گفت، که با بیست تن پیاده و سی تن سواره (به تعداد یک سوم اصحاب) بر سر آب رفت و پس از جنگ سبکی، مشک‌ها را پر کرده، باز گشتند.
    *** از این پس معلوم شد کار به سختی و دشواری می‌کشد، حسین رسول خویش را نزد عمر فرستاد و یکی از سه چیز را خواستان شد.
    - به حجاز برگردد، او را نزد یزید برند. (1) 8
    - به یکی از مرزهای مسلمان رود و یکی از ساکنان آنجا باشد.
    عمر نامه‌ای به عبیدالله نوشت و ساعاتی طولانی و طاقت فرسا در انتظار پاسخ امیر گذشت تا وقتی جواب ابن زیاد به همراه شمر بدین مضمون رسید:
    تو را نفرستاده‌ام که دست از حسین برداری یا سلامت و پایداری او جویی یا نزد من میانجی او شوی. اگر حسین و اصحاب او امر مرا گردن نهادند ایشان را به سلامت نزد من روانه ساز و اگر سرپیچی کردند آن ها را بکش و پس از کشتن گوش و بینی ایشان را ببر که در خور آن هستند! و چون حسین کشته شد اسبها را به سینه و پشت او بتاز، چه او نافرمان و اخلالگر و پیوند برو ستمکار است!
    ________________________________________
    1- - کسی که تا آخرین دقیقه حیات حسین علیه السلام با وی بوده است، می‌گوید: او چنین تقاضایی از عمر نکرد. و شاید خود در عمر سعد نامه‌ای که به عبید الله نوشته برای مماطله، این جمله را افزوده است.
    ص: 87
    اگر فرمان ما بردی، پاداش شنوا و فرمان بر را به تو می‌دهیم و اگر سرباز زدی فرماندهی لشکر را به شمر واگذار!
    ***
    ص: 88




    ویرایش توسط فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* : 16-10-2018 در ساعت 01:08
    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************





  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    شیر زن کربلا

    پیش از غروب آفتاب، عمر بن سعد به سربازان خود فرمان حمله داد. در این وقت حسین علیه السلام در خیمه به شمشیر خویش تکیه داده و به خوابی سبک فرو رفته بود و زینب مراقبت او را می‌کرد، چون خروش لشکریان نزدیک شد، برادر را از خواب برانگیخت و آمدن سپاه را به او اطلاع داد.
    - حسین علیه السلام گفت:
    - پیغمبر را به خواب دیدم که به من فرمود: تو نزد ما می‌آیی.
    - زینب طپانچه بر چهره کوفت و بانگ واویلا برداشت.
    حسین علیه السلام گفت:
    - خواهر! آرام باش، و عباس را فرمود تا نزد سپاهیان رود و مقصود آن‌ها را بپرسد. چون دانست که قصد جنگ دارند دوباره او را روانه کرد تا شبی به او مهلت دهند که به نماز و استغفار پردازد و بامداد یا تسلیم شود یا جنگ کند.
    عمر با اصحاب خویش مشورت کرد، یکی از ایشان وی را گفت:
    - سبحان‌الله! اگر مردی از دیلم این مهلت را می‌خواست سزاوار بود بپذیرید. سپس تا بامداد، ایشان را مهلت دادند.
    در آن شب حسین علیه السلام اصحاب خود را جمع کرد و نخست خدا را به نیکی بستود، سپس گفت:
    من یارانی بهتر و وفادارتر از اصحاب خود و خویشاوندانی نیکوکارتر و مخلص‌تر از خویشاوندان خودم ندید. خدا شما را از جانب من جزای نیکو دهد. من همه شما را رخصت دادم و بیعت خود را از گردنتان برداشتم. از تاریکی شب استفاده کرده، بروید و هر یک از شما دست یکی از خویشان مرا گرفته همراه ببرید و به شهرها پراکنده شود، تا خداگشایشی دهد. این مردم (یزیدیان) مرا می‌طلبند و چون به من دست یافتند از دیگران دست برمی‌دارند.
    - پناه بر خدا! آن وقت به مردم چه بگوییم؟ بگوییم آقا و آقا زاده و پشتیبان خود را واگذاشتیم تا آماج تیر و خوراک درندگان شود و چون جان خویش را دوست داشتیم، خود فرار کردیم؟!
    - ابداً.
    - بلکه با تو زنده‌ایم و با تو می‌میریم!
    سپس یکی از اصحاب گفت:
    اگر ما از تو جدا شویم، نزد خدا چه عذری خواهیم داشت؟ به خدا من از تو جدا نمی‌شوم تا پیکان خود را در سینه اینها بشکنم و چندان که قبضه تیغ را در دست دارم بدانها تیغ می‌زنم و اگر سلاحی نداشتم به ایشان سنگ میپرانم تا هنگامی که بمیرم.
    امام سخت می‌گریست و اصحاب او نیز گریه کردند و زینب و زنان دیگر که در خیمه‌ها بودند و با اضطراب و اندوه به سخنان امام گوش می‌دادند، بانگ و ناله برداشتند.
    سپس همگی به خوابگاههای خود رفتند!
    زمین کربلا را سکوتی سنگین فرا گرفت ولی دیری نگذشت که ناله‌ای از خیمه حسین برخاست و آرامش را بهم زد.
    این صدایی بود که از اعماق دل پریشان زنی بر می‌خاست که می‌گفت:
    کاش مرگ رشته زندگانی مرا می‌گسست! ای حسین من، ای آقای من، ای باقی مانده خاندان، از زندگی سیر و آماده مرگ شده‌ای؟ امروز جدم پیغمبر و مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن مرد! ای بازمانده گذشتگان و فریاد رس باقی ماندگان!
    این زن جز زینب نبود.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    زینب عقیله بنی هاشم.

    اینک علی بن الحسین را می‌خوانیم تا ماجرا را برای ما بگوید:
    شبی که پدرم در روز آن کشته شد، من نشسته بودم. عمه‌ام زینب پرستاری مرا به عهده داشت. پدرم از اصحاب کناره گرفت و به خیمه خود رفت و مولای ابوذر، شمشیر او را اصلاح می‌کرد.
    پدرم اشعاری خواند که در طی آن دنیا را ملامت میکرد. و از ناپایداری و بد عهدی او شکوه داشت.
    این اشعار را دو یا سه بار خواند. من مقصود او را دانستم و گریه‌ام گرفت ولی خود را نگاهداشتم. اما عمه‌ام زینب که اشعار را شنید بی‌تاب شد و سر برهنه و دامن کشان نزد پدرم رفت و بانک وامصیبتا برداشت!
    حسین نگاهی تند بدو کرد و گفت:
    - خواهر، شیطان حلم تو را نبرد.
    - پدر و مادرم فدایت! اباعبدالله .... حسین علیه السلام را غصه گرفت و
    ص: 91
    اشک در دیده‌اش گشت و زیر لب گفت:
    - اگر مرغ قطارا شبی بگذراند، آسوده می‌خوابد.
    زینب دوباره خروش برآورد وسیلی بر چهره خود زد و گریبان چاک کرد و بی‌هوش افتاد. حسین برخاست و آب بر صورت او ریخت و گفت:
    - خواهر از خدا بپرهیز و شکیبایی پیش گیر. مردم زمین می‌میرند.
    جز خدا همه هلاک می‌شوند. پدر و مادر و برادرم از من بهتر بودند. همه به پیغمبر اقتدا کنیم!
    خواهر! تو را سوگند می‌دهم. گریبان بر من چاک مکن و رخساره مخراش و چون مردم فریاد واویلا بر میاور.
    سپس او را نزد من آورد و خود نزد اصحاب رفت.
    اگر زینب می‌دانست بامداد آن شب چه در پیش دارد، گریه‌ها را برای فردا ذخیره می‌کرد.
    *** شبی سخت طولانی بود! بیشتر آنان شب را بیدار بسر برده و به شبح مرگ که در پیش رویشان نشسته و انتظار بامداد را می‌کشید چشم دوخته بودند. (1) 9
    زینب دیده به تاریکی که بیابان را فرا گرفته بود، می‌انداخت و چون اندکی تسکین نیافت، گرد خوابگاه فرزندان و برادران می‌گردید تا
    ________________________________________
    1- - در اینجا مؤلف، داستان نویسی را بر تاریخ نویسی مقدّم داشته است، زیرا همه تاریخ نویسان می‌گویند: در آن شب اصحاب حسین به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مشغول بوده و بیمی از مرگ نداشتند.
    ص: 92





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض








    توشه‌ای برای ایام دوران جدایی بردارد!


    *** صبح شد و دو لشکر رو بروی هم ایستادند.
    لیکن کدام دو لشکر!
    از سوی دیگر عمر بن سعد با چهار هزار سوار و اسلحه و ساز برگ کامل و بدنبال ایشان مملکت و پادشاهی.
    و از یک سو حسین با سی و دو سوار و چهل تن پیاده و به دنبال او زنان و کودکان. حسین چشم بدین سپاه گران دوخته بود که به هفتاد و دو تن یاران او حمله آورده بودند و چون نزدیک رسیدند شترِ سواریِ خود را طلبید و سوار شد و بانگ برداشت:
    مردم شتاب مکنید، سخن مرا بشنوید، سپس هر چه می‌خوهید بکنید.
    «انَّ وِلیِّ اللَّه الَّذِی نَزَّلَ اّلکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحینَ» (1) 10
    چون زنان بانگ او را شنیدند، ناله برآورده، بگریستند. حسین بانگ ایشان را شنید و فرزند خود علی و برادرش عباس را نزد آنها فرستاد تا خاموششان سازند و گفت: به جان خودم سوگند، گریه آنها بسیار خواهد بود!
    در این هنگام ابن عباس را به خاطر آورد و چنین پنداشت که هنوز بانگ وی در گوشش طنین انداز است که می‌گفت:
    از حجاز بیرون مشو اگر خود عازم رفتنی، زنان و کودکان خویش
    ________________________________________
    1- - اعراف: 196
    ص: 93
    را همراه مبر که می‌ترسم کشته شوی و زنان و کودکان تو را نظاره کنند.
    هنوز آوازابن‌عباس درگوش او بود که زنان از گریه خاموش شدند.
    آنگاه که گریه زنها خاموش شد رو به لشکر کوفه کرد و پس از ستایش خدا گفت:
    بنگرید تا من از چه خاندانی هستم! سپس نفس خود را سر زنش کنید.
    بنگرید! آیا ریختن خود و ضایع کردن حرمت من بر شما رواست؟
    آیا من پسر دختر پیغمبر شما و فرزند وصی و پسر عم او نیستم؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموی پدرم نیست؟
    آیا جعفر طّیارِ شهید، عمویم نیست؟ آیا نشنیده‌اید که پیغمبر من و برادرم را گفت: شما سید جوانان بهشتید؟ آیا این همه، ریختن خود مرا بر شما حرام نمی‌کند؟
    چون کسی به سخنان او پاسخ نداد، گفت:
    اگر در سخنان من شک دارید، به خدا در شرق و غرب، پسرِ دخترِ پیغمبری جز من نیست.
    سپس پرسید:
    کسی از شما را کشته‌ام؟ مالی از شما برده‌ام؟ آسیبی به شما رسانیده‌ام؟
    باز کسی پاسخ نداد.
    آنگاه فرماندهان لشکر کوفه را نگریست و ندا داد:
    ای فلان .... ای فلان ... شما ننوشتید صحراهای ما سبز و میوه‌های ما
    ص: 94
    رسیده است، و لشکرهای ما فراهم و ا نتظار مقدم تو را می‌برند؟
    از میان انبوه لشکر کسی که به سخنان او گوش داد، حربن یزید ریاحی بود که نزد عمربن سعد رفت و پرسید:
    - با این مرد جنگ می‌کنی؟
    - آری به خدا! جنگی که سبک‌تر آن افتادن سرها و بریدن دست‌هاست.
    - ممکن نیست یکی از سه خواهش او را بپذیرید؟
    - اگر کار به عهده من بود می‌پذیرفتم ولی امیر تو نمی‌پذیرد!
    حر دیگر سخنی نگفت و در حالی که سخت می‌لرزید، آهسته راه اردوی حسین را پیش گرفت. مردی از کسان وی او را گفت:
    - به خدا درباره تو به شک افتاده‌ام. اگر می‌پرسیدند شجاع‌ترین عرب کیست؟ تنها تو را نام می‌بردم، این حال چیست؟
    به خدا خود را میان بهشت و دوزخ مخیّر می‌بینم و اگر بسوزانندم و پاره پاره‌ام کنند دوزخ را به جای بهشت اختیار نمی‌کنم.
    سپس اسب خود را زد و نزد حسین رفت و گفت:
    پسر پیغمبر! فدایت شوم، من کسی هستم که راه را بر تو گرفتم و نگذاشتم به مکه باز گردی من نمی‌دانستم که کار بدینجا می‌کشد و این مردم تقاضای تو را نمیپذیرند. به خدا اگر می‌دانستم این کار را نمی‌کردم! اکنون پشیمانم و می‌خواهم جان خود را فدای تو کنم.
    سپس مقابل لشکر کوفه رفت و گفت:
    شما این مرد را خواندید که از او اطاعت کنید و در راه وی کشته
    ص: 95
    شوید. اکنون که نزد شما آمده گرد او را گرفته و آماده کشتنش هستید و نمی‌گذارید بجای دیگر رود. او مانند اسیری گرفتار شماست. آب را که یهودی و نصرانی از آن می‌آشامند و سگ و خوک در آن می‌غلطند بروی خود و یارانش بسته‌اید. چندان که نزدیک است از تشنگی بمیرند.
    چه رفتار بدی که با خاندان محمد کردید! اگر توبه نکنید. خدا روز تشنگی شما را سیراب نکند.
    پاسخ کوفیان جز این نبود که او را تیر باران کنید ...! حر بازگشت و رو بر وی حسین جنگید تا به قتل رسید.
    0* 0
    تنور جنگ میان هزارها تن از یک سو و ده‌ها تن از سوی دیگر گرم شد. اصحاب حسین یکی پس از دیگری به جنگ می‌رفتند و تا نیمه روز جنگی سخت کردند.
    نیمروز حسین با باقی ماندگان اصحاب نماز ظهر را (نماز خوف) خواند و دوباره به جنگ پرداختند. اصحاب او چون دانستند که توانایی حفظ جان امام خود را ندارند. با یکدیگر در کشته شدن مسابقه گزاردند، تا آنکه همگی کشته شدند و جز اهل بیت وی، کسی باقی نماند.
    سپس آنها نیز دل بر مرگ نهاده، آماده نبرد گشتند و نخستین کس، علی بن الحسین بود که به میدان آمد و گفت:
    من علی بن حسین بن علی هستم.
    به خانه خدا سوگند که ما به پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم اولی هستیم.
    شما را چندان به شمشیر میزنم تا بپیچید.
    ص: 96
    ضربت کودکی از خاندان علی علیه السلام و هاشم. پیوسته امروز از پدرم حمایت می‌کنم.
    به خدا که زنازاده حاکم ما نخواهد شد.
    و حمله بر کوفیان برد، آنگاه نزد پدر برگشت و گفت:
    پدر سخت تشنه‌ام!
    پسرک من شکیبا باش! شب نمی‌کنی مگر آنکه جدّت تو را سیراب می‌سازد!
    جوان بار دیگر حمله برد، تا آنکه تیری به گلویش رسید و حسین خود را نزد وی رساند و با ناله گفت:
    - خدا بکشد مردمی را که تو را کشتند. چه چیز این مردم را بر خدا و درهم شکستن حرمت پیغمبر گستاخ کرده؟ پس از تو خاک بر سر دنیا ...
    گویند هنوز سخنان او پایان نیافته بود که زنی همچون آفتاب تابان از خیمه بیرون شد و فریاد می‌زد:
    حبیب من! برادر زاده من!
    پرسیدند کیست؟ گفتند، دختر فاطمه. دختر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم زینب خود را بر کشته جوان افکند. حسین نزد وی آمد و دست او گرفته به خیمه باز گردانید. سپس رو به جوانان خویش کرد و گفت: برادر خود را بردارید!
    ایشان کشته علی را بردند.
    0* 0
    کوفیان حسین را در میان گرفتند، قاسم بن حسن که کودکی بود
    ص: 97
    کشان کشان نزد عمو رفت و زینب می‌خواست مانع او شود ولی کودک گریخت و هنگامی نزد عمو رسید که تبه کاری شمشیر بر وی کشیده بود.
    قاسم دست خود را برابر شمشیر گرفت و گفت:
    - پسر زن بدکار میخواهی عمویم را بکشی؟
    شمشیر دست او را بپوست آویخت و کودک فریاد کنان مادر خود را طلبید. زینب از دور صدای ناله او را پاسخ گفت و به سوی او دوید و حسین را بربالین کودک دید که می‌گوید:
    به خدا بر عمویت گران است که او را بخوانی و پاسخ نگوید یا پاسخ گوید و تو را سودی ندهد، سپس او را برداشت و پیش چشم زنیب نزد فرزند خود علی گذاشت.
    زینب همچنان نیمه جانها و کشته‌ها را که خویشاوندان او بودند، یکی پس از دیگری تحویل می‌گرفت، هنوز کشته‌ای را به زمین نگذارده بود که کشته دیگر نزد او می‌آوردند.
    پسران وی: عون، محمد و عبدالله.
    برادران وی: عباس، جعفر، عبدالله، عثمان، محمد و ابوبکر
    فرزندان حسین: علی و عبدالله.
    فرزندان حسن: ابوبکر و قاسم.
    فرزندان عقیل: جعفر، عبدالرحمن، عبدالله و ...
    آسیای مرگ دیوانه وار می‌گردید و می‌خواست تا یکتن از طالبیان بر روی زمین است، از گردش نایستد.
    چون جنگ نزدیک ظهر به نهایت شد، ده تن از لشکریان پسر زیاد
    ص: 98
    رو به خیمه‌های حسین نهادند تا متاعهایی که نزد زنان است به غارت برند.
    امام بانگ بر ایشان زد که:
    اگر دین ندارید در دنیا آزاد مرد باشید و پس از ساعتی آنچه دارم بر شما حلال است.
    لشکریان کوفه برگشتند و پس از ساعتی، به خیمه‌ها تاختند، چه ساعت ترسناکی! در آن ساعت حسین که پسران و خویشان و اصحاب او طعمه مرگ شده بودند، تنها جنگ میکرد.
    یکی گوید: به خدا دیدم که با آرامش تمام مشغول نبرد بود، ناگاه زینب دختر فاطمه بیرون شد و هنوز به یاد دارم که گوشواره‌های او میان گوش و گردنش حرکت می‌کرد و می‌گفت:
    کاش آسمان بر زمین فرود می‌آمد! و چون عمر به حسین نزدیک شد، زینب گفت: پسر سعد! حسین را میکشند و تو نگاه می‌کنی هنوز اشکهای عمر بن سعد را می‌بینم که بر گونه‌ها و ریش او ریزانست سپس روی خود را از او برگردانید!
    آری تنها از میان زنانی که در کربلا بودند. زینب بود که برادر را ترک نگفت:




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    *** حسین تنها ماند، گویند کسی را مانند او ندیدیم که لشکرهای انبوه او را در دایره افکنده و فرزندان و خویشان او را کشته باشند و او همچنان آرامش خود را از دست نداده و دل و جرأت وی برجا باشد!
    زینب اندکی آن سوتر ایستاد چندان که جراحتها او را سنگین کرد و
    ص: 99
    نزدیک شد که بیفتد، دیگر نتوانست بدو بنگرد، دیدگانش را بر بست و گوش به آوازی داد که از میان هزارها تن بر می‌خاست و می‌گفت:
    به کشتن من فراهم شده‌اید؟ به خدا پس از من کسی را نمی‌کشید که بدین اندازه در قتل او خدا را خشمگین ساخته باشد. به خدا سوگند، من از خدا می‌خواهم درمقابل این خواری که از شما می‌کشم مرا پاداش دهد. به خدا اگر مرا بکشید خدا کیفر شما را به دست شما خواهد افکند تا خون بریزید و بدین اندازه رضا ندهد تا عذاب نخست را برشما دوچندان سازد.
    گویا زمین زیر پای لشکریان به لرزه در آمد. حسین اندکی درنگ کرد، اگر کشتن او را می‌خواستند می‌توانستند، لیکن یک یک می‌رفتند و چون اراده کشتن او می‌کردند، ایشان را سستی و لرزش فرا می‌گرفت.
    سپس قضای خدا فرود آمد و حسین را آنچه مقدر بود رسید. آری حسین کشته شد، در حالی که در بدنش سی و سه تیر و نیز و سی و چهار ضربت شمشیر بود.
    شانه چپ او را به شمشیری بریدند و ضربتی بر وی فرود آمد آنگاه سر او را بر گرفتند.
    در این وقت آسیای مرگ که دیوانه وار می‌گردید چون از اهل بیت کسی را نیافت که در خود خرد سازد از کار باز ایستاد. شمشیرها در غلاف شد و جسد شهدا بروی زمین ماند و لشکریان به تاراج اموال و شتران دست گشودند و چنان بود که جامه از دوش زنان می‌کشیدند سپس اسب‌ها را بر بدن شهدا دوانیدند.
    آفتاب دهم محرم سال 61 در حالی غروب می‌کرد که زمین کربلا
    ص: 100
    در خون غرقه و گرامی‌ترین پاره‌های تن فرزندان پیغمبر در زمین پراکنده بود.
    0 00
    ماه از پس ابرها بدر آمد و نوری ضعیف بر زمین افکند و در روشنایی آن نور، زینب با تنی چند از کودکان و دسته‌ای از زنان جوان مرده و گریان، دیده می‌شدند که بر روی کشته‌ها نشسته و شانه شوهر مهربانی یاپای برادر عزیزی را جستجو می‌کردند!
    اندکی دورتر از آنها لشکر ابن زیاد به باده گساری نشسته و در روشنایی مشعل، سرهایی را که بریده بودند می‌شمردند و اموالی که تاراج کرده بودند قسمت می‌کردند. از آنجا آوازی شنیده می‌شد که کسی را می‌گفتند:
    تو حسین بن علی علیه السلام، پسر فاطمه، زاده پیغمبر، بزرگترین مرد عرب را که می‌خواست سلطنت بنی امیه را واژگون کند کشته‌ای، اکنون نزد امیر خود شو و پاداش خویش بخواه که اگر خزانه خود به مزد این کار به تو، دهد کم است و او بدر خیمه عمر رفت و فریاد کرد!
    رکاب مرا از طلا و نقره پر کن‌که پادشاهی بزرگ را کشته‌ام
    پدر و مادرش از همه بهترو نسبش از جمله والاتر

    کار تمام شد ... کار هفتاد و سه تن شهید که ساعتی برابر چهار هزار نفر ایستادگی کردند. از کسانی که برای این صحنه خونین آمدند، جز زینب باقی نماند. زینب که در این منظره دلخراش لحظه‌ای از نظر ما نمی‌رود زینب که در تاریخ به نام «شیر زن کربلا» جاوید می‌ماند. اوست
    ص: 101
    که در کنار برادر، نخستین خروش لشکر را شنید و برادر را از خواب برانگیخت. اوست که بیمار را پرستاری کرد و محتضر را دلداری داد و بر شهیدان می‌گریست. او بود که از آغاز تا پایان جنگ از حسین جدا نشد.
    ص: 102




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  7. Top | #26

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض






    قافله اسیران

    مردی از سپاهیان، با بارگران و وحشتناکی که از سر شهیدان فراهم ساخته بود به کوفه بازگشت، چون به شهر رسید شب در آمده و کاخ پسر زیاد بسته بود، گویند: مرد سر امام را به خانه خویش برد و به گوشه‌ای نهاد و زن خود را گفت: برای تو مال دنیا آورده‌ام! این سر حسین است که در خانه توست، زن هراسان بانگ زد:
    - وای بر تو! مردم طلا و نقره آورده‌اند و تو سر پسر دختر پیغمبر را! به خدا با تو در یک خانه نمی‌مانم. سپس از خانه بیرون رفت.
    *** قافله اسیران را حرکت دادند. تاریخ قافله‌ای را چنین ناخوش‌نما در نظر ندارد. در این قافله کودکانی از حسین بن علی علیه السلام بود که به علت خردسالی از مرگ رسته بودند و برادر دیگری از ایشان که جراحت وی را سخت آزرده کرده بود و زین العابدین (علی اصغر) فرزند بیمار حسین که عمه وی زینب با تلاشی سخت او را از مرگ رهانید و تنها کس از دودمان حسین بود که به جای ماند، همراه زینب، خواهر او و سکینه دختر حسین و دیگر زنان بنی هاشم بود که عده زنان اسیر را تشکیل می‌دادند به هنگام حرکت از کوفه، قافله را از قتلگاه بردند و چون زینب پاره‌های تن شهیدان را بر روی زمین پراکنده دید، بانگ برداشت:
    ای محمد صلی الله علیه و آله و سلم درود ملائکه آسمان بر تو! این حسین است که خون آلود و پاره پاره بروی زمین افتاده، ایشان دختران تو هستند که به
    ص: 103
    اسیری می‌روند. اینان فرزندان تواند که آنان را از این سو به آن سو می‌گردانند.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  8. Top | #27

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    قافله به کوفه رسید مردمان گروه گروه به تماشای اسیران خاندان نبوی ایستاده بودند، از گوشه و کنار، بانگ ناله و شیون شنیده می‌شد و زنان کوفه با گریبان پاره، نوحه سرایی می‌کردند و مردم کوفه از دیدن اسیران سخت می‌گریستند.
    زینب چون گریه کوفیان را دید تاب نیاورد که مردم کوفه را گریان ببیند، مردمی که پدر و برادر وی را خوار کرده و پسر عموی وی مسلم را به پسر زیاد سپرده و برادر وی را فریفته سپس او را کشته بودند، آری تاب نیاورد مردم کوفه را بر حسین و فرزندان او که خود، قاتل ایشان بودند، گریان ببیند، در این وقت پدر را به یاد آورد که مردم کوفه را بد می‌گفت و از ایشان شکوه می‌کرد سپس دیده خود را به نقطه دور دست انداخت، آنجا که بدنهای خویشاوندان او پاره پاره در بیابان افتاده بود، دیگر بار دیده خود را به کوفیان که همچنان می‌گریستند افکند و اشارت کرد که خاموش باشید.
    کوفیان سرهای خویش از خواری و پشیمانی به زیر افکندند و زینب گفت:
    مردم کوفه! گریه می‌کنید؟ گریه شما پایان نداشته باشد! شما همچون زنی هستید که ریسمان خود را سخت محکم می‌بافت! سپس آن را می‌گسست.

    آری به خدا، بیشتر گریه کنید و کمتر بخندید که عیب و عار را بر خود بستید و لکه آن را نتوانید شست، چگونه خون دختر زاده پیغمبر را خواهید شست؟! چه زشتکار وناخوش رفتاری! در شگفتید که چرا خون می‌بارد، این خشم خداست که بر شما فرود آمده.
    می‌دانید! کدام خون را ریختید؟
    می‌دانید! کدام جگر را پاره کردید؟
    می‌دانید! کدام خاندان را بر سر کوچه و بازار آوردید؟
    کاری زشت کردید که نزدیک است آسمانها و زمینها از هم بشکافد و کوهها از هم بپاشد ...
    کسی که خود خطبه را شنیده، گوید: به خدا از او سخنورتر ندیم، گویا از زبان علی علیه السلام سخن می‌گفت. به خدا سخن خود را پایان نداده بود که بانگ گریه از مردم برخاست و از دهشت آنچه در دست داشتند بر زمین افکندند، آنگاه روی از ایشان برتافت و با اسیران خاندان نبوت بدانجا که ایشان را می‌بردند، رفت.
    همین که بدار الاماره رسید گلوی وی از غصه گرفت. او هر قطعه از این خانه را نیک می‌شناخت؛ زیرا هنگامی که پدرش زنده بود، این خانه به علی علیه السلام تعلق داشت. اشک در چشم وی حلقه زد ولی نخواست خود را دلیل نشان دهد و هنگامی که می‌خواست از میدان بزرگ بگذرد؛ میدانی که پیش از بیست سال قبل فرزند او عون در آن بازی می‌کرد و برادران او حسن و حسین در دل و دیده مردم جا داشتند. شجاعت خود را به کمک خواست و چون به تالار بزرگ رسید و عبیدالله را بر جای پدرنشسته دید، دست راست را به روی دل گذارد تا از پریشان شدن آن ممانعت کند. او هنگامی در آن خانه می‌آمد که پدر و فرزندان و برادران و خویشاوندان خود را از دست داده است. در آن وقت مایل بود که غصه خود را به ناله‌ای یا اشکی تخفیف دهد، ولی نمی‌خواست با خواری و گریه با عبیدالله رو برو شود هیچ وقت مانند امروز به قوت و بزرگواری و شرف خاندان و عزت خانواده خود محتاج نشده بود، او می‌بایست خود را بدین بزرگی بیاراید تا به صورت عقیله بنی هاشم و نواده پیغمبر، عبیدالله را ملاقات کند؛ چه اینک نوبت او بود که دور خود را آغاز نماید.
    زینب در حالی که پاره‌ترین لباس خود را بر تن داشت با مهابت و جلال خاصی داخل شد و بی آنکه به عبیدالله اعتنا کند بجای خود نشست.
    دیدگان عبیدالله بر این زن بزرگ منش، که بی اجازت وی نشسته، دوخته شد و پرسید کسیت؟
    کسی پاسخ نگفت.
    دو یا سه بار پرسش خود را تکرار کرد ولی زینب او را کوچک و خوار شمرده پاسخ نگفت تا این که یکی از کنیزان وی در پاسخ پسر زیاد که سؤال خود را تکرا می‌کرد.
    گفت:
    - زینب دختر فاطمه است.
    ابن زیاد که از حرکت او به خشم آمده بود گفت:
    - سپاس خدایی را که شما را رسوا کرد و کشت و آتش فتنه‌ای را که افروخته بودید خاموش ساخت.

    زینب نظر خود را که حقارت از آن می‌بارید بدو انداخت و گفت:
    - سپاس خدایی را که ما را به پیامبر خود گرامی داشت و از پلیدی دور گردانید. اما فاسق رسوا می‌شود و زشتکار دروغ می‌گوید و الحمدلله که اینان جز ما هستند.
    - کار خدا، به خاندان خویش چگونه دیدی!
    - خدا مقدر ساخته بود که کشته شوند و آنها هم مردانه به خوابگاه خود رفتند و زود است که خدا میان تو و آنان را فراهم می‌آورد و در نزد او داوری می‌خواهند.
    سخنان زینب آن مرد ستمگر را خرد و بلکه نابود کرد ولی خواست تا بر زخم زبانهایی که از زینب دیده بود، مرحم نهد، از این رو دیگر بار گفت:
    - خدا مرا با کشتن برادر و خویشان نا فرمان تو شفا داد.
    زینب اشک خویش باز داشت وگفت: به جان من قسم، پسران مرا کشتی و کسان مرا نابود کردی و ریشه من برآوردی، اگر این کار ترا شفاست، همانا شفا یافته‌ای.
    پسر زیاد با خشم و استهزا گفت:
    - این، سخن به قافیه می‌گوید پدر او نیز شاعر بود و سخن به قافیه می‌گفت:
    زینب با آهنگی پر وقار گفت: زن را با قافیه گویی چکار، مرا فراغت آن نیست که به قافیه گویی پردازم.
    پسر زیاد دیده از زینب برگرفت و اسیران را نگریست و چشم او بهعلی بن‌الحسین افتاد و گفت:
    - نامت چیست؟
    - علی بن الحسین.
    - پسر زیاد بشگفت شد و پرسید:
    - مگر نه علی بن الحسین را خدا کشت؟!
    علی خاموش مانده.
    - پسر زیاد دیگر بار پرسید:
    - چرا خاموشی؟
    - برادری داشتم که نامش علی بود، مردمانش کشتند.
    - خدا او را کشت، علی خاموش ماند و چون پسر زیاد از وی پاسخ خواست.
    این آیه‌ها را خواند:
    «اللَّهُ یَتَوَفّیَ الانْفُسَ حیْنَ مَوتِها .... (1) 11 و ما کانَ لِنَفْسٍ أن تَمُوتَ بِاذْنِ اللَّه ....» (2) 12
    پسر زیاد بانگ زد ولی برتو! به خدا تو هم از آنهایی، سپس حاضران را گفت: بنگرید این کودک بالغ است، گمان می‌کنم مرد باشد.
    سپس امر به کشتن وی داد. زینب دست در گردن او کرد و گفت:
    پسر زیاد بس است مگر از خوردن خون ما سیرآب نشده‌ای؟ مگر از ما کسی را گذاشته‌ای؟ و گفت او را رها نمی‌کنم مگر آنگاه که مرا هم بااو بکشی، پسر زیاد لختی بدو نگریست و حضار را گفت: پیوند عجیبی است! به خدا گمان دارم دوست دارد او را با وی بکشم، کودک را رها کنید تا همراه زنان خود باشد و بفرمود: تا سر حسین را بر چوب کرده در کوفه بگردانند.
    سپس زنجیر به گردان و دستهای علی بن الحسین انداخت.



    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  9. Top | #28

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض





    *** بار دیگر اسیران را؛ سر حسین و سر هفتاد تن از خویشاوندان و یاران او به دمشق روانه کردند، زنان و کودکان اسیر را بر جهازهای بی روپوش نشانده و تنی چند ازمردمان خشن بر آنها گماردند.
    در طول راه علی بن الحسین و زینب، یک کلمه سخن نگفتند، مصیبت سنگین زبان آنان را بسته بود. علی بن الحسین خاموش به غلهایی که در گردن داشت می‌نگریست و زینب سرهای شهیدان را نظاره می‌کرد.
    اسیران را میان شیون زنان، که فضا را پر می‌کرد به دمشق در آوردند و به دربار یزید بردند، در حالی که بزرگان شام را نزد خود نشانده و سر حسین را پیش رو گذارده بود گفت:
    اینان درباره ما انصاف نمی‌دادند تا آن که شمشیرهای خون چکان در میان ما کار به انصاف کردند. سرهای مردانی را شکافتیم که بر ما عزیز بودند، لیکن ستمکاری و نافرمانی از ایشان بود.
    سپس به سر حسین اشارت کرد و گفت:
    می‌دانید این سر چگونه آمده؟
    می‌گفت: پدرم از پدر او بهتر است و مادرم از مادر وی و جدّم از
    ص: 109
    جد او و من از او به خلافت سزاوارترم. پدرم با پدر او احتجاج کرد و مردم می‌دانند که داوری به سود که بود؟ اما مادر او دختر پیغمبر، بجان خودم سوگند که بهتر از مادر من است و اما جد او به جان من قسم کسی نیست که به روز رستاخیز ایمان داشته باشد و برای محمد صلی الله علیه و آله و سلم همتایی بداند اما خود او خویشتن را به خاطر تفقهی که داشت از من برتر می‌دانست ولی گویا کتاب خدا را نخوانده بود که می‌گوید:
    «قل اللّهم مالک الملک تؤنی الملک من تشاء و تنزع الملک ممنّ تشاء».




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  10. Top | #29

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    سپس بگفت: تا اسیران را آوردند و مجلسیان به نظاره دختران خاندان هاشمی مشغول شدند و دخترانی که تا دیروز عزیز و بلند مرتبه بودند، اما چون بزرگی خاندان آنان‌را یاد کردند، شرم کرده دیده‌ها بستند، جز مردی شامی فربه و سرخ‌رو که برخاست و به فاطمه دختر علی- ع- که دختری جوان و زیبا بود نگریست و گفت:
    امیرالمؤمنین این را به من می‌بخشی؟
    فاطمه ترسان جامه خواهر خود زینب را گرفت. زینب او را در بر گرفت و شامی را گفت:
    - نهاد پست خود را آشکار کردی نه تو و نه او (یزید) این کار نتوانید کرد.
    - یزید گفت:
    به خدا دروغ گفتی اگر بخواهم می‌کنم.
    - هرگز مگر از آیین بیرون روی و کیش دیگر گیری.
    یزید در غضب شد و گفت:
    با من چنین می‌گویی؟ پدر و برادرت از دین بیرون رفتند.
    - تو و پدر و جدت بدین خدا و پدر و برادرم و جدم هدایت شدید.
    - دشمن خدا دروغ می‌گویی!
    زینب نظری حقارت آمیز بدو کرد و سر خود را تکان داد و گفت:
    - تو امیر و مسلّطی و به نیروی سلطنت دشنام می‌دهی!
    یزید دیگر پاسخی نگفت و جلسه را سکوتی عمیق فرا گرفت سپس شامی بار دیگر برخاست و گفت:
    - یا امیر المؤمنین این کنیز را به من ببخش!
    یزید بانگ بدو زد:
    - دور شو خدا تو را مرگ حتمی دهد؟
    سپس منظره‌ای وحشتناک پدید گشت.
    یزید پرده از سرهای شهیدان برگرفت و با عصایی که در دست داشت به دندان حسین کوفت و گفت:
    کاش پدران من که در بدر کشته شدند؟ حاضر بودند و شادان و خرم می‌گفتند: یزید دست مریزاد.
    زنان بنی‌هاشم از دیدن این صحنه دلخراش به گریه افتادند جز زینب که بر یزید بانگ زد:
    گفته خدا راست است که می‌فرماید:
    «ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ اساؤُ السُّوای انْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهزِؤُنَ.»
    یزید! گمان داری اکنون که جهان را بر ما تنگ کرده، همچون اسیران از سویی به سویی دیگرمان می‌بری! در این کار خواری ما و بزرگواری تو است؟! گمان داری این رفتار بلندی قدر تو را می‌رساند؟
    تکبر می‌کنی و شادمان به چپ و راست خود می‌نگری که می‌بینی دنیا به کام تو و کارها به مراد تو است! اگر خدا تو را مهلت داد بدانروست که خود فرماید:
    «گمان نکنند کسانی که ایشان را بر خورداری می‌دهم برای آنها نیک است، ما آنها را برخورداری می‌دهیم تا گناهان خود بیافزایند.»
    پسر آزاد شده‌ها، این عدالت است! که دختران و کنیزان خویش را پس پرده نهان سازی و دختران پیغمبر را همچون اسیران در تماشاگه مردمان درآوری؟ پرده‌های آنان را پاره کنی و بانگ ایشان را در گلوی آنان بشکنی و آنان را بر پشت شتران و در پناه دشمنان از شهری به شهری بگردانی تا نزدیک و دور بدانها بنگرند!
    تو کشتگان بدر را می‌طلبی و به عصای خویش دندان ابی‌عبدالله را می‌کوبی و این کار را گناه نمی‌دانی و بزرگ نمی‌شماری.
    - چرا خرسند نباشی که باریختن این خونهای پاک، خون ستارگان زمین، زخم ما را تازه کردی و بیخ و بن ما را برانداختی؛ بزودی نزد خدا به بازخواست خوانده می‌شوی و آن وقت است که آرزو می‌کنی کاش کور ولال بودم.
    یزید به خدا جز پوست خود را نبریدی و جز در گوشت خویش رخنه نیفکندی به خلاف میل خود، رسول خدا و فرزندان و خویشان او را می‌بینی که در بهشت گرد هم آرمیده‌اند.
    «گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شده‌اند، مرده‌اند بلکه آنان زنده‌اند و نزد پروردگار خویش روزی می‌خورند».
    به زودی تو و کسی که تو را بر گردن مسلمانان سوار کرده است، خواهید دانست که جایگاه کدام یک از ما بدتر و سپاه کدام کس ناچیزتر است در آن روزگار پرورگار داور ما و جدم مدعی و دست و پای تو گواه است.
    اگر در دنیا ما را همچون مال بی رنج به دست آورده‌ای، روز رستاخیز وام خواه تو می‌باشیم در آن روز تو پسر مرجانه را به یاری می‌خوانی و او تو را به کمک می‌طلبد: و نزد میزان بهترین توشه‌ای که در کنار خویش می‌بینی قتل خاندان محمد صلی الله علیه و آله و سلم است آنوقت است که تو و پیروانت همچون سگان زوزه می‌کشید.
    به خدا سوگند جز از خدا نمی‌ترسم و جز برای او شکوه نمی‌کنم، اکنون این لکه عار را که با کشتن ما بدامن خود چسبانیدی پاک نتوان کرد.
    گویند چون هند دختر عبدالله عامر زن یزید از آنچه در مجلس شوی وی می‌گذشت مطلع شد جامه خویش بر چهره افکند و به مجلس آمد و یزید را گفت:
    - این سر حسین پسر فاطمه است؟
    - آری بر او نوحه کن ...!
    یکی از صحابه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم چون یزید را دید که با عصا به دندانش می‌کوبد گفت:
    دندان حسین را با عصای خویش می‌کوبی؟ عصای خود را به جایی می‌زنی که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آنجا را بسیار می‌بوسید!
    یزید تو روز قیامت می‌آیی و میانجی تو ابن زیاد است و حسین می‌آید و شفیعش محمد صلی الله علیه و آله و سلم می‌باشد.




    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




  11. Top | #30

    عنوان کاربر
    مديرکل سايت
    تاریخ عضویت
    August 2009
    شماره عضویت
    13
    نوشته
    102,761
    صلوات
    31803
    دلنوشته
    76
    صلی الله علیک یا مولاتنا یا زینب کبری علیها السلام
    تشکر
    78,462
    مورد تشکر
    204,199 در 63,577
    وبلاگ
    208
    دریافت
    9
    آپلود
    102

    پیش فرض







    از دیدن زینب، و شنیدن سخنان او مجلس بر یزید تنگ شد و گفت: تا آنان را بیرون برند و تا علی بن الحسین را که غل در گردن داشت درآوردند، علی گفت:
    - اگر پیغمبر ما را چنین بسته می‌دید می‌گشود.
    یزید که هنوز بانگ زینب در گوش او طنین انداز بود گفت:
    - راست گفتی و دستور داد تا غل از گردن او بگرفتند و مانند کسی که عذر خواهد او را نزدیک خویش آورد سپس گفت:
    علی بن الحسین! تو بگو:
    - پدرت پیوند مرا برید و حقم را انکار کرد و بر سر پادشاهی با من جنگید. خدا بدو چنان کرد که می‌بینی!
    علی این آیه از قرآن را خواند:
    «ما اصابَ مِنْ مُصیبَةٍ فِی الأَرْضِ وَ لا فی أَنْفُسِکُمْ الَّا فی کِتابٍ مِنْ قَبْلِ انْ نَبْرَأَها انَّ ذلِکَ عَلَیَ اللَّه یَسیرٌ.» (1) 13
    یزید خواست که این آیه قرآن را بخواند:
    «وَما أَصابَکُمْ مِنْ مُصِیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ ایْدِیْکُمْ ...» (1) 14
    لیکن بانگ دلخراش زنان که از دور به گوش می‌رسید او را خاموش کرد.
    تنها زنان بنی هاشم نمی‌گریستند، بلکه زنان بنی امیه نیز در سوگواری با آنان شریک شدند، و از خاندان معاویه زنی نماند جز آنکه نوحه کنان به استقبال آمد.
    سه روز پیوسته، نوحه گری بر پا بود، سپس یزید گفت: تا بار سفر ایشان بسته و بانگاهبانی امین و سواران و کمک کاران آنها را به سوی مدینه روانه کردند.
    و گویند یزید علی را برای وداع خواست و گفت:
    لعنت خدا بر عمر بن سعد، زیاد باد، به خدا اگر من با پدرت بودم هر چه می‌خواست بدو می‌دادم و بدانچه توانایی داشتم بلاگردان او می‌شدم هر چند در این کار بعض فرزندان من به هلاکت رسید، لیکن قضای خدا چنین بود! و او را گفت: تا هر حاجت دارد بنویسد سپس به جای خویش شد. و بانگ زینب در گوش او بود و می‌خواست با خشونت و الحاح او را از خود براند.

    نگاهبان، زنان و فرزندان حسین را با مهربانی تمام شبانه می‌برد و دیده از آنان بر نمی‌گرفت و هر جا منزل می‌کردند با کسان خود به دور ایشان همچون پاسبانان در دور دست می‌ایستاد که اگر یکی برای وضو یا کار دیگر بیرون شود در زحمت نباشد و گاه به گاه می‌پرسید که چه می‌خواهید؟
    زینب گفت: ما را از راه کربلا می‌بری؟ نگاهبان با تأثر گفت:
    - آری می‌برم!
    و آنان را بدان میدان آوردند.
    در این وقت چهل روز از حادثه کشتار گاه گذشته بود و هنوز زمین کربلا از خون رنگین و پاره‌های تن شهیدان- که درندگان آنها را بدین سو و آن سو برده بودند- در آن بیابان دیده می‌شد.
    سه روز در آنجا به نوحه گری و اشک ریزی به سر بردند، سپس قافله، راه مدینه را پیش گرفت؛ چون بیرون شهر مدینه رسیدند فاطمه، سیده زینب را گفت:
    - خواهر! این مرد در این سفر بسیار به ما نیکی کرد، چیزی داری تا بدو بدهیم؟
    - به خدا جز زیور خود چیزی ندارم.
    دو بازوبند برای وی فرستادند و از او معذرت خواستند که تنگدستی سبب ناچیزی هدیه است، لیکن مردِ سر پرست، هدیه را پس فرستاد و گفت:
    اگر آنچه کرده‌ام برای دنیا بود هدیه شما بس بود، ولی من جز برای خدا و خویشاوندی شما با پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کاری نکردم.





    امضاء





    *******************************

    سکوت
    خطرناک تر از حرفهای نیشداراست
    کسی که
    سکوت می کند روزی حرفهایش را
    سرنوشت به تلخی به شما خواهد گفت

    *******************************
    و قسم به حقارتِ واژه و شکوه سکوت،
    که گاهی شرح حال آدمی ممکن نیست...

    *******************************




صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi