بازگشت کاروان
در این فترت، مدینه در سکوتی ناشی از بیم و خشم فرو رفته بود و در انتظار خبر دختر زاده پیغمبر که دعوت شیعیان خود را پاسخ مثبت گفته بود به سر میبرد.
تا روزی که ندا دادند:
علی بن الحسین با عمهها و خواهران خود به مدینه میآید.
علی بن الحسین با عمههاو خواهران؟
پس حسین کو؟ عموها و برادران، عموزادهها کجایند؟
فرزندان زهرا که ستارگان زمینند چه شدند؟
... کجاست؟ .... کجاست؟
خبر مرگ منتشر شد تا به دامنه احد و از آنجا آهسته آهسته به بقیع و قبا رسید و طولی نکشید که بانگ گریه و ناله زنان در همه جا پراکنده گشت.
هیچ زن پرده نشینی در مدینه نبود که شیون کنان از خانه بیرون نیاید.
زینب دختر عقیل بن ابی طالب خواهر مسلم با زنان دیگر سرو پای برهنه و نالهکنان بیرون شده و مردم را گفت:
اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بگوید شما که امت آخرین بودید، پس از من با کسان و فرزندان من چه کردید؟ بعض ایشان اسیر و بعض دیگر را به خون غلطان ندید.
شما را اندرز دادم که به خویشان من بد نکنید. پاداش من این نبود که با من بدی کنید. شما پاسخ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را چه میدهید؟
صدای نوحه دیگری از دور به گوش میرسید که میگفت:
مردمی که حسین را از روی نادانی کشتید!
مژده باد شما را به شکنجه و عقوبت.
اهل آسمانها شما را نفرین میکنند و بر شما لعنت میفرستند.
کاروان، پیشاپیش مردمی که به استقبال ایشان آمده بودند، میرفت. مدینه پیغبر روزی دلخراشتر از آن روز به یاد ندارد و هیچ گاه شمار گریه کنندگان را بدان اندازه ندیده است.
مدینه شبی از شبهای اه رجب را به خاطر داشت که اهل بیت به سوی مکه بیرون شده و در آن وقت، گروهی ارجمند بودند سید جوانان بهشت، پیشاپیش آنان میرفت؛ همچون ماه که ستارگان درخشان گرد آن را گرفته باشند، میرفتند تا یزید را که لایق خلافت نیست از تخت خویش به زیر آرند.
کاروان از سفری که مدت آن از چند ماه متجاوز نبوده، باز میگشت، اما خدا را که روزگار با این کاروان چه کرده بود!
ایشان را به سرعت بسر منزلی راند که آن را وادی آرزو میپنداشتند، در صورتی که آنجا بیابان مرگ بود! در آنجا داس مرگ همه را از بیخ و بن کند و جز این یک مشت زن و کودک ستم زده کسی را نگذاشت.
اما از مردان و جوانان کسی باز نیامد.