نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: روایت زخمی شدن محمد نیک نفس

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    adab روایت زخمی شدن محمد نیک نفس

    محمد نیک نفس یکی از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا در دوران دفاع مقدس به روایت خاطره‌ای از مجروحیت خود در عملیات کربلای ۵ و پرستاری مادرش پرداخت. در ادامه ماحصل گفت و گو را می خوانید.
    **
    سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ از ناحیه کتف تیر خوردم. به بیمارستان شهید بقایی اهواز اعزام شدم. بعد از اقدامات اولیه فوری سوار قطارم کرده و به شهر قم اعزامم کردند. سوار قطار که شدم دیگر چیزی متوجه نشدم. براثر سرما چشم باز کردم، داخل آمبولانسی بودم که زوزه کنان حرکت می‌کرد.

    گفتم اینجا کجاست؟ پرستاری که داخل آمبولانس بود گفت قم. چند روزی در یکی از بیمارستان‌های قم بستری بودم. هیچ یک از اعضای خانواده‌ام از مجروحیتم با خبر نشدند. با توجه به تراکم مجروحین در بیمارستان، قبل از بهبودی کامل مرخصم کردند. با یک دست لباس شخصی و دویست تومان پول تو جیبی از بیمارستان ترخیص شدم. مدارک مجروحیت، عکس‌ها و… را هم به دستم دادند. با آن اوضاع جسمی به طرف ترمینال قم راه افتادم.

    هوا سرد بود و لباسها هم جوابگوی این سرما نبود. به سختی خودم را به ترمینال رساندم. بلیت تبریز را تهیه کردم و بعد از نماز مغرب و عشا سوار اتوبوس شدم. به کسی هم نگفتم که زخمی‌ام اما بشدت نگران وضع جسمی‌ام بودم. نه میتوانستم روی صندلی بنشینم و نه امکان دراز کشیدن بود. این امر باعث شد که آرام آرام خون از روی زخم‌ها جاری شود. اتوبوس هم بخاری مناسبی نداشت. تا اتوبوس به شهر تبریز برسد فکر می‌کنم شبی مثل شب عملیات کربلای ۵ را گذراندم.
    زیر پیراهن و بلوزم از پشت خیس شده بودند. کم کم طاقتم طاق می‌شد. دعا می‌کردم که صندلی اتوبوس خونی نشود. از سردی هوا، لباس نامناسب و درد زخم‌ها، کلافه شده بودم. نزدیکی‌های اذان صبح به تبریز رسیدم. کوچه‌ها یخبندان بود. صدای خرد شدن یخها زیر قدم‌هایم در کوچه می‌پیچید. ۲۰ دقیقه بعد روبروی درب منزل بودم.

    هنوز اذان صبح نشده بود. می‌دانستم اگر این ساعت شب درب را بزنم اول از همه مادرم خود را به درب منزل می‌رساند.
    برای نگران نشدنش، پارچه‌ای که دستم را با آن از گردن آویزان کرده بودم را باز و مدارک بیمارستان را تا آنجا که می‌توانستم از دید اولیه پنهان کردم. دست دراز کردم درب را بزنم که یک دفعه درب باز شد. آن طرف درب مادرم بود. سلام کردم. هر دو لحظه‌ای مات و مبهوت به هم نگاه کردیم. بی‌آنکه متوجه مجروحیتم شود دست‌اش را انداخت دورگردنم. هق هق گریه‌هایش تنم را تکان می‌داد.

    محوطه حیاط که رسیدیم گفت اینجا بایست تا تو را خوب تماشا کنم. سر و صدایمان باعث شد برادر کوچیکم هم به حیاط بیاید. کم کم دیگر اعضای خانواده هم به ما ملحق شدند. پدرم آن زمان در گردان حبیب و در موقعیت اوجاقلو مانده بود.

    خطاب به مادرم گفتم “این وقت شب پشت درب چه می‌کردی؟ از کجا فهمیدی که آمده‌ام؟” برادرم پاسخ داد “شب عملیات حدود ساعت یک و نیم شب خواب تو را دید. (درست همان لحظه‌ای بود که من زخمی شدم) آن شب تا صبح نخوابید. ساعت ۸ صبح هم که رادیو مارش عملیات را زد، دلمان خالی شد و مادر زار زار گریه می‌کرد. از آن روز به بعد شب‌ها معمولا تا صبح پشت در می‌آید تا تو بیایی.” بعدها برایم تعریف کردند که مادرم در شب‌های که انتظار مرا می کشید با لباس نازک در حیاط می نشست و می‌گفت “پسرم در سرما مانده است. من چطور با لباس گرم در خانه بمانم.”

    مادرم هنوز نمی‌دانست که چرا برخلاف معمول من این وقت شب از جبهه به خانه آمده‌ام؟ چرا لباسهایم این شکلی‌اند؟ مدارکی که در دست دارم چیست؟ رفتارش کاملا نشان می‌داد که هنوز حالت عادی ندارد. آمدنم در آن موقع شب هنوز برایش سوال ایجاد نکرده بود. فضای بسیار سرد حیات را اصلا حس نمی‌کرد. پشت سر هم مرا بغل می‌کرد و با گریه مرا می‌بوسید. حتی فرصت نمی‌داد که داخل منزل برویم. لحظه‌ای خودش را از من جدا نمی‌کرد.

    به اصرار خانواده داخل منزل رفتیم. پلیور رنگ قهوه‌ای که بر تن داشتم، کاملا خیس خون بود. جاری شدن خون را در پشتم حس می‌کردم. به برادر کوچکم گفتم “من زخمی‌ام حالم خوش نیست. کمک کن لباسهایم را در بیاورم.” از مادرم و باقی اعضای خانواده خواهش کردم که ما را تنها بگذارند. این موقع بود که مادرم فهمید من زخمی شدم و با آن مهر مادری‌اش جملات عاشقانه و سوزناکی خواند و گریه‌اش دوباره بالا گرفت.
    سرمای سخت شبانه، نامناسب بودن اتوبوس و صندلی که از قم تا تبریز در آن نشسته بودم و تکه لباس غواصی که در داخل زخم‌هایم باقی مانده بود، باعث شد که محل خروج تیر عفونت شدیدی کند. خونریزی داشتم. برادرم با دیدن زخم‌ها ترسیده بود. با وسایل اولیه در منزل پانسمان کردیم. با این اوضاع ساعت را به هشت صبح رساندیم. پس از آن به اتفاق برادرم راهی کلینیک شهید بهشتی در خیابان ارتش شدیم.

    مجروحین جنگ که به پانسمان سرپایی احتیاج داشتند را به این کلینیک می‌آوردند. بدون بی حسی تکه لباس را از داخل زخم خارج و پانسمان کردند. حدود یک ساعت صدایم در بیمارستان پیچیده بود.
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    مرثیه ی غواص ها به روایت رزمنده ای از ملکان به نام حاج محمد نیک نفس

    مرثیه برادر نیک نفس:

    خدایا! کمکمان کن که عملمان برای تو باشد. عملیات کربلای 4 ناگفتنی های فراوانی دارد. همین که احساس می کنم باید نام مبارک غواصان را بنویسم دست هایم می لرزد. من برای نوشتن نامشان وضو گرفته ام. دی ماه سال 65 سرمای سوزان جنوب، آموزش های سخت غواصی، کمبود تجهیزات و امکانات امان بچه ها را بریده بود. یه سوال بپرسم؟ سرمای امروز چقدر برایتان طاقت فرسا بود؟ در این سرما می توانید 7 ساعت داخل آب بمانید؟ غلو نمی کنم ولی بدانید در زمستان سرمای جنوب هم فرقی با سرمای شهر ما ندارد. بچه ها آن سال سختی زیادی کشیدند. نه لباس غواصی مناسب، نه تجهیزات غواصی کافی!

    ما باید با آن شرایط می ساختیم و با لباس های گشاد برای بدن های نحیف کنار می آمدیم. آموزش ما 45 روز طول کشید. در حالی که این آموزش ها با آن کیفیت در کلاس های رسمی حداقل 18 ماه زمان می برد. الان می توانم بگویم اگر به عقب برگردیم امروز که 13 دی ماه است، سیزده روز از عملیات کربلای 4 که در سوم دی ماه اجرا شد می گذرد.

    فرماندهان از قبل اطلاع داشتند که عراقی ها از نقشه حمله بویی برده اند اما بچه ها با عزمی راسخ به حرف آنها گوش کردند. آنها در سوم دی ماه کنار رود اروند صف کشیدند. قرار بود از نهر خین وارد آب شویم. آب خروشان در حال مد به طرف عراق بود. غواصان باید وارد آب می شدند و بعد از طی 7 کیلومتر به پشت مواضع دشمن نفوذ می کردند. بند طنابی داشتیم که به فاصله دومتر حلقه هایی آویزان کرده بودند. دست راست بچه ها به این حلقه وصل بود که اگر در بین مسیر کسی زخمی یا شهید می شد آب او را نبرد و از ستون جدا نکند.
    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ای خدا ! الان که دارم می نویسم چشم هایم پر از اشک شده است. قربان آن نگاهتان بچه های غواص. نگاه های مظلومانه تان. ای خدا ..چه بنویسم! اذان مغرب و عشا شد. نمازخواندیم. بعد از آن خداحافظی ها شروع شد. آخرین نگاه ها. آخرین سفارشات. آخرین التماس دعاها. آخرین دیدارها. لحظه های نابی که از شمیم یادشان سرمست می شوم. من می خواهم همه شما را به آن لحظه های قشنگ ببرم. قربان آخرین نگاه های پرستوهایی که رفتند و هرگز باز نگشتند.

    دعای توسلی خواندیم. سنگر یکپارچه گریه و ضجه شده بود. هق هق گریه های توسل به ائمه نه تنها در سنگر بلکه در گوشه و کنار منطقه شنیده می شد. بعد از آن لباس ها را به تن کردیم. لباس که نه ! بلکه کفن سیاهی که قرار بود با آن لباس وارد عالم محشر شویم. به خط شدیم. آماری گرفتیم. همه ساکت بودند. ستون بچه ها از جلو شروع به حرکت کرد. اول سوداگر بود، بعد مهدی قلی رضایی و بعدش من.
    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ با حرکت ما سه نفر بقیه ستون غواص ها پشت سر ما حرکت کردند. رسیدیم لب ساحل اروند. تا برسیم به آب 50 متری فاصله بود. با عراقی ها 200 متر فاصله داشتیم. فین غواصی را پوشیدیم. ای خدا ! به خدا نمی دانید چه صحنه هایی بود. آن بچه های مظلوم به حالت نشسته کشان کشان خود را به آب رساندند. در حالی که آب تا بالای زانوهایمان می رسید میان نیزارها حرکت کردیم. اما ناگهان منورها در وسط آسمان اروند روشن شد و ساعت به ساعت بر شدت شلیک آنها افزوده گشت. قبلا به ما گفته بودند اگر در میان راه با عراقی ها درگیر شدیم به نزدیکترین ساحل بزنیم، چه عراقی باشد چه ایرانی.

    ما دیگر از ساحل خودمان فاصله گرفته بودیم و سر ستون به وسط رود اروند انحنا پیدا کرده بود. بعضی منورها 15 دقیقه آسمان را روشن نگه می داشتند. در این لحظه سلاح های دوشکا و شلیک های آن شروع شد. خدایا کمکم کن! چگونه این لحظه را حکایت کنم؟ بچه ها وسط رودخانه آماج گلوله ها قرار می گرفتند. ما خود را دوباره به طرف نیزار کشیدیم. اما بارانی از پرتاب نارنجک ها به سمت ما شروع شد. بچه ها وسط رودخانه چه بلایی سرشان آمد؟ وقتی خمپاره ای به بچه ها می خورد، مثل ماهی سه متری از آب به هوا پرتاب می شدند. ای خدا !
    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ عزیزان ! هر خمپاره ای که وسط ستون می خورد شیرازه ستون از هم می پاشید و جنازه ها هر کدام به سویی می رفتند. ای وای امان از دلم ! بخدا نمی دانید چه می شد؟ بخدا منم نمی توانم توصیف کنم. همین قدر می توانم بگویم وقتی تن نحیف این بچه ها داخل آب ترکش می خورد یا رگباری به روی آنها می کشیدند، هفت هشت بار داخل آب غلط می خوردند و بعد آرام می گرفتند.

    خدایا . قربانتان دوستان من! خاک بر سر من! لای لای بالا لای لای لای ... یا حسین . خدایا کمکم کن! نمی دانید چه غنچه های قشنگی در آن گلستان وجودشان شکوفا شده بود؟ دور از چشم مادرانشان! دور ازچشم خواهرانشان! گوز یاشمی یارالاروا مرحم ایلرم . اشک نمی گذارد که بنویسم.

    « در این لحظه برادر نیک نفس از نوشتن باز ماند . ولی حاضرین در محفل شهدایی باز هم اورا به گفتن تشویق کردند.

    برادر نیک نفس : خدایا من چه بنویسم ؟

    دگر تا جهان است بزمی چنین

    نبیند به خود آسمان و زمین
    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ بخدا سینه ام به تنگ آمده است. یا حسین . عزیزان ! خیلی از مجروحین خود را از میان آتش و خون خودشان را به ما رساندند اما به خیال آنکه ما عراقی هستیم دوباره خود را در آب انداختند. ما هر چه صدایشان می کردیم صدای ممتد گلوله ها و خروش اروند نمی گذاشت صدای ما به آنها برسد. ای خدای من! هر جنازه ای که می دیدیم آنقدر به تنش گلوله اصابت کرده بود که در جای جای بدنش غنچه های قشنگی از زخم شکوفا شده بود. سلام بر گلوله هایی که آماج تیر دشمن شد. سلام بر گلوی علی اصغری تان ! کینگون آغ ساخلارام بالا ...چه می شود در عالم محشر گوشه چشمی به ما کنید. عطش افتاده به جانم که بخوانم این بار ..روضه ی تشنگی و خشکی حنجرها را ..دوستان ببخشید دیگر نمی توانم ادامه بدهم . h
    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi