نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: شهید علی پاشایی

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    adab شهید علی پاشایی

    متولد ؛؛؛1345 شهرستان اهر
    شهادت؛؛؛ 27 خرداد سال 1366
    اعزام به جبهه ؛؛؛ سال 61
    از غواصان لشکر عاشورایی در کربلای 4و5
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ علی پاشایی؛ غواص ِ بازمانده عملیات کربلای ِ چهار

    علی پاشایی، بیست و یک سال بر زمین خدا زندگی کرد از تولدش در زمستان 45 در شهرستان اهر تا شهادتش در آخرین روزهای بهار 66 در شلمچه. اولین بار در سال61 به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های متعددی شرکت کرد. بارها مجروح شد و در سخت‌ترین روزهای جنگ شجاعانه حضور داشت. شهید علی پاشایی از غواصان لشکر عاشورا در کربلای 4 و 5 بود
    امضاء



  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ عصر سه‌شنبه 26 خرداد 1366

    قرار بود راهی ِ سفر حج باشد

    خیلی وقت‌ها همراه «علی پاشایی» بودم. آن روز هم با هم در منطقه شلمچه برای سرکشی به بچه‌های دسته یک به سنگر عزیزان می‌رفتیم. غروب که شد اذان و اقامه گفتیم و صف‌های ساده نماز به هم پیوست تا به علی اقتدا کنیم در آخرین نماز مغرب و عشایش. بعد از نماز، صحبت سفر حج پیش آمد. آخر قرار بود علی همراه «رحیم صارمی» و «سید محمد فقیه» راهی سفر حج شوند، حج تمتع، حجی که هر مسلمانی در شوق آن بی‌تاب می‌شود.

    علی اما در عالم دیگری بود گفتم: «علی! دوستانت مقدمات سفرشان او انجام دادند. تو هم برو مرخصی و آماده شو.» علی نگاهم کرد. نگاهم کرد و گفت: «دلم می‌گوید شاید تو به حج نروی!» گفتم «یعنی چی؟! تو کاراتو انجام دادی. پول ریختی تو حساب، بیست روز دیگه باید مشرف بشی…
    امضاء



  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ می‌گفت اگر بدانم عملیاتی در پیش است به حج نمی‌روم

    ساعتی گذشت. از سید محمد فقیه خداحافظی کردیم و با علی به نگهبان‌ها سرکشی کردیم. آن شب آتش دشمن زیاد بود. در خط مقدم قدم می‌زدیم که باز حرفم را تکرار کردم: «علی! بیا برو مرخصی. برو آماده حج شو!» بعد سر به سرش گذاشتم که: «مطمئن باش تو به حج می‌روی آن وقت اینجا عملیات شروع می‌شود. تو هم وقتی از حج برمی‌گردی می‌بینی عملیات تمام شده و ما هم شهید شدیم و…» علی آن شب جدی بود، گفت: «به خدا قسم! اگر احساس کنم عملیاتی در پیش هست به حج نمی‌روم. آنجا زیارت خانه خداست ولی اینجا خدا را می‌شود دید اگر…».

    نمی‌دانم چه شد که حالش عوض شد. یاد برادر شهیدش افتاد و شروع کرد به گفتن از برادر شهیدش «داود». گفت: « اسماعیل! وقتی برادرم در عملیات رمضان (در سال 61) با آرپی جی تانک دشمن را زد، الله اکبر گفت و همانجا بود که با آتش دشمن شهید شد. من آن موقع همه‌اش 15 سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوی ما را توی یک آمبولانس گذاشتند. درطول راه پیکر خونین برادرم را روی زانوانم گرفته بودم.
    وقتی به تبریز برگشتم، همه فامیل به دیدنم می‌آمدند و از من خواستند جریان شهادت داود را تعریف کنم. من ماجرا را تعریف می‌کردم و آنها گریه می‌کردند. اما من نتوانستم حق برادرم را ادا کنم و مجلس خوبی به پا کنم. اسماعیل! اگه من شهید شدم تو برای من چه کار می‌کنی؟!» علی کاملا جدی بود. اما من در جوابش گفتم: «تو شهید بشو! بقیه کارها با من!»
    امضاء



  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ آن شب عجب شبی بود! آن شب که علی تا نزدیک صبح با من حرف می‌زد و حرف دلش را می‌گفت. افسوس که من شب آخر حیات علی را درک نکردم. خیال می‌کردم دارد شوخی ‌می‌کند. هرگز به خودم اجازه نمی‌دادم در روزهای قبل از سفر حج به شهادتش فکر کنم.

    حتما برادران «علیرضا سارخانی»، «مهدی رفیعی»، «مهدی قنبری»، «محمد توانا»، «عبدالله‌زاده»‌ و همرزمان دیگر یادشان هست که نصف شب می‌خواستم بخوابم اما علی باز صدایم کرد که: « اسماعیل! بلند شو قدم بزنیم … حرفهایم را گوش کن…» انگار آن شب علی می‌دانست چه ساعاتی در انتظارمان هست. قدم زدیم و او گفت و من شنیدم و باور نکردم.
    امضاء



  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ چهارشنبه 27 خرداد 1366

    صبح به مقر احتیاط گردان رفتم. قرار بود عصر به خط مقدم برگردم. اما دلم بی‌قرار بود. هر چه کردم نتوانستم آنجا آرام بگیرم. ساعتی نگذشته بود که دوباره به خط برگشتم. دوستان تعجب کرده بودند و می‌پرسیدند: « چرا زود برگشتی. چی شده؟!» جوابی نداشتم. هنوز جوابی نداشتم. اما چرا دلم مرا تا آنجا کشانده بود؟

    اذان ظهر بود. علی هم وضو گرفته بود و آماده می‌شد برای نماز. برای آخرین نماز! در هلالی شلمچه چند نفر از نیروها بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن زخمی شدند. علی از سنگر فرماندهی خارج شد. توصیه و تذکرات لازم را به نیروها داد و همانجا دم در سنگر نشست و به گونی‌های سنگر تکیه داد. نگاهش می‌‌کردم. دلم حرف می‌زد اما انگار نمی‌فهمیدم. فقط مدام به علی می‌گفتم: «علی! خودت هم بیا توی سنگر … بیا…» علی اما علیِ دیگری شده بود. فقط جوابم داد که: «تشنه‌ام!»
    نگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم چقدر علی دلتنگی می‌کند! نکند یاد دوستان شهیدمان افتاده و بعد دلم ریخت که نکند علی هم می‌خواهد برود. می‌خواستم دوباره صدایش کنم. بیاورمش توی سنگر. بهش آب بدهم، یا... نمی‌دانم در آن لحظات کوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش می‌کردم که ناگهان ترکش خمپاره‌ای همه چیز را برملا کرد. همه چیز را. درست در یک لحظه ورودی سنگر در گرد و غبار فرو رفت و علی افتاد با ترکشی که گلویش را دریده بود.
    امضاء



  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ در مقابل چشمان برادر 16 ساله‌اش به شهادت رسید

    علی! علی! … حاج علی! در برش گرفتم. چشمان ناباورم می‌دیدند که علی با گلویی بریده قصد رهایی کرده و روح زیبایش در حال اوج گرفتن است. چفیه‌ای به گلویش بستم شاید جلوی چشمه خون گلویش را بگیرد. اما خون قصد بند آمدن نداشت. از گوشش، بینی ‌اش و حتی چشمان نازنینش خون بیرون می‌زد. بچه‌ها دورمان کرده بودند اما‌ کسی کاری نمی‌توانست بکند. یک لحظه چشمم به «ایوب» برادر کوچکتر علی افتاد. همه‌اش 16سال داشت. یاد دیشب افتادم.

    علی در همین سن و سال شاهد شهادت برادر بزرگترش داوود بود و حالا خودش داشت جلوی چشم برادرش، برادرانش، نیروهایش شهید می‌شد. کوشیدم لااقل صورتش را با چفیه و گازهایی که بچه‌ها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ایوب او را ببیند. آن ترکش داغ همه‌مان را ناامید کرده بود. سر خونین علی روی زانوهایم بود و نمی‌دانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزیزم هستم.

    دستم از قبل مجروح بود و نمی‌توانستم علی را به تنهایی جابجایش کنم. صدای گریه بلند حمید غم‌سوار را می‌شنیدم. حمید از بچه‌های خیلی شلوغی بود که مدتی پیش عذرش را در گردان خواسته بودند اما علی او را به دسته خودش آورده بود و خیلی هوایش را داشت. بالاخره آمبولانس رسید. برای آخرین بار اسم و مشخصات حاج علی پاشایی را روی کاغذ نوشتم. حقش بود بنویسم «حاج علی پاشایی» چرا که او خدای خانه را یافته بود.
    امضاء



  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ متن وصیت‌نامه سردار شهید علی پاشایی که در تاریخ 19 فروردین‌ماه سال 62 توسط خودش نوشته شده است،

    «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله وابتغوا الیه الوسیلة و جاهدوا فی سبیله لعلکم تفلحون»: «ای کسانی که ایمان آوردید تقوی را پیشه کنید و وسیله‌ای برای تقرب به خدا انتخاب نمایید و در راه او جهاد کنید باشد که رستگار شوید».

    با درود و سلام به محضر مقدس امام زمان روحی الرواح الفداء و نائب برحقش امام خمینی(ره) و با عرض سلام به پدر و مادرم و برادران و خواهران عزیزم؛ سلام بر خانواده‌ای که با زبان و صابری خود جهاد بزرگی می‌کنند و با دادن هر شهیدی با تقواتر در راه الله کوشاتر می‌شوند. دوباره خداوند به خانواده‌‌تان یک افتخار بزرگی نصب کرد و منتی بر ما نهاد و پسرتان را به درجه شهادت نائل آورد.
    پدر و مادر عزیزم! وقتی که خبر شهادتم به شما رسید مثل گذشته ناراحت نشوید و از خدا تشکر کنید و به سجده بیفتید که پسرتان به بهترین و نهایی‌ترین آرزوی خویش رسیده است آری سال‌ها در انتظارش بودم حالا انتظار به سر رسید آرزوها و خیال‌ها به واقعیت پیوست.

    بالاخره خدا مرا هم مورد رحمت خویش قرار داد و به سوی خود فراخواند چنان که خداوند متعال در حدیث قدسی می‌فرماید: «آن کس که مرا طلب کند می‌یابد آن کس که مرا یافت می‌شناسد آن کس که مرا شناخت دوستم می‌دارد آن کس که دوستم داشت به من عشق می‌ورزد من نیز به او عشق می‌ورزم آن کس که به او عشق ورزیدم می‌کشم او را و آن کس را که من بکشم خون‌بهایش بر من واجب است و آن کس که خون بهایش بر من واجب است پس من خودم خون‌بهایش هستم».
    امضاء



  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ‍ شهادت؛ پنج ماه بعد از کربلای 5

    او در این عملیات‌ها مسئولیت یک دسته غواصی از گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت و از معدود غواصانی بود که از این عملیات‌های بزرگ به سلامت بازگشت. درست پنج ماه بعد از کربلای 5، در بیست و هفتم خرداد 66 در حالی که فرمانده گروهان پدافند کننده در بخشی از خط مقدم در شلمچه بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گلویش به شهادت رسید.

    https://t.me/joinchat/AAAAAD7wTrGgL6_h3C9K5g
    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-04-2010, 15:42

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi