نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: خاطره ای از شهید احمد کاظمی

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    adab خاطره ای از شهید احمد کاظمی







    در سلول باز شد. نگهبان چشم چرخاند بین زندانیها. انگار دنبال کسی میگشت پیداش نکرد. داد زد: "احمد کاظمی!"

    احمد بلند شد. رفت تا جلوی در. چشم دوخت به نگهبان. نگهبان تعجب کرد. سر تا پای او را نگاه گرفت. زیر لب گفت: "این که بچه است".

    و زل زد به چشمهای احمد. چشمهای درخشان، بینی کشیده و نگاه نافذ او را دید و آرامشی را که داشت. گفت: "پیداست که نمیدانی کجا هستی".

    احمد لبخند زد.

    - چرا میدانم، اما من کاری نکرده ام.

    نگهبان خندید. بلند و کشیده.

    -همه اولش همین را میگویند، همه ...

    و از کنار در رفت کنار.

    - بیفت جلو!

    در راهروی نیمه تاریک که میرفتند، دلسوزانه افزود:

    "من نگهبانی بیش نیستم، اما خودت را اذیت نکن. این جا کاری میکنند که آدم هفت جدش را هم به یاد بیاورد. نمیتوانی چیزی را پنهان کنی."

    احمد چیزی نگفت. تا انتهای راهرو رفتند و پیچیدند. پله هایی پیدا شد. رفتند پائین. نگهبان دری را باز کرد. ناگهان صدای ضجه ای بلند شد. از اتاق بغلی می آمد. احمد، یک آن سر جایش یخ زد. نگهبان از پشت هلش داد.

    - چیزی نیست، عادت میکنی.

    در، پشت سرش بسته شد. اتاق کوچک بود و نیمه تاریک.

    جلوتر میز و صندلی قراضه ای دیده میشد. میدانست که باید نیرویش را ذخیره کند. نشست روی صندلی و منتظر شد. ساعتی گذشت.

    کسی نیامد سراغش. آیا او را فراموش کرده بودند؟ میدانست که چنین نیست. شنیده بود که بعضیها در همان لحظات طاقت فرسای انتظار، میبرند. دوباره صدای جیغی بلند شد. آیا صدا از آن یکی از دوستانش نبود؟ بجز خودش، سه نفر دیگر را هم دیده بود که دستگیر شده اند. وسط عزاداری، مرد تنومندی مچ او را چسبیده بود.

    - یک دقیقه بیا!

    و تا به خودش بیاید، دیده بود که از جمع عزاداران که سینه میزدند و شعار میدادند، بیرون کشیده شده است.

    - شما کی هستی؟

    - بعدا میفهمی.

    و چشم که چرخانده بود، دوستان دیگرش را هم دیده بود که توسط مردان دیگری، احاطه شده بودند.

    در صدایی کرد و باز شد. احمد برگشت. مردی را دید که لباس نظامی نپوشیده بود. معلوم نبود که مال شهربانی "نجف آباد" است یا اینکه از بیرون آمده.

    - خب، کارمان راحت شد، دوستانت هم به همه چیز اعتراف کردند.

    احمد بلند شد و ایستاد، مرد متعجب بود.

    - خوب برای خودت جا خوش کرده ای!

    و چشم دوخت به چشمهای احمد.

    - وقت زیادی ندارم. شهربانی شلوغ است. هر روز دهها نفر را میگیرند و می آوردند اینجا که ما آدمشنا کنیم. زود باش!

    احمد پرسید: "چه کار باید بکنم؟"

    و ناگهان سمت راست صورتش داغ شد و گوشش تیر کشید، آنقدر که فحشهای اولیه مرد را نشنید:

    - ... خودت را زده ای به آن راه؟ فکر کردی با کی طرفی؟ بگو اعلامیه ها را از کی میگرفتید، دستور دیوارنویسی مال کلی بود و خودت را خلاص کن!

    احمد با آرامی مرد را نگاه کرد. گفت: "من نمیدانم چه میگویید. من فقط تو عزاداری بودم، عاشورا بود، مگه شما عزاداری نمیکردید؟"

    یک دفعه پای مرد بالا آمد و بینی احمد داغ شد، بعد شرشر گرم خون را احساس کرد و صدای مبهم مرد را شنید: "پس نمیخواهی حرف بزنی؟"

    ...

    شکنجه، پانزده روز ادامه داشت، اما احمد هیچ چیزی را به گردن نگرفت. برای همین هم مجبور شدند رهایش کنند، به خصوص که هر روز زندانیان جدیدی آورده میشدند و جا کم بود. پسبانی که آن روز لباس شخصی پوشیده بود، در آخرین بازجویی گفت: "فکر نکن ما خریم، ولت میکنیم تا بروی، اما همیشه زیر نظر ما هستی. ساواک هیچ کس را رها نمیکند. بنابراین هر وقت توی خیابان راه میروی، یادت باشد که چشمهای "امیری" دنبالت است".

    و تازه آن موقع بود که احمد، اسم فامیلی پاسبان را فهمیده بود و این را که ساواکی است.

    بیرون که آمد، انگیزه اش برای مبارزه بیشتر شد. سال 56 بود. رژیم سلطنتی آخرین نفسهایش را میکشید. احمد ارتباطش را با انقلابیون بیشتر کرد و همین باعث شد که ساواک دنبال دستگیری مجددش باشد. حالا باید پنهان میشد.

    مدتی از چشمها دور ماند، اما احساس میکرد که وقتش دارد تلف میشود. برای همین هم تصمیم بزرگتری گرفت: پیوستن به مبارزان فلسطینی و دیدن دوره های چریکی.

    به سرعت کارهایش را انجام داد و از طریق دوستانش، عازم پادگان "جمهوریه" سوریه شد، اما مبارزان فلسطینی، طوری نبودند که او تصور کرده بود. همه آنها به یک اندازه مسایل مذهبی را رعایت نمیکردند. دختر و پسر قاطی هم بودند و حدود شرعی مخدوش شده بود. چند بار با مسئولین بحث کرد، اما به هیچ نتیجه ای نرسید. دلسرد شده بود. باید بر میگشت به کشور خودش، جایی که در آن انقلاب به پیروزی رسیده بود و حوادث شگفت انگیزی روی میداد. یکی از این حوادث شگفت انگیز، محاکمه ساواکیها بود. همه میدانستند که احمد شکنجه شده است و از او میخواستند که از عامل شکنجه اش شکایت کند، اما هر چه میکردند، احمد نمیپذیرفت. با این که ماهها خون دماغ میشد و جای بگد پاسبان شهربانی، به این زودیها قصد خوب شدن نداشت. حالا پاسبان امیری خیالش راحت شده بود که از طرف احمد، خطری تهدیدش نمیکند و از عظمت روحی او به شگفت آمده بود، آنقدر که میتوانست سالها بعد، نامه ای برایش بنویسد:

    "من همانی هستم که شما مرا به نام امیری میشناسید. میدانم در حقتان بدی کرده ام و میدانم که شما آنقدر بزرگوار هستید که مرا بخشیده اید و همین به من جسارت میدهد که خواهش دیگری از شما بکنم. اگر میتوانید، به من کمک کنید تا ترتیب انتقال فرزندم به دانشگاه دیگری، داده شود. میدانم که مسئولان دانشگاه شما را میشناسند و حرفتان را گوش میکنند".

    احمد از بازیهای روزگار شگفت زده شده بود. مدتی به نامه شکنجه گرش فکر و لحظاتی را که زیر دست او از درد به خود میپیچید، به یاد آورد، اما آخر سر نامه ای به دانشگاه نوشت و از مسئولان خواست اگر راه قانونی وجود دارد، با انتقال فرزند شکنجه گرش موافقت کنند و آن وقت بود که احساس سبکی و راحتی کامل کرد و دید که خوبی کردن - حتی در حق کسی که بهت بدی کرده - چقدر لذت بخش است.

    از کتاب همشهری نوشته محمدرضا بایرامی
    امضاء



  2. تشكرها 3


  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    شهید احمد کاظمی : فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1337 در «نجف آباد» یکی از شهرهای استان« اصفهان» به دنیا آمد.در بین بچه های جنگ به حاج احمد معروف بود. در سن ‪ ۱۸‬سالگی ، پس از تحصیلات دوره دبیرستان در صف مبارزین در جبهه‌های جنوب« لبنان» حضور پیدا کرد و مبارزه با استکبار و اشغالگران را آغاز نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوسته و از فرماندهان شجاع ، پر انرژی ، مدیر و خلاق بود . حکم مسوولیت‌های زیادی را از دست مبارک مقام معظم رهبری دریافت کرد. با شروع جنگ تحمیلی ، با یک گروه ‪ ۵۰‬نفره در جبهه‌های آبادان حضور یافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد. در پایان جنگ تحمیلی همین گروه ‪ ۵۰‬نفره بافرماندهی شهید« کاظمی» به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه (لشگر زرهی 8نجف اشرف )تبدیل شد . با بکارگیری سلاح‌های به غنیمت گرفته شده از عراقی‌ها که به صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات جنگی بالغ می شد. با پیدایش جرقه های انقلاب اسلامی دوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال 59 به کردستان رفت تا با رزمی بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را سرکوب نماید. او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه های جنوب در صف مقدم مبارزه با دشمنان کشور در سِـمت هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه« فیاضیه»در« آبادان»، شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف وپس از جنگ نیز یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت. رزمندگان و ایثارگران هشت سال حماسه وافتخار، خاطراتی شیرین و به یادماندنی از رشادت ها و شجاعت های این دلاور زمان بیاد دارند. حضور مستقیم در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه با پاسداران و رزمندگان بسیجی تا بدانجا بود که از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح گردید و یک بار نیز انگشتش قطع شد. در طی این سالها به تحصیل نیزپرداخت ومدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد. کفایت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود که مقام معظم رهبری 3 مدال فتح اعطانمودند. وی در اواسط سال 1384 از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد و توفیق خدمت را در سنگر دیگری یافت. این فرمانده قهرمان در آخرین دیدار خود با محبوب خویش فرمانده معظم کل قوا، تقاضای دعا برای شهادت خویش را نمود، زیرا مرغ جانش بیش از این تحمل ماندن بر این کره خاکی را نداشت و سرانجام در پروازی دنیوی به پرواز اخروی شتافت. اوج گرفت و به ملکوت اعلی پیوست.
    امضاء



  5. تشكرها 3


  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    به گزارش خبرنگار دفاعي خبرگزاري فارس، سردار شهيد احمد كاظمي را همگان در هيبت يك فرمانده مقتدر و شجاع نظامي مي‌شناسند. اما اين تنها يك خصيصه از هزار ويژگي فرماندهاني است كه بالاترين افتخار خود را سربازي ولايت در نظام جمهوري اسلامي ايران مي‌دانند.

    در مورد اين شهيد بزرگوار صحبت زياد شده اما آنچه در اين بين كمتر بدان پرداخته شده است، روح ايمان، تعبد و اخلاص اين سردار نستوه سپاه اسلام است.
    
    19 دي ماه؛ پنجمين سالگرد شهادت اين سردار عاشورايي به همراه جمع ديگري از فرماندهان نيروي زميني سپاه پاسداران، بهانه‌اي شد تا فرازهايي از سخنان و گفته‌هاي نوراني سردار كاظمي را كه نشان دهنده روحيه ايمان، تعبد و شهادت‌طلبي اوست، به دوستداران شهداي انقلاب اسلامي تقديم كنيم.
    باشد كه در روز جزا شفاعتش نصيب ما نيز گردد.

    * اگر مي‌خواهيد تاثيرگذار باشيد، اگر مي‌خواهيد به عمر و خدمت و جايگاهتان ظلم نكرده باشيد، راهي جز اين كه يك شهيد زنده در اين عصر باشيم، نداريم.

    * اگر يكي از اين شهدا الان بيايد به اين دنيا و شروع كند براي ما صحبت كردن، چه مي‌گويد؟
    مي‌گويد در راه خدا ثابت‌قدم باشيد. ايمانتان را حفظ كنيد. در تقويت ايمانتان تلاش كنيد. قدر جمهوري اسلامي را بدانيد. خودتان را شايسته فداكاري در راه جمهوري اسلامي بدانيد. در راه ولايت فقيه ثابت‌قدم، استوار، دلپاك، همه چيز خودتان را آماده كنيد براي دفاع از اسلام. صادق باشيد. راستگو باشيد. اينها را به ما خواهند گفت.

    * دوستان! ‌عزيزان! هرچه تلاش كنيم كم است. ما براي اين ملت زنده، براي اين ملت پيشتاز، براي اين ملت خدايي، نبايد هيچ كم بگذاريم.

    * ما اگر آماده باشيم، ما اگر بانشاط باشيم، اگر آماده حركت باشيم، هيچ گونه تهديدي براي ملت ايران نيست. سرزمين اسلام امن امن است.

    * ما اين لباس را به تن كرديم تا پاسدار باشيم. پاسداري يعني چه؟ يعني اينكه هم اين دنيا را دارد و هم آخرت را. الكي به كسي آخرت نمي‌دهند. اين دنيا هم برادران، اگر هم آدم كاذب يك جايش بالا رود، گير مي‌كند. بدانيد اين دنيا هم وصل است به آخرت. نمي‌تواند يكي با ناصداقتي تا آخرش برود. به زمين مي‌خورد.

    * خيانت اين نيست كه آدم برود با دشمن ببندد. اين يك نوعش است. خيانت اين نيست كه يك چيزي بخري پولش را ببري، اين يك نوعش است. خيانت اين است كه آدم در يك جا قرار بگيرد ولي او نباشد.

    * برادرا! لبخند را هيچ‎وقت از روي لبهاتون برنداريد. هميشه بخنديد. البته نه خنده بد! لبخند.
    من خودم هم لبخند ندارم. من هم خودم متاسفانه اين همه دنبال لبخندم ولي خودم ندارم. از من تعريف هم كه مي‌كنند مي‌گويند اين آدم خشونت‌طلبيه. ولي دلم اين‎جوري نيست.
    هميشه لبخند؛ لبخند برگرفته از صفا، ‌صميميت، ‌عشق، علاقه به كار. اين لبخند هميشه روي لبتان باشد.

    * بايد تلاش كرد به كمال رسيد. بايد تلاش كرد روح را بزرگ كرد. بايد تلاش كرد قلب را گسترده كرد. بايد تلاش كرد به نور نزديك شد. بايد تلاش كرد يك رابطه قلبي بزرگ با امام حسين(ع) برقرار كرد. بايد خودمان را خالص خالص كنيم. بگيم ما سربازان امام زمانيم.

    * اگر ماها از واقعيت خودمان دور شديم، برايمان دنيا سخت و تنگ و تاريك خواهد شد. ما يك واقعيتي داريم كه اين است: ما لشكر امام زمان(عج) هستيم. ما لشكر ولايت هستيم. اين قدرت بي‌همتا و اين قدرت برگرفته از قدرت خداوند و اين افتخار جاودانه هميشه تاريخ خواهد بود و چيزي از آن بالاتر نيست.

    * برادرا! براي خوشايند هيچ‎كس جهنم نرويد. كاري نكنيد كه بخواهد كسي خوشش بيايد شما هم جهنمي شويد. هيچ‏وقت دين خدا را، دستور خدا را، وظايف شرعي‌تان را با هيچ‎چيزي معامله نكنيد.

    * بايد خلاص شد. بايد خلاص شد. خلاص از چي شد؟
    خلبانها وقتي كه كارهاي هواپيما را مي‌كنند و هواپيما را مي‌آورند سر باند، همه تنظيم‌ها را مي‌كنند. موتور را مي‌آورند روي دور. سيستم‌هاي بال‌ها را تنظيم مي‌كنند. سيستم هواگيري و درجه‌ياب را تنظيم مي‌كنند. وقتي اين پاور هواپيما را مي‌گيرند و فشار مي‌دهند، فشار مي‌دهند كه همه چيز را بكنند و وقتي اين فشارها غالب مي‌شود بر جاذبه، اين كنده مي‌شود. مي‌آيد بالا. وقتي كنده شد، آدم احساس مي‌كند واقعا چه شكلي راحت مي‌شود از زمين كنده شد. از زمين كه آدم كنده باشد، مي‌رود در فضاي لايتناهي قرار مي‌گيرد. مسلط مي‌شود بر همه‎چيز. سبك مي‌شود. حالا اين علم و فيزيك هواپيماست ولي آن هم دل مي‌خواهد.
    برادراي عزيز! اصل و اساس‌مان در سپاه همين است. ما از شما در اين لشكر دلهايتان را مي‌خواهيم. دل بدهيد به پاسداريتون و سر دلهاتان باقي بمانيد.

    * خداي متعال را بي‌نهايت سپاسگزارم كه توفيق داد تا اين لباس شهدا را به تن كنم. واقعا نمي‌دانم كه چرا از جنگ تا اينجا رسيدم. ولي خدا را شاهد مي‌گيرم كه هيچ روزي نيست كه از اين واماندگي از اين كاروان، غبطه و حسرت نخورم. قطعا گير در خودم هست. از خدا مي‌خواهم به حق حضرت فاطمه زهرا(س) و به حق اين مكان مقدس كه متبرك به نام حضرت فاطمه زهرا(س) است من دوست داشتم در نيروي هوايي شهيد شوم. ولي در نيروي زميني دوران شهادت ما فرا برسد. من از خدا فقط همين را مي‌خواهم. اگر كاري كردم رزمنده اسلام بودم. اگر هم گناهكار هستم به خاطر دوستان شهيدم، خدا مرا ببخشد و ما شرمنده نشويم و سرافكنده نباشيم. نمي‌خواهيم غير از شهادت به آن دنيا وارد شويم.

    * حيف است از ما كه وارد آن دنيا شويم و صف شهدا جلوي ما نباشد. حيفه بر ما. واقعا حيفه.

    * اصل فلسفه دنيا اين است كه بندگان صالح خدا راه صداقت، راه نيكي، راه خوشبختي را طي كنند و به ديگران ياد بدهند.

    * اول خودتان را آماده كنيد. خودتان را آماده بكنيد يعني چي؟ يعني يك شهيد همت باشيد. يعني يك شهيد خرازي باشيد.

    * دلتان را گرفتار اين پيچ و خم دنيا نكنيد. اين پيچ و خم دنيا انسان را به باتلاق مي‌برد و گرفتار مي‌كند. از آن نجات هم نمي‌شود پيدا كرد.

    * دلتون را شاد كنيد به رحمت الهي. دلتون را باز كنيد. دلتون را باز كنيد و اميدوار كنيد به رحمت خدا.

    * يك لحظه زندگي با آقامهدي (باكري)، حميد (باكري)، شهيد خرازي، همت، زين‌الدين و اون بچه بسيجي‌ها. حالا كه اينا واقعا گوهرهايي بودند. مهدي در نوع خودش بي‌نظير، حسين (خرازي) در جايگاه خودش كم‌نظير و بي‌نظير. زين‌الدين، همشون، حميد. ولي خوب، چه بگيم. بايد بسازيم. راهي هست؟

    * واقعا براي ما روزگار، روزگار سختي شده. براي ما سخته. چون به هر حال اينها يه چيزايي بودند. يك كسايي بودند، رفتند.

    * جايي معامله ما با خدا خواهد بود كه ما خودمان را فدا كنيم. فداي راه خدا كنيم. فداي اون مسئوليتي كه برايش پذيرفتيم.

    * احساس مي‌كنم در اين حسينيه حضرت فاطمه زهرا(س) كه شهدا هستند. واقعا با تمامي وجود احساس مي‌كنم. شهدا هستند و با ما هستند
    امضاء



  7. تشكرها 3


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi