آسایشی که نبود
تق تق تق تتتتقق
علی در خانه را باز کرد.
چند جوان خودشان را داخل خانه انداختند و زود در را پشت سرشان بستند.یکی از آنها گفت:سربازها دنبالمون هستند.علی همین طور داشت آنها را تماشا می کرد که مادرش چادر به سر جلو آمد و گفت:بفرمایید داخل,زخمی هم که شدین.
****یکی از پسرها دستش را از کمرش برداشت.دستش خونی بود.مادر برایش دوا گلی آورد و زیر لب ماموران شاه را نفرین می کرد:خدا لعنتشان کند,ببین چه به سر جوان های مردم میارن.
علی یاد آقای دانایی افتاد و توی دلش دعا کرد آقای دانایی در زندان سالم باشد.و زیر لب گفت:بالاخره انتقاممان را می گیریم.