صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 54

موضوع: داستانهای ازخدا ( جلد اول)

  1. Top | #21

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    (مهمان خدایم)


    می گویند: وقتی که حجاج بن یوسف ثقفی در مسافرت به یمن برای حکومت با جلال و تشریفات حکومتی می رفتند، هرجا که منزل می کردند، خیمه حکومتی می زده اند، آشپزها مشغول پختن می شدند.
    در یکی از منزلها هوا خیلی گرم بود.خیمه ای زده بودند. برای اینکه هوا خنک شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن کردند، انواع حلویات، شیرینی ها، خوراکی ها، پختنی ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانی جوانی می چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شکم گوسفندی کرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب می سوزاند.حجاج کذائی از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.
    رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کاری ندارم، امیر کی هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.
    حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده ای، ناراحتی، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن.
    گفت: نمی توانم بنشینم.
    پرسید: چرا؟
    گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.
    گفت: نمی خورم.
    پرسید: چرا نمی خوری؟
    گفت: جای دیگر وعده دارم.
    حجاج پرسید: جای دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائی هست؟
    چوپان گفت: بلی.
    گفت: بهتر از طعام سلطنتی هم مگر هست؟
    گفت: بله بهتر، بالاتر.
    پرسید: مهمان چه کسی هستی؟ به چه کسی وعده دادی؟
    گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.
    چوپان بیابانی است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه می گیرد و می گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمی توانست در بیفتد.
    جوری جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند.
    حجاج گفت: خیلی خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.
    چوپان گفت: خیلی خوب به شرطی که سندی به من بدهی که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟
    حجاج دید باز نمی شود با این دانشمند حقیقی، مؤمن بالله و راستی دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمی تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبی دیگر کجا نصیب تو می شود؟ تو چرا این قدر پا به روزی خودت می زنی؟ چرا اینقدر نادانی؟
    چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده ای ؟
    (ای حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردی به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است




    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #22

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    (بهشت مال شما است)


    وقتی حضرت زین العابدین علیه السلام بر عبدالملک وارد شد چشم ها در اثر گریه زیاد به گودی فرو رفته. در اثر بیداری، رخسار مبارکش زرد شده. پیشانی از سجده زیاد ورم کرده. بدن مثل مشک خشکیده شده. از کثرت عبادت جوری شده که عبدالملک گریه اش گرفت. از تخت خلافت پائین آمد، آقا را در برگرفت و گفت:
    پسر پیغمبر! آخر این قدر عبادت، این قدر زحمت؟ بهشت مال شما است، شفاعت مال جد شما است. چرا خودتان را به زحمت می اندازی؟
    فرمود: به جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله هم چنین گفتند، فرمود: آیا بنده سپاسگزار نباشم؟
    بنده باید شکر کند. بعد فرمود: اگر از اول خلقت تا قیامت من عمر کنم و هر روز روزه بگیرم و این قدر سجده کنم که استخوان گردنم خورد شود، این قدر گریه کنم که مژگان چشمم ریخته شود، و خوراکم خاک و خاکستر باشد، همه اش شکر و ذکر خدا باشد. شکر یک دهم از یک دهم یک نعمت از نعمت های بی پایان خدا را نکرده ام.
    (همین نعمت چشمت، زبانت... را حساب کن تا برسی به نعمت نان گندم. این نعمتهای خدا که بی شمار است





    امضاء


  4. Top | #23

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    نگاه به بنده ضعیف ما بکنید

    روایت دارد نیمه شبی (اگر شب ماه رمضان باشد دیگر بهتر) مؤمن که سر به سجده گزارد در سجده خوابش ببرد از عالم اعلی ندا بلند می شود: ای ملائکه نگاه به بنده ضعیف ما بکنید یعنی ای ملائکه! اگر تمام شما در حال سجده اید تضاد در وجود شما نیست، اما این مؤمن ما چرت و خستگی دارد، مع الوصف چطور خواب بر چشمش حرام کرده، از بستر بلند شده، به در خانه آمده است. ببینید چگونه ما را می خواند، شما بگوئید با او چگونه معامله کنم؟
    می گویند: پروردگارا! مغفرتک بیامرزش.
    ندا می آید: آمرزیدیم، دیگر به او چه بدهیم.(خدا کریم است، دستگاه هم وسیع است)
    عرض می کنند: پروردگارا! جنتک بهشتش بده .
    ندا می رسد: بهشتش نیز داریم، دیگر چه بدهیم؟
    حاصل روایت آن است که ملائکه می گویند: پروردگارا دیگر ما بالاترش را نمی فهمیم. بالاتر از بهشت نمی دانیم. ندا می رسد ما خودمان می دانیم، جمال آل محمد صلی الله علیهم اجمعین را نشانش می دهیم فاصله بین او و اهل بیت را برمی داریم، مظهر جمال خود را به او نشان می دهیم


    امضاء


  5. Top | #24

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    (چگونه خدا را شناختی)


    سقائی برای مرحوم حکیم بزرگ آب می آورد (معلوم است که قبلا لوله کشی نبود، سقا با مشک آب را به منزل حکیم می آورده) روزی حکیم از سقا باشی پرسید: خدا را چطور شناختی؟ گفت: از این مشکی که روی دوشم هست.
    حکیم پرسید: چطور؟
    سقا گفت: این مشکی که الان روی دوش دارم یک سوراخ بیشتر ندارد همان دهانی که آب داخلش می کنند و خالی می کنند. یک دهان بیشتر ندارد و من سر مشک را می پیچانم. علاوه بر این با بند می بندم. مع الوصف از آن آب می چکد. اما نگاه به خود می کنم بالا و پائین چند سوراخ.شکمم پر از آب و خوراک است اما نه از بالا می چکد نه از پائین. بگو تبارک الله احسن الخالقین





    امضاء


  6. Top | #25

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    (چگونه خدا را شناختی)


    سقائی برای مرحوم حکیم بزرگ آب می آورد (معلوم است که قبلا لوله کشی نبود، سقا با مشک آب را به منزل حکیم می آورده) روزی حکیم از سقا باشی پرسید: خدا را چطور شناختی؟ گفت: از این مشکی که روی دوشم هست.
    حکیم پرسید: چطور؟
    سقا گفت: این مشکی که الان روی دوش دارم یک سوراخ بیشتر ندارد همان دهانی که آب داخلش می کنند و خالی می کنند. یک دهان بیشتر ندارد و من سر مشک را می پیچانم. علاوه بر این با بند می بندم. مع الوصف از آن آب می چکد. اما نگاه به خود می کنم بالا و پائین چند سوراخ.شکمم پر از آب و خوراک است اما نه از بالا می چکد نه از پائین. بگو تبارک الله احسن الخالقین
    (24)







    امضاء


  7. تشكر


  8. Top | #26

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    هرسه برای خدا کار کردند)

    در اینکه منظور از رقیم چیست؟ مفسران اختلاف نظر دارند، بعضی گویند: اسم بیابانی است که غار در آنجا بوده است و یا خود کوهی است که در آن غار بوده.
    برخی گویند: نام روستائی است که اصحاب کهف از آنجا خارج شدند، و یا نام سنگی است که قصه اصحاب کهف را بر آن نوشته اند، پس آن را به درب غار گذاشته اند و یا در موزه پادشاهان نهاده اند. بالاخره گروهی می گویند: رقیم، کتابی است که در آن این داستان نوشته شده است و...
    در کتاب نورالمبین از امام صادق علیه السلام نقل شده است:
    سه نفر برای گردش از خانه بیرون آمدند. روزی باران سختی آنها را به شکاف کوهی فرستاد و به شکاف کوه پناهنده شدند.ناگهان سنگی بسیار بزرگ از بالای کوه غلطید و جلو آن شکاف را گرفت، به طوریکه اصلاً روزنه ای پیدا نبود که بیرون دیده شود، آنان در پشت سنگ در میان تاریکی وحشت زا محبوس و زندانی شدند و به یکدیگر گفتند: کسی از حال ما اطلاع ندارد و به هیچ وجهی ما نمی توانیم از این جای پر خطر نجات پیدا کنیم. ناچار باید تسلیم مرگ شویم.
    یکی از آنها گفت: عوامل مادی عاجز از آن است که ما را از این زندان خطیر خلاص کند، شایسته است هریک از ما اگر عمل نیکی داریم در پیشگاه عظیم پروردگار شفیع قرار داده، شاید خدای قادر و مهربان ما را نجات دهد. چون او هم اطلاعی به حال ما دارد و هم مهربان است و هم توانائی دارد.
    این پیشنهاد به تصویب هرسه نفر رسید و بنا شد از این راه وارد شوند.
    اولی گفت: پروردگارا! تو می دانی که من فریفته زنی شده و در راه رسیدن به وصال او پول زیادی خرج کردم تا اینکه روزی بر او دست یافتم و به روی سینه اش نشستم، در آن حال به یاد تو افتادم، برای جلب رضایت تو از این عمل ناشایسته دست کشیدم.
    بارالها تو می دانی که من راست می گویم. به خاطر این عمل راه خلاصی ما را ترتیب ده؛ ناگهان آن سنگ به اندازه ای عقب رفت که روشنی آفتاب دیده شد.
    دومی: آفریدگارا! می دانی که من روزی چند کارگر به منزل خود آوردم و با آنان قرارداد نمودم که هریک از آنها را نصف درهم مزد دهم. یکی از آنها گفت: چون من دو برابر دیگران کار کرده ام به من یک درهم بده.من حاضر نبودم یک درهم به او بدهم. نصف درهم خود را نیز نگرفت و رفت. من با آن نصف درهم زراعت کردم، سودش به ده هزار درهم رسید، تمام آن را به او تحویل دادم و رضایتش را جلب کردم.
    آی آفریننده مهربان، اگر تو از این کار من اطلاع داری ما را از این محوطه پر خطر نجات بده.سنگ حرکتی کرد به طوریکه ممکن بود دستی از کنار او خارج شود.
    سومی: خداوندا! می دانی که شبی برای پدر و مادرم غذائی پخته و برای آنان بردم ولی آنها در خواب بودند. فکر کردم اگر غذا را بگذارم و بروم، ممکن است حیوانی آن را بخورد و اگر غذا را ببرم ممکن است پدر و مادرم از خواب بیدار شده احساس گرسنگی و میل غذا کنند لذا آن غذا را روی دست نگه داشتم تا آنکه از خواب بیدار شده، غذا را در جلو آنها گذاشتم.
    ای قادر توانا اگر می دانی که این کار نیک از من سر زده و مورد رضایت توست ما را از اینجا نجات بده. سنگ به حرکت عظیم خود کنار رفت و آن سه نفر از شکاف کوه بیرون آمدند.فاعتبروا یا اولی الابصار















    امضاء


  9. تشكر


  10. Top | #27

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    (غلام و خدا)

    مردی می خواست غلامی را خریداری کند.
    غلام گفت: از تو می خواهم این سه شرط را مراعات کنی:
    1 - هنگامی که وقت نماز شد مرا از انجام نماز جلوگیری نکنی.
    2 - روزها در خدمت تو باشم نه شب ها.
    3 - برای من یک خانه و اطاق جداگانه ای که هیچ کس به آنجا نیاید تهیه کن.
    خریدار گفت: اشکالی ندارد این سه شرط را مراعات می کنم.اکنون این خانه ها را گردش کن، هرکدام را مایل هستی انتخاب کن. غلام خانه را دیدن کرد، در میان خانه ها یک خانه خرابه ای را انتخاب نمود.
    خریدار گفت: چرا خانه و اطاق خراب را برگزیدی؟!
    غلام گفت: آیا نمی دانی که خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟!
    غلام شبها به آن اطاق خلوت رفته و با خدای خود راز و نیاز نموده و گریه ها می کرد .
    شبی مولای این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشکیل داده و گروهی مهمان او بودند.پس از پایان شب نشینی شیطانی و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش می کرد، ناگهان چشمش به اطاق غلام افتاد، دید قندیلی نور از آسمان به اطاق غلام سرازیر است و غلام سر به سجده نهاده و با خدای خود مناجات می کند و می گوید: الهی! اوجبت خدمه مولای نهارا و لولاه ما اشتغلت الا فی خدمتک لیلی و نهاری...فاعذرنی ربی.
    پروردگارا! بر من واجب نمودی در روز خدمت مولای خود را بکنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش می کردم، مرا معذور بدار.
    مولا فریفته غلام شد و تا طلوع فجر او را نگاه می کرد و صدایش را می شنید. بعد از طلوع فجر دید نور ممتد از آسمان به اطاق غلام ناپدید شد و سقف اطاق به هم پیوست. با شتاب نزد زوجه و زن خود آمد و جریان را گفت و از شگفتی آن، هردو مبهوت و متعجب گشتند. وقتی که شب بعد شد، نیمه های شب مولا و همسرش از اطاق بیرون آمده و دیدند بالای اطاق غلام قندیلی، چراغی، از نور به آسمان کشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است، هنگامی که طلوع فجر شد، غلام را خواستند. غلام نزد مولا و همسرش رفت.
    مولا گفت: انت حر لوجه الله تعالی
    تو را در راه خدا آزاد کردیم تا شب و روز خدمت و عبادت آن کسی خدا که از او عذرخواهی می نمودی باشی، و غلام را از قضیه و جریان دیدنی و شنیدنی خود با خبر کردند.
    هنگامی که غلام فهمید که آنها از حالش با خبر شدند، دستهایش را بلند کرد و چنین گفت: الهی کنت اسالک ان لا تکشف سری و ان لا تظهر حالی، فاذا کشفته فاقبضنی الیک.
    خدایا! از درگاه تو مسئلت می نمودم که سر من آشکار نگردد و حالم ظاهر نشود اینک که حال و سر من هویدا نمودی مرگ مرا برسان.فخز میتا
    دعایش مستجاب شد. همانجا افتاد و روحش به سرای جاویدان پرواز کرد








    امضاء


  11. Top | #28

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    (شروع به انفجار کرد)


    در جنگ تحمیلی ایران و عراق، یکی از رزمندگان دلاور نیروی جمهوری اسلامی ایران نقل می کرد:
    در عملیات رمضان که در سال 22/4/1361 شمسی در جنوب کشور با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی شروع شد و به پیروزی سپاه اسلام پایان یافت، تیرماه بود و هوا بسیار گرم بود و من با جمعی از رزمندگان عزیز کنار یک کانال ماهیگیری آماده برای پدافند و حفظ و حراست بودیم، عده ای از ارتشیان اسلام در ده متری پشت سر ما در سایه تانک قرار داشتند.
    خط مقدم جبهه بود و هر لحظه احساس خطر می کردیم. ناگهان خمپاره ای از سوی دشمن آمد و به آن تانک خورد. تانک آتش گرفت ولی مهمات درون آن منفجر نشد.ارتشیانی که در آنجا بودند سریع کنار رفتند و آسیبی به آنها نرسید.
    در این بین دیدم، یک سرباز ارتشی بر اثر موج گرفتگی در کنار تانک مانده است و هر لحظه خطر انفجار تانک او را تهدید می کند و هرچه فریاد می زدیم از تانک دور شو، او نمی فهمید. ما برای نجات او دعا کردیم؛ سرانجام من با فریاد الله اکبر و یا مهدی ادرکنی به سوی سرباز موج گرفته پریدم و او را به کنار کشیدم. بعداً رزمندگان دیگر آمدند و کمک نموده و آن سرباز را به ده متری تانک بردیم.
    در این لحظه مهمات تانک شروع به انفجار کرد. ناگهان آخرین انفجار آن با صدای مهیب انجام شد. ترکشهای آن انفجار از بالای سر ما رد می شدند و در تنگاتنگ هدف آن ترکشها قرار گرفته بودیم ولی به خواست خدا و امدادهای غیبی او هیچ گونه آسیبی به ما که جمعی بودیم وارد نگردید.
    آری خداوند متعال در جبهه های نور، با امدادهایش، بسیار شده که رزمندگان را یاری و حفظ نموده است و اینها نشانه پیروزی سریع و نهائی نیروهای اسلام خواهد بود.انشاء الله.








    امضاء


  12. Top | #29

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    (ابتکار گنجشک ها)


    روزی سرد، در بیرون شهر بر فراز کوه های نزدیک، کوه پیمائی می کردم، در مسیر خود گنجشک هایی را دیدم که روی برکه یخ بسته نشسته اند و می کوشند تا با سوراخ کردن قشر یخ، بوسیله منقار خود آبی برای نوشیدن پیدا کنند. هر بار که جایی از یخ را نوک می زدند، بر اثر کلفتی یخ، نتیجه نمی گرفتند و به نوک زدن جای دیگر می پرداختند.ولی همه این تلاشها بر اثر کلفتی یخ بی نتیجه بود.
    ناگهان دیدم که یکی از گنجشکها به روی یخ خوابید، و گمان کردم که بیچاره آسیبی دیده و روی یخ افتاده است، ولی گمان من به زودی باطل شد زیرا طولی نکشید که گنجشک مزبور از جای برخواست و گنجشک دیگری بر جای او خوابید، پس از چند لحظه گنجشک دومی برخواست، گنجشک سوم به جای او نشست و سپس چهارمی و پنجمی و ششمی و به نوبت این روش را ادامه دادند، هر گنجشکی با بدن گرم خود لحظه ای چند به روی یخ می خوابید و سپس بر می خواست و جای خود را به دیگری می داد، و با این روش معلوم شد با گرمی بدن خود جایگاه خود را آب کرده و نازک و نازک تر می شد، سرانجام گنجشک ها به قشر نازک یخ هجوم کرده و با نوک های خود به سوراخ کردن پرداختند. سوراخی ایجاد شد به آب دست یافتند همگی از آن نوشیدند و سیراب شدند.
    براستی گنجشکها این برنامه را برای دستیابی به آب، از کدام کلاس آموخته؟ و این شعور را چه کسی به آنها الهام نموده است؟ شما خود قضاوت کن والسلام




    امضاء


  13. Top | #30

    عنوان کاربر
    مدير بخش
    تاریخ عضویت
    February 2016
    شماره عضویت
    9091
    نوشته
    3,977
    صلوات
    114
    دلنوشته
    1
    برقامت رعای محمد(ص) صلوات
    تشکر
    7,731
    مورد تشکر
    7,528 در 2,242
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض









    (خداوند صد رحمت دارد)

    در تفسیر صافی دارد که خدا را صد جزء رحمت است. یک جزء از آن صد جزء را در دنیا به مخلوقات خود داده که از آن یک جزء رحمی است که پدر به فرزند دارد و مادر به طفل خود دارد و مومنین به هم دارند و همچنین رحمی است که حیوانات با یکدیگر دارند و نود و نه جزء دیگرش را برای خود گذارده که روز قیامت بندگانش را رحم کند و بواسطه همین صفت رحم بود که خداوند حضرت موسی را به درجه مقام نبوت و پیغمبر رساند.
    به حضرت موسی خطاب شد: می دانی تو را برای چه پیغمبر گرداندیم؟
    عرض کرد: الهی تو بهتر می دانی. خطاب شد یاد داری روزی در آن موضع گوسفند می چرانیدی، یکی از آنها از گله فرار کرد، همراهش رفتی به او رسیدی و او را اذیت نکردی. گفتی: ای حیوان، هم مرا و هم خودت را به تعب و زحمت انداختی و او را با کمال ملایمت به گله بازگرداندی. چون این شفقت و مهربانی را از تو دیدم در حق آن حیوان، تو را به منصب نبوت رسانیدم.




    امضاء


صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi