نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: ماجرای جا انداختن باسن دختر !!

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    pazek ماجرای جا انداختن باسن دختر !!

    در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش ( لگنش ) از جایش درمی‌رود.
    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎

    پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند ؛ هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.
    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم !...

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎

    حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم ، شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد ؛ حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند ؛

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎

    شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود...

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد ، حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند... بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند...

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند...

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود ، دختر از درد جیغ میکشد...

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند ، گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد ، حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود...

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند ؛ دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎



    این ، افسانه یا داستان نیست ؛

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎


    آن حکیم ، ابوعلی سینا بوده است ...

    ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎



    ویرایش توسط حسنعلی ابراهیمی سعید : 29-01-2020 در ساعت 22:29
    امضاء



  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi