تلخیِ غربتِ زندان و کامِ شیرین آفتاب؟!
دریا و دیوارهای تنگ؟! کوه و غل و زنجیر؟!
چه شگفتی ها که این عالم تزاحم، به خود نمی بیند!
وقتی که شب، در این میان خانه به خانه نفوذ کند
و تمام پنجره ها را ببندد؛
هرچه فریاد را خاموش کند و هرچه تولد را به مرگ نزدیک سازد
جز شما، کیست که مشعل به دست بگیرد و راهی بگشاید
در میان این شب آلودگی مسموم؟!
چه شگفت آور است که آسمان سِیری، تلخی غربت
زندان را به کام شیرین خود بخرد؛
برای فریاد آزادی و دیوارهای تنگ را برای درهم شکستن
بایدهای بی منطق و غل و زنجیر را برای به
تصویر کشیدن شکوه یک زندانی!