حماسه از چشمهای تو آغاز میشود در روزی داغ و خون آلود.
رشادت یعنی «تو»؛ وقتی که در رکاب پدر،
تار و پود حادثه را شمشیر زدی.
امروز میآیی؛ عَلَم عشق بر دوشت،
با نشانهای از آن سوی آسمان،
و زمین با خندههای نخستینت، شکفتن آغاز میکند.
در وجودت تکهای از بهشت جا مانده است؛
آن گونه که از چشمانت عطر یاسی عجیب میتراود.
روشنای چهرهات با اُفقهای دور و درخشان نسبت دارد.
ریشهات از مقدمترین رودخانه آب میخورد.
نخلها، پیش قامتت کوچک مینمایند،
ای بزرگِ دوست داشتنی!
نامت از دهان زمین نمیافتد.
آزادگی، دوست دیرینه تو، خورشید،
همبازی کودکیات و عشق، همسفره همیشگی توست.
قبایل عرب از گندمزار شجاعت تو نان میخورند.
پرندگان، چشم بر قانون رهاییات دوختهاند.
میآیی و پنجه در پنجه کوه میافکنی و فرو میریزیاش.
میآیی و از جای گامهای سپیدت، درختانی از آینه قد میکشند.
بر اسب که مینشینی، بارانی از ستاره باریدن میگیرد.
مهتاب، امواج نگاه توست که بر دامن آسمان میریزد.