یزید نزد معاویه می رود و می گوید: مغیرة چنین سخنی گفته است. معاویه مغیرة را می خواهد. او با چرب زبانی و با منطق قویی که داشت توانست معاویه را قانع کند که زمینه آماده است و کار کوفه را که از همه سختتر و مشکلتر است خودم انجام می دهم. معاویه هم دو مرتبه برای او ابلاغ صادر کرد که به کوفه برگردد. (البته این جریان بعد از وفات امام مجتبی علیه السلام و در سالهای آخر عمر معاویه است). جریانهایی دارد. مردم کوفه و مدینه قبول نکردند. معاویه مجبور شد به مدینه برود. رؤسای اهل مدینه، یعنی کسانی که مورد احترام مردم بودند؛ حضرت امام حسین علیه السلام عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر را خواست. با چرب زبانی کوشید تا به عنوان اینکه مصلحت اسلام فعلاً این طور ایجاب می کند که حکومت ظاهری در دست یزید باشد ولی کار در دست شما تا اختلافی میان مردم رخ ندهد؛ شما بیائید فعلاً بیعت کنید، عملاً زمام امور در دست شما باشد؛ آنها را قانع کند. ولی آنها قبول نکردند و این کار آن طور که معاویه می خواست عملی نشد. بعد با نیرنگی در مسجد مدینه می خواست به مردم چنین وانمود کند که آنها حاضر شدند و قبول کردند، که آن نیرنگ هم نگرفت.
عقاد (68) می گوید (صص 31 - 29): معاویه قصدش این بود که خلافت را تبدیل به ملک اموی کند و در فکر زمینه (خلافت) برای یزید بود تا دید پیر شده و ممکن است بمیرد و این کار انجام نشود به مروان حکم نوشت که از مردم بیعت بگیرد و چون خود مروان طمع در خلافت داشت اباء کرد از این کار، و دیگران را هم علیه یزید تحریک کرد. معاویه مروان را معزول کرد و به جای او سعید بن العاص را حکم داد و به او موضوع را نوشت. البته کسی به سخنش پاسخ موافق نداد. معاویه نامه هایی به امام حسین علیه السلام و عبدالله بن عباس و عبدالله (بن) زبیر و عبدالله (بن) جعفر نوشت و سعید را مأمور ایصال کرد که جواب بگیرد (و ظاهراً هیچ کس جواب ننوشتند). به سعید نوشت:
و لتشد عزیمتک و تحسن نیتک، و علیک بالرفق، و أنظر حسیناً خاصة فلایناله منک مکروه، فان له قرابة و حقاً عظیماً لا ینکره مسلم و لا مسلمة...و هو لیث عرین، و لست آمنک ان ساورته الا تقوی علیه.(69)
سعید رنجها در این راه برد که مردم را و بالأخص این چند نفر را راضی کند و (موفق نشد). معاویه خودش به قصد مکه (ظاهراً و باطناً برای بیعت گرفتن برای یزید) به مدینه آمد و همچنین چند نفر را خواند و با نرمی و تعارف گفت: من میل دارم که شما با یزید که برادر شما و ابن عم شماست بیعت کنید به خلافت، و البته اختیار عزل و نصب با شما خواهد بود و هم چنین جبایت و تقسیم مال و اسم خلافت از یزید باشد!
ابن زبیر گفت: بهتر این است که تو یا مثل پیغمبر بکنی که هیچ کس را معین نکرد و یا مثل ابوبکر بکنی که کسی از غیر فرزندان پدر خود انتخاب کرد، یا مثل عمر کار را به شورا واگذاری. معاویه ناراحت شد و روی خشونت نشان داد؛ به او گفت: غیر از این هم سخنی داری؟ گفت: نه. به دیگران گفت: شما چطور؟ آنها هم گفتند: نه. گفت: عجب! شما از حلم من سوء استفاده می کنید. گاهی من در منبر خطابه می خوانم، یکی از شما بلند می شود و مرا تکذیب می کند و من حلم می ورزم. قسم به خدا اگر یکی از شما در این موضوع سخن مرا رد کند از من سخنی نخواهد شنید تا آن که شمشیر به فرقش فرود آید:
لئن رد أحدکم فی مقامی هذا لا ترجع الیه کلمة غیرها حتی یسبقها السیف الی رأسه، فلا یبقین رجل الا علی نفسه.
بعد به رئیس شرطه امر کرد که بالای سر هر کدام از اینها دو نفر مسلح بگذارد و دستور داد که هر کدام از اینها که در پای منبر من بخواهد سخنی به تصدیق یا تکذیب بگوید گردنش را بزن.(70)
بعد از این مقدمه، معاویه به منبر رفت و بعد از حمد و ثنای پروردگار! (گفت:) این جماعت بزرگان مسلمین و نیکان مسلمین می باشند. هیچ کاری بدون رأی و نظر و عقیده اینها انجام نمی شود و بدون مشورت اینها کاری نباید انجام شود. اینها عقیده دارند که با یزید بیعت شود خودشان هم بیعت کردند:
هؤلاء الرهط سادة المسلمین و خیارهم لا یبرم أمردونهم، و لا یقضی الا علی مشورتهم و انهم قد رضوا و بایعوا لیزید، فبایعوه علی اسم الله. فبایع الناس!(71)