(شمر بن ذی الجوشن)
آخرین نامه اش ( نامه عمر سعد) که برای عبیدالله زیاد آمد، عده ای دور و بر مجلس نشسته بودند. عبیدالله اندکی به فکر فرو رفت، گفت: شاید بشود این قضیه را با مسالمت حل کرد. ولی آن بادنجان دور قاب چین ها، کاسه های داغتر از آش که همیشه هستند، مانع شدند. یکی از آنها شمر بن ذی الجوشن بود. از جا بلند شد و گفت: امیر! بسیار داری اشتباه می کنی. امروز حسین در چنگال تو گرفتار است، اگر از این غائله نجات پیدا کند (دیگر بر او دست نخواهی یافت.) مگر نمی دانی شیعیان پدرش در این کشور اسلامی کم نیستند، زیادند منحصر به مردم کوفه نیستند. از کجا که شیعیان، از اطراف و اکناف جمع نشوند؟ و اگر جمع شدند تو از عهده حسین بر نمی آیی. نوشته اند: مثل آدمی که خواب باشد، یکدفعه بیدار شد، گفت راست گفتی، بعد این شعر را خواند:
الان قد علقت محالبنا به - یرجو النجاة ولات حین مناص (196)
و متقابلاً بر عمر سعد خشم گرفت. گفت: او چه نزدیک بود ما را اغفال کند. فوراً نامه ای به عمر سعد نوشت که ما تو را نفرستاده بودیم بروی آنجا نصایح پدرانه برای ما بنویسی. تو مأموری، سربازی، باید انضباط داشته باشی، هر چه من به تو فرمان می دهم، باید بی چون و چرا اجرا کنی. اگر نمی خواهی برو کنار، ما کس دیگری را مأمور این کار خواهیم کرد. نامه را داد به شمر بن ذی الجوشن، گفت: این را به دستش بده ضمناً نامه فرمان محرمانه ای نوشت و داد به دست شمر، گفت: اگر عمر سعد از جنگیدن با حسین امتناع کرد، به موجب این فرمان و ابلاغ، گردنش را می زنی، سرش را برای من می فرستی و امارت لشکر با خودت باشد.