ثانیاً، همیشه میان تجربه و تعبیر فاصله هست. شما حوادث لذتبخش یا دردآوری را كه تجربه كردهاید، هرگز نتوانستهاید چنانكه باید و شاید به دیگران منتقل كنید. یعنی در واقع نتوانستهاید از آن تجربه تعبیر رسا و كاملی داشته باشید. حافظ میگوید:
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیدهام كه مپرس!
آن شنیدن برای حافظ یك تجربه است كه به تعبیر نمیگنجد. عینالقضات میان علم معمولی و معرفت شهودی این فرق را مطرح میكند كه حقایق قلمرو عقل و علم با زبان قابل بیان هستند و به اصطلاح تعبیرپذیرند، اما حقایق قلمرو تجربه به بیان درنمیآیند[7]. و از اینجاست كه مولوی میگوید:
گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیك عشق بیزبان روشنتر است
و اگر بكوشیم تجربههای بزرگ را به مرحله تعبیر بیاوریم، تنها از راه تشبیه و تمثیل و اشاره و ایما ممكن است و لذا حقایق قرآنی را در قالب الفاظ، مثلی میدانند از آن حقایق والا كه با قبول تنزلات مختلف و متعدد، به مرحلهای رسیده كه در قالب الفاظ چنان ادا شده كه در گوش انسان معمولی جا داشته باشد. اما این مراتب به هم پیوستهاند و انسانها با طی مراتب تكاملی در مسیر معرفت میتوانند از این ظاهر به آن باطن و بلكه باطنها دست یابند و همین نكته اساس تفسیر و تأویل آیات قرآن كریم است. اما پیش از سیر در مدارج كمال نباید انتظار درك حقایق والا را داشته باشیم. با توجه به نكات مذكور، تعریف عشق مشكل و دشوار است ولیكن خوشبختانه حقیقتهای بزرگ كه در تعریف و تحدید نمیگنجند غیرقابل شناخت نیستند. بلكه این حقایق والا، از هر چیز دیگر روشنتر و آشكارترند و هر كسی كه بخواهد، مستقیماً میتواند با آن حقایق ارتباط برقرار كند اما بیواسطه، نه با واسطه كه:
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب
و عشق هم آن حقیقت والایی است كه از سودایش هیچ سری خالی نیست و چنانكه خواهد آمد، یك حقیقت جاری و ساری در نظام هستی است و نیازی نیست كه عشق را با غیر عشق بشناسیم كه حقیقت عشق، همچون حقیقت هستی، به ما از رگ گردن نزدیكتر است. به همین دلیل انتظار نداریم كه با مفاهیم ذهنی درباره حقیقت عشق، مشكلی را آسان كنیم یا مجهولی را معلوم سازیم كه این در حقیقت با نور شمع به جستجوی خورشید رفتن است