وقتی از پست و مقام فراری شدم
اینجا شهر بصره است و دیروز باران زیادی آمد و دیوار خانه من خراب شد. من میخواهم آن را تعمیر کنم.
میروم تا کارگری را پیدا کنم که بتواند این کار را انجام دهد. نگاهم به جوانی میافتد که در گوشهای نشسته است. او وسایل کار را کنارش گذاشته است. به پیش او میروم و از او میخواهم که به خانهام بیاید و دیوار خانهام را تعمیر کند.
او همراه من میآید و شروع به کار کردن میکند، او زحمت زیادی میکشد و عرق میریزد. او سیمایی نورانی دارد و معلوم است جوان مؤنی است.
غروب میشود و کار دیوار تمام میشود، من میخواهم به او مزد زیادتری بدهم، او قبول نمیکند. با من خداحافظی میکند و میرود.
فردا من با خود میگویم چقدر خوب بود با این جوان بیشتر آشنا میشدم به دنبالش میروم؛ امّا او را نمییابم. سراغش را میگیرم. میگویند: او فقط روزهای شنبه کار میکند و بقیّه هفته را مشغول عبادت است.
من تا هفته بعد صبر میکنم، شنبه فرا میرسد سراغش میروم؛ امّا او را نمییابم. پرسوجو میکنم، میگویند: بیمار شده است.
سراغ خانهاش را میگیرم. به دیدارش میروم، تنهایِ تنها در گوشه اتاق خوابیده است. سلام میکنم، چشم باز میکند، جواب میدهد و مرا بهجامیآورد. او تعجّب میکند در این روزگار غربت من به دیدارش رفتهام.
از او میخواهم خود را معرّفی کند، او میگوید: اسم من قاسم است، پسر خلیفه جهان اسلام هستم.
باور نمیکنم! یعنی تو همان فرزند گمشده خلیفه عباسی هستی!!
من شنیده بودم که پسر خلیفه از بغداد فرار کرده است. دوست داشتم از زبان خودش سرگذشتش را بشنوم. از او میخواهم تا برایم شرح دهد.
او نایِ سخن گفتن ندارد، با صدایی ضعیف برایم چنین میگوید:
آری، من پسر هارون، خلیفه عباسی هستم؛ امّا وقتی فهمیدم که این حکومت، حکومتِ طاغوت است تصمیم گرفتم شریک ظلم و ستم نباشم.
بعد از مدّتی فهمیدم که حق با شیعیان است و من باید پیرو راه علی(ع) باشم، برای همین شیعه شدم.
پدرم میخواست مرا با حکومت بفریبد تا از عقیده خود دست بردارم. او بزرگان حکومت را جمع کرد و حکومت کشور مصر را به من داد و قرار شد تا من فردا به سوی مصر حرکت کنم.
نیمه شب که فرا رسید من از بغداد فرار کردم. شبانه راه زیادی آمدم تا مبادا گرفتار مأموران حکومتی بشوم. هر طوری بود خودم را به بصره رساندم. در این شهر به کارگری مشغول شدم و امروز هم روز آخر عمر من است.
اشک در چشمان من حلقه میزند، از آزادمردی این جوان تعجّب کردم. کاش من او را زودتر میشناختم.
در این هنگام او دست میبرد و یک انگشتر قیمتی را از دست خود بیرون آورده و میگوید:
ــ رفیق! من یک وصیّتی دارم آیا قول میدهی به آن عمل کنی؟
ــ آری، حتماً انجامش میدهم.
ــ آن شب که از بغداد فرار کردم، فراموش کردم این انگشتر را به پدرم بدهم، از تو میخواهم به بغداد بروی، روزهای دوشنبه، مردم میتوانند به دیدن او بروند، تو نزدش برو و به او بگو: پسرت قاسم این انگشتر را فرستاده است تا مالِ خودت باشد و روز قیامت خودت جواب آن را بدهی!
ــ چشم.
ــ از تو میخواهم تا ابزارِ کار مرا بفروشی و برایم کفنی خریداری کنی.
نگاهم به چهره قاسم بود و دعا میکردم که شفا بگیرد. ناگهان دیدم او میخواهد از جای خود بلند شود؛ امّا نمیتواند. مرا صدا زد و گفت: زیر بغل مرا بگیر و مرا بلند کن!، مگر نمیبینی آقا و مولایم، علی(ع) به دیدنم آمده است.
من او را از جا بلند کردم، سلامی به آقا داد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.48
قرآن میگوید:
(وَ مَن یُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فَازَ فَوْزًا عَظِیًما).
هر کس که از خدا و رسول او اطاعت کند به فوز بزرگی رسیده است.49