وقتی ماهیان جمع شدند و گفتند: چند گاه است كه ما حكایت آب میشنویم و میگویند حیات ما از آب است و هرگز آب را ندیدهایم. بعضی شنیده بودند كه در فلان دریا ماهی هست دانا، آب را دیده، گفتند: پیش او رویم تا آب را به ما نماید. چون به او رسیدند و پرسیدند گفت: شما چیزی به غیر آب به من نمائید تا من آب را به شما نمایم.
با دوست ما نشسته كه ای دوست ! دوست كو؟
كو كو همی زنیم ز مستی به كوی دوست
سالها دل طلب جام جم از ما میكرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنّا میكرد
گوهری كز صدف كون ومكان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میكرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میكرد
تو دیده نداری كه ببینی او را
ور نه همه اوست دیده ای میباید(40)