داستانک یک مادرِ هرگز نزاییده!
من از آن ها بودم که از شانزده سالگی -وقتی هنوز کسی به شوهر دادنم فکر هم نمی کرد- مادرشدنم داشت دیر می شد! خوب یادم هست که گاهی وقتی لحظه های خاص بچه ها با مادرهاشان را می دیدم -مثلا مادر بلندقامتی را که خیلی خم شده بود تا گوشش درست دم دهان پر از راز دخترک شش ساله اش قرار بگیرد- دلم برای بچه ی هرگز ندیده ام تنگ می شد. واقعا تنگ می شد. غم دوری اش به سینه ام چنگ می کشید. هرگز «شاید هیچ وقت بچه دار نشوم» به خیالم هم خطور نمی کرد، چه رسد به این که بشود ترجیع روزها و شب هام. شب های بلند، شب های تمام نشدنی...
مدت ها از زمانی که تصمیم گرفته بودیم برای بچه دار شدن -و به خیالمان بهترین وقت بود- می گذشت و هنوز خبری نبود. به کسی چیزی نگفته بودیم و سؤالی هم ازمان نمی پرسیدند اما من حالم بد بود. واقعا بد بود. شرایط پیچیده ای بود با هزار جانب برای اندیشیدن و هزار جنبه برای ملاحظه کردن و این وسط من همان مادرِ هرگز نزاییده ای بودم که هشت-نه سال بود غم دوری بچه ام داشت من را می کشت.
یک شب قرآنم را بغل کردم و در نهایت اندوه ازش خواستم که با من حرف بزند. روشن و صریح حرف بزند. پیچیده نگوید و تفسیر و تأویل نطلبد. بازش کردم. صدای حضرت ساره -سلام الله علیها- در سرم پیچید که با تلخندی بر گوشه ی لب از فرستادگان خداوند می پرسید: آیا من می زایم در حالی که پیرزنی شده ام و این همسرم پیرمردی است؟
من حال خودم را نمی فهمیدم. فقط با خود تکرار می کردم: اتعجبین من امرالله؟ آیا از کار خداوند ابراز شگفتی می کنی؟
همو که بهتر از من و مادرم و خیل نگران های مهربان فامیل و دوستان می دانست «بهترین وقت» دقیقاَ کی است، سال های بعد از آن -که کم هم نبودند. راحت هم نگذشتند- مدام در قلبم زمزمه کرد: اتعجبین من امرالله؟ و من خاطرم دیگر جمع بود. خاطرم جمع بود تا بهترین وقت فرا رسید و من خیلی زودتر از ساره، دلتنگی ام پایان گرفت...