موضوعات تصادفی این انجمن:
- حافظ ! بیدار باش که ما آسوده خوابیم !!!
- شعری زیبا از آیت الله صافی گلپایگانی برای...
- در دل من قصر داری خانه میخواهی چکار؟
- **۞** گلچيني از زيباترين اشعار شاعران گمنام...
- سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو
- اشعار کلاسيک پند آموز
- !i! مهربانی را بیاموزیم !i!
- ای عشق . . .
- ابیاتی که مصراع دوم آنها مشهورتر است
- خلاصه خوبیها
❤ |
باز ،از یک نگاه گرم تو یافت
همه ی ذرات جان من هیجان
همه تن بودم ای خدا، همه تن
همه جان گشتم ای خدا همه جان
چشم تو ای سیاه افسون کار
بسته به صد فریب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نیست
کز تو پنهان کنم نگاهم را
چشم تو چشمه شراب من است
هر نفس،مست از این شرابم کن
تشنه امبی تو در این غروب خلوت و کور
من و یاد تو عالمی داریم
چشمت ایینه دار اشک من است
شب چراغی و شبنمی داریم
بال در بال هم پرستوها پر کشیده به اسمان بلند
همه چون عشق ما ،بهم لبخند
همه چون جان ما به هم پیوند
پیش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگ تر است
من چه گویم گه در پسند اید
دلم از این غروب تنگ تر است
فریدون مشیری
❤ |
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی
❤ |
کاش در دهکده عشق فراواني بود
توي بازار صداقت کمي ارزاني بود
کاش اگر گاه کمي لطف به هم مي کرديم
مختصر بود ولي ساده و پنهاني بود
کاش به حرمت دلهاي مسافر هرشب
روي شفاف ترين خاطره باراني بود
کاش دريا کمي از درد خودش کم مي کرد
قرض مي داد به ما هر چه پريشاني بود
کاش به تشنگي پونه که پاسخ داديم
رنگ رفتار من و لحن تو انساني بود
مثل حافظ که پر از معجزه والهام است
کاش رنگ شب ما هم کمي عرفاني بود
کاش سهراب نمي رفت به اين زودي ها
دل پر از صحبت اين شاعر کاشاني بود
کاش دلها پر ز افسانه نيما مي شد
و بيادش همه شب ماه چراغاني بود
کاش اسم همه دخترکان اينجا
نام گلهاي پر از شبنم ايراني بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق اين زندگي سنگي وسيماني بود
کاش دنياي دل ما شبي از اين شبها
غرق هر چيز که ميخواهي و ميداني بود
دل اگر رفت شبي کاش دعايي بکنيم
راز اين شعر همين مصرع پاياني بود
❤ |
از صدای قاصدک من بیخبر ماندم چرا؟
از میان عاشقان افتاده ام اکنون جدا
راه شهر سادگیها درنگاهم گم شده
فکر حیله دوزونیرنگ در وجودم پر شده
من خودم را در میان خالی آیینه ها نشناختم
چهره ام را من که دیدم چیز دیگر یافتم
با خودم گفتم که من آن چیز دیگر نیستم
فکر کردم گریه کردم پس خدایا چیستم ؟
آن من شیدایی عاشق رویایی کجا ؟
این من رسوای نخوت کیش هر جایی کجا؟
من همانم از نگاه غصه دار کودکی خون میگریست؟
یا همانی کز عدالت مرد و غیرت میگریخت ؟
تا صدای بانگ تکبیر اذان را می شنید
با کمی از روشنی پیله ای از یک عبادت می تنید
یا همان همراه شیطان در تجارت با همه
از خرید دل فروش دشمنی بی واهمه
من کی ام یک کاسب بیچاره ی آدم فروش
یا شریک ساده ی یک خاطی هیزم بدوش
هم زدنیا شاکی ام هم روزگار هم از خودم
گوهر پاک وجودم رفت من شیطان شدم
من پشیمانم خدایا دستهایم را بگیر
تا نرفتم سوی پستی رو به فرداهای دیر
باز گردانم به سوی آنهمه از روشنی
سوی عشق و شاخه ای گل در میان گلشنی
باز گردان ای خدا من را بسوی قبل خویش
آنکه بی پروانبوده از عذاب و زهر و نیش
من خودم را از خدا می خواهم آنکس را که بود
مستی اش سجاده و بوی گل و ذکر و سجود
نذر کردم گر شوم آن عاشق دیروزها
آسمانی بشکفم من در میان لحظه ها هر روزها
❤ |
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او .
گفت:یارب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جا م لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق‚ دلخونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت:ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
❤ |
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی ست از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
❤ |
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن
لحظهای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نرمیدم، نگسستم
باز گفتم: که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت شب، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم .
❤ |
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور سیرهای پر میشوید
یا در آبادی کوزهای پر میگردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری،
تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید،
نان خشکیده فرو برده در آب.
رزن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالا دست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان
بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام
بیگمان در ده بالا دست، چینهها کوتاه است
مردمش میدانند، که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی، آبی است
غنچهای میشکفد، اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را میفهمند
گل نکردندش ما نیز
آب را گل نکنیم
❤ |
هفت درس عالی در زندگی
درس اول
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
درس دوم
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا نکن
درس سوم
پیرو خورشید یا آیینه باش
هر چه عریان دیده ای افشا مکن
درس چهارم
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
درس پنجم
دل شود روشن زشمع اعتراف
با کسی بد کرده ای، حاشا مکن
درس ششم
زر بدست طفل دادن ابلهی ست
اشک ر ا نذر غم دنیا مکن
درس هفتم
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)