نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: طنز جبهه

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    book طنز جبهه

    🔹رحیم از بچه های قدیمی گردان بود.
    در عملیات‏های زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود!

    مدام پُز می‏دادکه من نظرکرده هستم و چشم‏تان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشم‏های باباقوری‏تان ببینید!
    و ما چقدر حرص می‏خوردیم!
    همه لحظه‌شماری می‏کردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود!

    رحیم خونی و نیمه‌جان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود!
    همه می‏خندیدند!

    رحیم گفت:
    حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید!

    بچه ‏ها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکر کنان رفتند طرف خط‌ مقدم.
    من ماندم و رحیم.
    شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید.
    راننده ‏اش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود.
    ناغافل یک خمپاره در نزدیکی‏مان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد!

    راننده ترسید و سوار شد.
    گفتم: پس رحیم کو؟
    با چشمان گردشده از وحشت گفت:
    عقب گذاشتمش.
    برویم!
    و گاز داد.

    از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار می‏داد که آمبولانس درب و داغون مثل ماشین مسابقه از روی چاله‌چوله ‏ها پرواز می‏کرد!
    بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال می‏رفتم!
    فریاد زدم: بابا کمی آهسته‏ تر!
    چه خبرته؟

    بنده خدا که گریه ‏اش گرفته بود گفت:
    من اصلاً این‎ کاره نیستم!
    راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند!
    من بهیارم!
    و حسابی گاز داد.

    گفتم:
    فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده!
    سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد!
    ناگهان جیغ کشید و گفت:
    پس دوستت چی شد؟
    و ترمز کرد.

    پریدم پایین و رفتم عقب.
    دو تا در آمبولانس باز و بسته می‏شد و خبری از رحیم نبود!

    راننده ضعف کرد و نشست پشت فرمان.
    راه آمده را دوباره برگشتیم.
    3⃣ کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده!
    خودش بود.
    آقای معجزه!

    رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود.
    هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد.
    رو به راننده گفتم:
    مگر بهیار نیستی؟
    بیا ببین چش شده!
    بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره‏ ای زد که بهیار مادرمرده جیغی کشید و غش کرد!
    رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن!

    با ناراحتی گفتم:
    تو کی می‏خواهی آدم بشوی؟
    این چه‎کاری بود؟

    درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان می‏رساندم.
    بعد از رحیم سراغ بهیار غش‎کرده رفتم.
    با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم:
    فقط تو رو به‎جدّت آروم برو.
    من هم عقب می‏شینم. پرتمون نکنی بیرون‏ا!


    🕊🕊🕊🕊🌹🌹🌹🕊🕊🕊🕊

    @kohnesrbazaniran
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,331 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    اینم به عشق فرمانده لشکر .....


    می گفت:
    داشتم تو جاده می رفتم دیدم یه
    بسیجی کنار جاده داره میره زدم کنار سوار شد
    سلام و علیک و راه افتادیم
    داشتم می رفتم با دنده سه و سرعت 80 تا
    بهم گفت:
    اخوی شنیدی فرمانده لشکرت گفته ماشینا حق ندارن از 80 تا بیشتر برن؟؟!!!
    یه نگاه بهش کردم و زدم دنده چهار و گفتم اینم به عشق فرمانده لشکر...
    تو راه که میرفتیم دیدم خیلی تحویلش می گیرن ...
    می خواست پیاده بشه بهش گفتم اخوی خیلی برات درنوشابه باز می کنن
    لا اقل یه اسم و آدرس بهم بده شاید بدردت خوردم؟؟!!!
    یه لبخندی زد و گفت:
    همون که به عشقش دنده چهار رفتی


    امضاء




  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,238
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,225 در 11,578
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    ​طنز


    .طنز جبهه

    ♻️ ترکش خمپاره پیشانی‌اش را چاک داده بود، خون از سرش جاری و از دستش می‌ریخت روی زمین، از او پرسیدم برادر چه حرفی برای مردم داری؟
    با لبخند گفت: از مردم می‌خوام وقتی برای خط کمپوت می‌فرستن، عکس روی کمپوتا را نکنن!
    گفتم اخوی داره ضبط میشه یه حرف بهتری بگو...
    با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده!

    هفته دفاع مقدس گرامی باد.


    کانال مارا به دوستان خود معرفی کنید
    @kohnesrbazaniran
    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi