صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 138

موضوع: حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آيت الله مرتضي مطهري( بخش دوم)

  1. Top | #51

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    دوستی اهل بیت پیامبر(ص)

    مسافری از خراسان به حضور امام باقر(ع) شرفیاب می شود او تمام این راه دور را پیاده طی کرده است پاهایش را که از کفش درآورد، شکافته شده و ترک برداشته بود،
    رو کرد به امام باقر(ع) و عرض نمود:
    به خدا سوگند من را نیاورد از آنجا که آمدم مگر دوستی شما اهل بیت.
    امام فرمود: به خدا سوگند اگر سنگی ما را دوست بدارد، خداوند آن را با ما محشور کند و قرین گرداند و هل الدین الا الحب، آیا دین چیزی غیر از دوستی است؟(170)
    آنچنان که از روایات برمی آید، روح و جوهر دین غیر از محبّت چیزی نیست، زیرا اساساً این علاقه و محبّت است که اطاعت می آورد.(171)



    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #52

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    حتی در آخرین لحظات


    ماجرای جنگ احد به صورت غم انگیزی برای مسلمین پایان یافت، هفتاد نفر از مسلمین و از آن جمله جناب حمزه عموی پیغمبر، شهید شدند، مسلمین در ابتدا پیروز گردیدند و بعد در اثر بی انضباطی گروهی که از طرف رسول خدا بر روی یک تل گماشته شده بودند مورد شبیخون دشمن واقع شدند، گروهی کشته و گروهی پراکنده گردیده و گروه کمی هم دور رسول اکرم(ص) باقی ماندند.
    عده ای مجروح روی زمین افتاده و از سرنوشت نهایی به کلی بی خبر بودند.
    یکی از مجروحین سعد بن ربیع بود، دوازده زخم کاری برداشته بود. در این بین یکی از مسلمانان به سعد که بر روی زمین افتاده بود رسید و به او گفت: شنیده ام پیغمبر کشته شده است.
    سعد کفت: اگر محمّد کشته شده باشد خدای محمّد که کشته نشده است، دین محمّد هم باقی است، تو چرا معطلی و از دین خودت دفاع نمی کنی؟! از آن طرف رسول اکرم(ص) پس از آنکه اصحاب خویش را جمع و جور کرد یک یک اصحاب خود را صدا زد تا ببیند کی زنده است و کی مرده.
    سعد بن ربیع را نیافت، پرسید: کیست که برود و از سعد بن ربیع اطلاع صحیحی برای من بیاورد؟ یکی از انصار جواب داد: من حاضرم.
    مرد انصاری وقتی بالا سر سعد رسید که رمق مختصری از حیات او باقی مانده بود.
    گفت: ای سعد، پیغمبر مرا فرستاده که برایش خبر برم که مرده ای یا زنده؟
    سعد پاسخ داد: سلام مرا به پیغمبر برسان و بگو سعد از مردگان است. زیرا چند لحظه بیشتر از عمرش باقی نمانده است بگو به پیغمبر که سعد گفت: خداوند به تو بهترین پاداش ها که سزاوار یک پیغمبر است بدهد.
    آنگاه خطاب کرد به مرد انصاری و گفت: یک پیامی هم از طرف من به برادران انصار و سایر یاران پیغمبر ابلاغ کن، بگو سعد می گوید: عذری نزد خدا نخواهید داشت اگر به پیغمبر شما آسیبی برسد و شما جان در بدن داشته باشید.(172) صفحات تاریخ اسلام پر است از این شگفتیها و دلدادگیها و از آن زیبائیها. در همه تاریخ بشر نتوان کسی را یافت که به اندازه رسول اکرم صل اللَّه علیه و آله محبوب و مراد یاران و معاشران و زنان و فرزندانش بوده باشد که تا این حد از عمق وجدان او را دوست داشته باشند.(173)





    امضاء


  4. Top | #53

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    مهر علی(ع)


    مردی است به نام ابن سکیت از علماء و بزرگان ادب عربی است و هنوز هم در ردیف صاحب نظران زبان عرب مانند سیبویه و دیگران نامش برده می شود.
    این مرد در دوران خلافت عباسی می زیسته، در حدود دویست سال بعد از شهادت علی(ع) در دستگاه متوکل متهم شد که شیعه است. اما چون بسیار فاضل و برجسته بود متوکل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب کرد.
    یک روز که بچه های متوکل به حضورش آمدند و ابن سکیت هم حاضر بود، و خوب از عهده درس خویش برآمده بود، متوکل ضمن اظهار رضایت از ابن سکیت و شاید به دلیل سابقه ذهنی که از او داشت که شنیده بود: تمایل به تشیع دارد از ابن سکیت پرسید: این دو تا (دو فرزندش) پیش تو محبوب ترند، یا حسن و حسین فرزندان علی(ع)؟
    ابن سکیت از این جمله و از این مقایسه سخت برآشفت، خونش به جوش آمد، با خود گفت، کار این مرد مغرور به جایی رسیده است که فرزندان خود را با حسن و حسین مقایسه می کند؟ این تقصیر من است که تعلیم آنها را بر عهده گرفته ام، لذا در جواب متوکل گفت: به خدا قسم، قنبر غلام علی(ع) به مراتب از این دو تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است.
    متوکل فی المجلس دستور داد: زبان ابن سکیت را از پشت گردنش در آوردند.
    تاریخ افراد سر از پا نشناخته زیادی را می شناسد که بی اختیار جان خود را در راه مهر علی فدا کرده اند، این جاذبه را در کجا می توان یافت؟ گمان نمی رود در جهان نظیری داشته باشد!
    علی به همین شدت نیز دشمنانی دارد که داستان فوق گویای نمونه ای از هر دو می باشد.(174)





    امضاء


  5. Top | #54

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    زندان و آزادگان


    علی بن الجهم از شعرای عهد متوکل عباسی است؛ شاعری توانا است؛ این شاعر به زندان افتاد و در فوائد زندان و پرورش دهندگان آن و افتخارآمیز بودن آن برای احرار و آزادگان و بالاخره، درباره اینکه رفتن (برای آرمانهای دینی) نشانه چه فضیلتی و بوجود آورنده چه فضائلی است اشعاری بسیار عالی دارد و مسعودی در مروج الذهب نقل کرده است و ما برای اهل ادب نقل می کنیم:
    قالوا حُبسْتَ فقلتُ لیس بضائر - حبسی وایُّ مُهنَّدٍ لا یُغمَد؟
    او ما رایت اللَّیث یالفُ غیلةً - کبرًا و اوباش السِّباع تردَّدُ؟
    والنّار فی احجارها مخبوءَةً - لا تصطلی مالم تُثرها الازنُدُ
    والحبس مالم تغشُهُ لدنیَّةٍ - شنعاءَ نعمَ المنزلُ المستورد
    گفتند به من که زندانی شدن؟! گفتم کدام شمشیر تیز است که به زندان غلاف نمی رود؟
    آیا نمی بینی که شیر از روی بزرگی و بی اعتنایی گوشه ای را می گیرد و درندگان پست همه جا پرسه می زنند؟
    آتش در دل سنگ پنهان است و نمی جهد، مگر آنگاه که با آهن تصادم کند. زندان، مادام که به خاطر جرم و جنایت نباشد بسیار جای خوبی است.(175)




    امضاء


  6. Top | #55

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    آزادگی


    عمرو بن عبند بن باب. پدرش از اسیران کابل بوده و در پلیس بصره خدمت می کرده است. عمرو بن عبید در سال 80 متولد شده و پیش از سال 150 درگذشته است.
    عمرو بن عباسی تمایل خارجیگری دارد و به مناعت معروف است.
    با منصور عباسی قبل از دوره خلافت دوست بود. در ایّام خلافت منصور روزی بر او وارد شد و منصور او را گرامی داشت و از او تقاضای موعظه و اندرز کرد. از جمله سخنانی که عمرو به منصور گفت این بود: ملک و سلطنت که اکنون به دست تو افتاده اگر برای کسی پایدار می ماند به تو نمی رسید. از آن شب بترس که آبستن روزی است که دیگر شبی بعد از آن روز (قیامت) نیست.
    وقت که عمرو خواست برود، منصور دستور داد ده هزار درهم به او بدهند. نپذیرفت. منصور قسم خورد که باید بپذیری. عمرو سوگند یاد کرد که نخواهم پذیرفت.
    مهدی پسر و ولیعهد منصور حاضر در مجلس بود و از این جریان ناراحت شد و گفت: یعنی چه؟ تو در مقابل سوگند خلیفه سوگند یاد می کنی؟!
    عمرو از منصور پرسید: این جوان کیست؟
    گفت: پسرم و ولیعهدم مهدی است.
    گفت: به خدا قسم که لباس نیکان بر او پوشیده ای و نامی روی او گذاشته ای (مهدی) که شایسته آن نام نیست و منصبی برای او آماده کرده ای که بهره برداری از آن مساوی است با غفلت از آن. آنگاه عمرو رو کرد به مهدی و گفت: بلی برادرزاده جان! مانعی ندارد که پدرت قسم بخورد و عمویت موجبات شکستن قسمش را فراهم آورد، اگر بنا بشود من کفاره قسم بدهم یا پدرت، پدرت تواناتر است بر این کار.
    منصور گفت هر حاجتی داری بگو.
    گفت: فقط یک حاجت دارم و آن این است که دیگر پی من نفرستی.
    منصور گفت: بنابراین مرا تا آخر عمر ملاقات نخواهی کرد.
    گفت: حاجت من هم همین است. این را گفت و با قدمهای محکم توأم با وقار راه افتاد.
    منصور خیره خیره از پشت سر نگاه می کرد و در حالی که در خود نسبت به عمرو احساس حقارت می کرد، سه مصراع معروف را سرود:
    کلکم یمشی روید - کلکم یطلب صید - غیر عمرو ین عبید(176)
    این عمرو بن عبید همان کسی است که هشام بن الحکم به طوری ناشناس وارد مجلس درسش شد و از او در باب امامت سوالاتی کرد و او را سخت مجاب ساخت. عمرو بن عبید از قوت بیان پرسش کننده ناشناس حدس زد که او هشام بن الحکم است. بعد از شناسایی نهایت احترام را نسبت به او عمل آورد.(177)




    امضاء


  7. Top | #56

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    دعوا بر سر شهادت


    جنگ در آستانه شروع شدن بود، مسلمانان مومن سعی می کردند که هر چه زودتر خود را به سپاهیان اسلام برسانند، در این میان جریان زیبایی پیش آمد که توجه همگان را به خود جلب می نمود و آن پدر و پسری بودند که برای نوبت گرفتن در جهاد و شهادت با هم منازعه و دعوا داشتند.
    پسر می گفت: من میروم برای جهاد و تو در خانه بمان.
    پدر می گفت: خیر، تو بمان، من می روم به جهاد.
    پسر می گفت: من هم می خواهم بروم کشته بشوم!
    پدر جواب می داد: من هم می خواهم بروم کشته بشوم!
    آخرش قرعه کشی کردند قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد.
    بعد از مدتی پدر پسر را در عالم خواب دید که در سعادت خیره کننده ای است و به مقامات عالی نائل آمده است به پدر گفت: پدر جان، انه قد وعدنی ربی حقا؟ آنچه را که خدا به من وعده داده بود همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد.
    پدر پیر آمد خدمت رسول اکرم(ص) عرض کرد: یا رسول اللَّه! اگر چه من پیر شده ام، اگر چه استخوانهای من ضعیف و سست شده است اما خیلی آرزوی شهادت دارم. یا رسول اللَّه من آمده ام از شما خواهش کنم تا دعا کنید که خدا به من شهادت روزی کند. پیغمبر دست به دعا برداشت و گفت: خدایا برای بنده مومنت شهادت روزی فرما. یک سال طول نکشید که جریان احد پیش آمد و این مرد در احد شهید شد.(178)




    امضاء


  8. Top | #57

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    زنی در برابر ظالم


    در یکی از سالها که معاویه به حجّ رفته بود، سراغ یکی از زنانی که در طرفداری از علی (ع) و دشمنی با معاویه سوابقی را داشت گرفت،
    گفتند: زنده است.
    فرستاد او را حاضر کردند، از او پرسید: هیچ می دانی چرا تو را احضار کرده ام؟ تو را برای این احضار کردم که بپرسم چرا علی را دوست داری و مرا دشمن؟
    زن گفت: بهتر است از این باب حرف نزنی.
    معاویه: نه حتما باید جواب بدهی.
    زن گفت: به علت اینکه او عادل و طرفدار مساوات بود و تو بی جهت با او جنگیدی، علی را دوست می دارم چون فقرا را دوست می داشت و تو را دشمن می دارم برای اینکه به ناحق خونریزی کردی و اختلاف میان مسلمانان افکندی و در قضاوت ظلم می کنی و مطابق هوای نفس رفتار می نمایی.
    معاویه خشمناک شد و جمله زشتی میان او و آن زن رد و بدل شد، اما بعد خشم خود را فرو خورد و همانطور که عادتش بود آخر کار، روی ملایمت نشان داد و پرسید:
    هیچ علی را به چشم خود دیده ای؟
    - بلی دیده ام.
    - چگونه دیدی؟
    - به خدا سوگند او را در حالی دیدم که این ملک و سلطنت که تو را فریفته و غافل کرده او را غافل نکرده بود.
    - آواز علی را هیچ شنیده ای؟
    - آری شنیده ام.
    - دل را جلا می داد، کدورت را از دل می برد آنطور که روغن زیت زنگار را می زداید.
    - آیا حاجتی داری؟
    - هر چه بگویم می دهی؟
    - می دهم.
    - صد شتر سرخ مو بده.
    - اگر بدهم آن وقت در نظر تو مانند علی خواهم بود؟
    - ابدا
    معاویه دستور داد همانطور که آن زن خواسته بود صد شتر به او بدهند و به او گفت: به خدا قسم اگر علی زنده بود یکی از اینها را به تو نمی داد.
    - به خدا قسم، یک موی از اینها را هم را به من نمی داد زیرا اینها مال عموم مسلمین است.
    آری این چنین بود که نام علی (ع) بعدها با نام عدالت قرین شد.(179)




    امضاء


  9. Top | #58

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    یقین


    شب صبح شده بود اما هنوز هوا تاریک بود، پیامبر اکرم(ص) به دیدار اصحاب صفه آمده بودند، حضرت نگاهی به اصحاب انداخت، در آن میان چشمشان به یک جوانی افتاد، جوان یک حالت غیر عادی داشت تلو تلو می خورد.
    چشمهایش به کاسه سر فرو رفته بود رنگش زرد و غیر عاری می نمود.
    پیامبر(صله اللَّه علیه و آله) فرمودند: کیف اصبحت؟ چگونه صبح کردی تو؟
    جوان جواب داد: اصبحت موقنا یا رسول اللَّه، صبح کردم در حالتی که اهل یقین هستم. یعنی آنچه را که شما از راه گوش یا زبان به ما فرموده ای من از راه بصیرت می بینم.
    پیامبر اکرم(ص) خواستند یک مقداری حرف از او بکشند فرمودند: ما علامة یقینک؟ هر چیزی علامتی دارد و تو ادعا می کنی اهل یقین هستی، علامت یقین تو چیست؟
    عرض کرد، علامتش این است که روزها من را تشنه نگه می دارد و شبها مرا بی خواب یعنی این روزهای روزه و این شب زنده داری ها و بیخوابی ها علامت یقین من است، حالت یقین در من نمی گذارد که من شب را سر به بستر بگذارم و همچنین حتی یک روز را افطار کنم و روزه نباشم.
    حضرت فرمودند: این گافی نیست بیشتر از این بگو؛
    عرض کرد: یا رسول اللَّه! من الان در این دنیا هستم اما درست مثل اینکه آن دنیا را می بینم و صداهای آن را می شنوم صدای اهل بهشت را در بهشت، صدای اهل جهنم را در جهنم، یا رسول اللَّه! اگر به من اجازه بدهی، اصحاب شما را یک یک معرفی می کنم که کدامیک از اصحاب شما بهشتی هستند و کدام جهنمی.
    حضرت فرمودند: نه! سکوت! پیامبر(ص) فرمود: جوان آرزویت چیست؟
    عرض کرد یا رسول اللَّه! شهادت، شهادت در راه خدا!(180)
    واقعا دقت کنید و ببینید آن عبادتش و آن شب و روزش و این هم آرزویش، این می شود مومن اسلام، این می شود انسان اسلام.





    امضاء


  10. Top | #59

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    صبر بر معصیت

    ابوطلحه یکی از یاران رسول خدا است. زنی با ایمان داشت به نام ام سلیم. این زن و شوهر پسری داشتند که مورد علاقه هر دو بود. ابوطلحه پسر را سخت دوست می داشت. پسر بیمار شد، بیماریش شدت یافت به مرحله ای رسید که ام سلیم دانست کار تمام است.
    ام سلیم برای اینکه شوهرش در مرگ فرزند بیتابی نکند او را به بهانه ای به خدمت رسول اکرم فرستاد و پس از چند لحظه طفل جان به جان آفرین تسلیم کرد. ام سلیم جنازه بچّه را به پارچه ای پیچید و در اطاق مخفی کرد به همه اهل خانه سپرد که حق ندارید ابوطلحه را از مرگ فرزند آگاه سازید. سپس رفت و غذایی آماده کرد و خود را نیز آراست و خوشبو نمود.
    ساعتی بعد ابوطلحه آمد و وضع خانه را دگرگون یافت، پرسید بچه چه شد؟ ام سلیم غذایی را که قبلا آماده کرده بود حاضر کرد و دو نفری غذا خوردند و همبستر شدند.
    ابوطلحه آرام گرفت. ام سلیم گفت: مطلبی می خواهم از تو بپرسم؟
    گفت: بپرس. گفت: آیا اگر به تو اطلاع دهم که امانتی نزد ما بوده و ما آن را به صاحبش رد کرده ایم خشمگین می شوی؟
    ابوطلحه گفت: نه هرگز، ناراحتی ندارد، امانت مردم را باید پس داد.
    ام سلیم گفت: سبحان اللَّه، باید به تو اطلاع دهم که خداوند فرزند ما را که امانت او بود نزد ما از ما گرفت و برد.
    ابوطلحه از بیان این زن تکان سختی خورد، گفت: به خدا قسم من از تو که مادر هستی سزاوارترم که در سوگ فرزندمان صابر باشم. از جا بلند شد و غسل جنابت کرد و دو رکعت نماز بجا آورد و رفت به حضور رسول اکرم و ماجرا را از اوّل تا آخر برای آن حضرت شرح داد.
    رسول اکرم (صله اللَّه علیه و آله) فرمودند: خداوند امروز شما را قرین برکت قرار دهد و نسل پاکیزه ای نصیب شما گرداند. خدا را سپاس می گزاریم که در امت من مانند صابره بنی اسرائیل قرار داد.
    آری این است تاثیر ایمان و مذهب در تصفیه سختیها و مشقتها بلکه در تبدیل آنها به خوشی و لذت و سعادت.(181)




    امضاء


  11. Top | #60

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,270
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,272
    مورد تشکر
    14,409 در 4,698
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    فصل سوم: حکایتها و هدایتهایی از زبان ریزبینان و عارفان

    جهاد عامل اصلاح نفس

    او مردی زاهد و مقید و متعبد بود همه عبادتها را از واجب و مستحب انجام می داد، فقط از بین آنها فریضه جهاد مانده بود، یک روز به فکر افتاد که حالا که ما همه عبادات را انجام داده ایم از ثواب جهاد نیز محروم نمانیم، ما که عمر مان بسر آمده و فرداست که می میریم، چه بهتر که از این اجر بزرگ نیز غافل نشویم با این انگیزه روزی به سربازی گفت: ما از ثواب جهاد محروم مانده ایم ممکن است اگر وقتی جهاد پیش آمد ما را هم دعوت کنی؟
    سرباز جواب داد: چه مانعی دارد، موقعش که رسید به تو اطلاع می دهم.
    پس از چندی آمد خبر کرد که آماده باش، مثلا پس فردا عازم هستیم کفار به جایی حمله کرده اند، سرزمین مسلمین را غارت نموده اند، مردهای مسلمان را کشته اند و زنهای آنان را اسیر کرده اند هر چه زودتر آماده شو،
    عابد فورا لباس رزم پوشید و اسلحه را برداشت و براه افتاده.
    در جایی از اسبها پایین آمدند، خیمه زدند، اسبها را بستند، ناگهان صلای عمومی و اعلان رسید که دشمن رسیده است زود حرکت کنید.
    سربازهای آزموده مثل برق با اسلحه و تجهیزات براه افتادند ولی زاهدی که وضویش نیم ساعت طول می کشید و غسلش یک ساعت تا به خودش جنبید و رفت که چکمه اش را پیدا کند و اسبش را بیاورد و اسلحه اش را بیابد و آماده شود آنها رفتند و جنگیدند و عده ای کشته شدند و عده ای را کشتند و عده ای هم اسیر گرفتند و آوردند.
    بیچاره خیلی ناراحت شد که باز ما از ثواب محروم ماندیم، با خود می گفت: خیلی بد شد، ما توفیق پیدا نکردیم، پس چه بکنیم؟
    یکی از اسرای دشمن را که کتف بسته بودند، به او نشان دادند و گفتند: این اسیر را می بینی، این فرد آنقدر مسلمان بیگناه را کشته و آنقدر جنایت کرده است که تاکنون هیچ مجازاتی جز کشتن برایش در نظر نداریم.
    حالا تو برای رسیدن به اجر و ثواب او را به گوشه ای ببر و گردن بزن.
    اسیر و شمشیر را به او دادند وی اسیر را گرفت و برد آن عقبها در خرابه ای تا گردنش را بزند و بیاید.
    مدتی گذشت اما از زاهد خبری نشد، برخی از سربازان گفتند: بروید ببینید چرا زاهد نیامد.
    عده ای رفتند تا به آن خرابه ای که زاهد رفته بود رسیدند اما با تعجب دیدند که: زاهد بیهوش افتاده است و آن مردک اسیر خودش را با دستهای بسته بر روی بدن زاهد انداخته و با دندانهایش تلاش می نماید تا شاهرگ گردن او را قطع کند!
    مرد اسیر را گرفتند و کشتند و زاهد را به خیمه آوردند وقتی که زاهد به هوش آمد از او پرسیدند چرا اینطور شد؟
    گفت: واللَّه من که نفهمیدم، من تا او را بردم در میان خرابه، و گفتم: ای ملعون، ای قاتل مسلمانها فریادی کرد و من نفهمیدم که چطور شد.
    مسئله جهاد، خود یک عامل تربیتی است که جانشین ندارد، یعنی امکان ندارد که یک مومن مسلمان جهاد رفته با یک مومن مسلمان جهاد نرفته و رزم ندیده از نظر روحیه یکسان باشند چنین چیزی محال است انسان در شرایطی قرار می گیرد که با دشمن آماده و مسلح روبروست. و باید برای حفظ ایمانش خود را در کام اژدهای مرگ بیندازد کاری که از این عامل برای تربیت و خالص کردن انسان ساخته است از دیگر عاملها ساخته نیست.
    آدمی که میدان جنگ را ندیده باشد ولو همه عبادتها را هم کرده باشد با یک پخ می ترسد و بیهوش می شود آنوقت است که به معنی این فرمایش پیغمبر پی می بریم که:
    من لم یغز و لم یحدث نفسه بغز و مات علی شعبة من النفاق مسلمانی که غزو (جهاد) نکرده باشد، یا لااقل حدیث غزو در دلش نداشته باشد اگر بمیرد واقعا بر شعبه ای از نفاق مرده.
    پیغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و عامل اصلاح نفس خوانده است و غیر از این باشد می گوید یک شعبه از نفاق در روحش وجود دارد.


    امضاء


صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi