صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 138

موضوع: حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آيت الله مرتضي مطهري( بخش دوم)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آيت الله مرتضي مطهري( بخش دوم)






    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    فصل دوم: حکایتها و هدایتهایی از زندگی عالمان و مجاهدان


    یادی از استاد

    از استاد خودم عالم جلیل القدر، مرحوم آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی (اعل اللَّه مقامه) که از بزرگترین مردانی بود که من در عمر خود دیده ام و به راستی نمونه ای از زهاد و عباد و اهل یقین و یادگاری از سلف صالح بود که در تاریخ خوانده ایم؛ جریان خوابی را به خاطر دارم که نقل آن بی فایده نیست.
    در تابستان سال بیست و بیست و یک، من از قم به اصفهان رفتم و برای اوّلین بار در اصفهان با آن مرد بزرگوار آشنا شدم و از محضرش استفاده کردم. البته این آشنایی بعد تبدیل به ارادت شدید از طرف من و محبّت و لطف استادانه و پدرانه از طرف آن مرد بزرگ شد، بطوری که بعدها ایشان به قم آمدند و در حجره ما بودند و آقایان علماء بزرگ حوزه علمیّه که همه به ایشان ارادت می ورزیدند در آنجا از ایشان دیدن می کردند.
    در سال بیست که برای اولین بار به اصفهان رفتم هم مباحثه گرامیم که اهل اصفهان بود و یازده سال تمام با هم هم مباحثه بودیم و اکنون از مدرسین و مجتهدین بزرگ حوزه علمیه قم است، به من پیشنهاد کرد که در مدرسه صدر، عالم بزرگی است، نهج البلاغه تدریس می کند، بیا برویم به درس او. این پیشنهاد برای من سنگین بود؛ طلبه ای که کفایة الاصول می خواند چه حاجت دارد که به پای تدریس نهج البلاغه برود؟! نهج البلاغه را خودش مطالعه می کند و با نیروی اصل برائت و استصحاب مشکلاتش را حل می نماید!
    چون ایام تعطیل بود و کاری نداشتم و به علاوه پیشنهاد از طرف هم مباحثه ام بود پذیرفتم؛ رفتم اما زود به اشتباه بزرگ خودم پی بردم، دانستم که نهج البلاغه را من نمی شناخته ام و نه تنها نیازمندم به فراگرفتن از استاد بلکه باید اعتراف کنم که نهج البلاغه، استاد درست و حسابی ندارد. به علاوه دیدم با مردی از اهل تقوا و معنویت روبرو هستم که به قول ما طلاب ممَّن ینبغی ان یشدَّ الیه الرِّحالُ از کسانی است که شایسته است از راههای دور بار سفر ببندیم و فیض محضرش را دریابیم.
    او خودش یک نهج البلاغه مجسم بود، مواعظ نهج البلاغه در اعماق جانش فرو رفته بود. برای من محسوس بود که روح این مرد با روح امیرالمؤمنین(ع) پیوند خورده و متصل شده است. راستی من هر وقت حساب می کنم بزرگترین ذخیره روحی خودم را درک صحبت این مرد بزرگ می دانم؛ رضوان اللَّه تعالی علیه و حشره مع اولیائه الطاهرین والائمة الطیبین.
    من از این مرد بزرگ داستانها دارم. از جمله به مناسبت بحث رویائی است که نقل می کنم:
    ایشان یک روز ضمن درس در حالی که دانه های اشکشان بر روی محاسن سفیدشان می چکید این خواب را نقل کردند، فرمودند:
    در خواب دیدم مرگم فرا رسیده است؛ مردن را همان طوری که برای ما توصیف شده است در خواب یافتم؛ خویشتن را جدا از بدنم می دیدم و ملاحظه می کردم که بدن مرا به قبرستان برای دفن حمل می کنند. مرا به گورستان بردند و دفن کردند و رفتند. من تنها ماندم و نگران که چه بر سر من خواهد آمد؟! ناگاه سگی سفید را دیدم که وارد قبر شد. در همان حال حس کردم که این سگ، تندخویی من است که تجسم یافته و به سراغ من آمده است. مضطرب شدم. در اضطراب بودم که حضرت سید الشهداء(ع) تشریف آوردند و به من فرمودند: غصه نخور من آن را از تو جدا می کنم.
    مرحوم حاج میرزا علی آقا اعلی اللَّه مقامه، ارتباط قوی و بسیار شدیدی با پیغمبر اکرم و خاندان پاکش صلی اللَّه علیه و آله داشت. این مرد در عین اینکه فقیه (در حد اجتهاد) و حکیم و عارف و طبیب و ادیب بود و در بعضی از قسمتها مثلا طب قدیم و ادبیات از طراز اوّل بود و قانون بوعلی را تدریس می کرد از خدمتگزاران آستان قدس حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود؛ منبر می رفت و موعظه می کرد و ذکر مصیبت می فرمود؛ کمتر کسی بود که در پای منبر این مرد عالم مخلص متقی بنشیند و منقلب نشود؛ خودش هنگام وعظ و ارشاد که از خدا و آخرت یاد میکرد در حال یک انقلاب روحی و معنوی بود و محبّت خدا و پیامبرش و خاندان پیامبر در حد اشباع او را بسوی خود می کشید؛ با ذکر خدا دگرگون می شد؛ مصداق قول خدا بود: الَّذین اذا ذکر اللَّه وجلت قلوبهم و اذا تُلیَت علیهم آیاتُهُ زادتهم ایماناً و علی ربِّهم یتوکلون. (انفال / 2)
    نام رسول اکرم صلی اللَّه علیه و آله یا امیرالمومنین(ع) را که می برد اشکش جاری می شد. یک سال حضرت آیت اللَّه بروجردی (اعلی اللَّه مقامه) از ایشان برای منبر در منزل خودشان در دهه عاشورا دعوت کردند؛ منبر خاصی داشت؛ غالباً از نهج البلاغه تجاوز نمی کرد. ایشان در منزل آیت اللَّه منبر می رفت و مجلسی را که افراد آن اکثر از اهل علم و طلاب بودند سخت منقلب می کرد، بطوری که از آغاز تا پایان منبر ایشان جز ریزش اشکها و حرکت شانه ها چیزی مشهود نبود.(109)






    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    مرد حق و حقیقت

    ادیب محقق، حکیم متأله، فقیه بزرگوار، طبیب عالیقدر، عالم ربانی مرحوم آقای حاج میرزا علی آقا شیرازی اصفهانی قدس اللَّه سره، راستی مرد حق و حقیقت بود. از خود و خودی رسته و به حق پیوسته بود. با همه مقامات علمی و شخصیت اجتماعی، احساس وظیفه نسبت به ارشاد و هدایت جامعه و عشق سوزان به حضرت ابا عبداللَّه الحسین(ع) موجب شده بود که منبر برود و موعظه کند، مواعظ و اندرزهایش چون از جان بیرون می آمد لاجرم بر دل می نشست.
    ایشان هر وقت به قم می آمد، علمای طراز اوّل قم با اصرار از او می خواستند که منبر برود و موعظه نماید. منبرش بیش از آنکه قال باشد حال بود. از امامت جماعت پرهیز داشت، سالی در ماه مبارک رمضان با اصرار زیاد او را وادار کردند که این یک ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت کند، با اینکه مرتب نمی آمد و قید منظم آمدن سر ساعت معین را تحمل نمی کرد، جمعیت بی سابقه ای برای اقتدا شرکت می کردند به طوری که جماعتهای اطراف خلوت شد او هم چون این را فهمید دیگر ادامه نداد. مردم اصفهان عموماً او را می شناختند و به او ارادت می ورزیدند، همچنانکه حوزه علمیه قم به او ارادت داشتند، هنگام ورودش به قم، علماء قم با اشتیاق به زیارتش می شتافتند ولی او از قید مریدی و مرادی مانند قیود دیگر آزاد بود.(110)
    رحمة اللَّه علیه رحمة واسعة و حشره اللَّه مع اولیائه.




    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض



    فرمانده سپاه سخن

    شکیب ارسلان ملقب به امیر البیان یکی از نویسندگان زبردست عرب در عصر حاضر است.
    در جلسه ای که به افتخار او در مصر تشکیل شده بود یکی از حضار میرود پشت تریبون و ضمن سخنان خود می گوید:
    دو نفر در تاریخ اسلام پیدا شده اند که به حق شایسته اند (امیر سخن) نامیده شوند: یکی علی بن ابی طالب و دیگری شکیب .
    شکیب ارسلان با ناراحتی برمی خیزد و پشت تریبون قرار می گیرد و از دوستش که چنین مقایسه ای کرده گله می کند و می گوید:
    من کجا و علی بن ابی طالب کجا! من بند کفش علی هم به حساب نمی آیم.(111)
    راستی حق هم همین است زیرا پس از وحی و سخن خدا کلامی پر جلال تر و شیواتر از کلام علی(ع) نیامده است. و باید چنین باشد که او فرمانده سپاه سخن است و بر کلام او نشانه ای از دانش خدایی و بویی از سخن نبوی موجود است.





    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    حق پیروز است

    یکی از علمای فارس آمده بود تهران. در مسافرخانه پولهایش را می دزدند او هم هیچ کس را نمی شناخته و مانده بوده که چه بکند. به فکرش می رسد که برای تهیّه پول فرمان امیرالمؤمنین به مالک اشتر را روی یک کاغذ با یک خط عالی بنویسد و به صدر اعظم وقت هدیه کند، تا هم او را شاد کرده باشد و هم خود از گرفتاری رها شود. این عالم محترم خیلی زحمت می کشد و فرمان را می نویسد و وقت می گیرد و میرود.
    صدر اعظم می پرسد، این چیست؟
    می گوید فرمان امیرالمؤمنین به مالک اشتر است.
    صدر اعظم تأملی می کند و بعد مشغول کارهای خودش می شود. این آقا مدتی می نشیند و بعد میخواهد برود، صدر اعظم می گوید نه شما بنشینید. این مرد محترم باز می نشیند. مردم می آیند و میروند. آخر وقت می شود بلند می شود برود می گوید نه آقا! شما بفرمایید.
    همه میروند غیر از نوکرها. باز می خواهد برود می گوید نه شما بنشینید، من با شما کار دارم. به فراش می گوید در را ببند هیچ کس نیاید. به این عالم می گوید: بیا جلو! وقتی پهلوی او نشست می گوید این را برای چه نوشتی؟
    می گوید: چون شما صدر اعظم هستید فکر کردم اگر بخواهم به شما خدمتی بکنم هیچ چیز بهتراز این نمی شود که فرمان امیرالمؤمنین را که دستور حکومت و موازین اسلامی حکومت است برای شما بنویسم.
    صدر اعظم می گوید بیا جلو! و یواشکی از او می پرسد آیا خود علی به این عمل کرد یا نه؟
    عالم می گوند: بله عمل کرد.
    می گوید: خودش که عمل کرد جز شکست چه نتیجه ای گرفت؟
    چه چیزی نصیبش شد که حالا تو این را آورده ای که من عمل کنم؟
    آن مرد عالم گفت: تو چرا این سؤال را جلو مردم از من نپرسیدی و صبر کردی تا همه مردم رفتند حتی نوکرها را بیرون کردی و مرا آوردی نزدیک و یواشکی پرسیدی؟ از چه کسی میترسی؟ از این مردم می ترسی؟ تو از چه چیز مردم می ترسی؟ غیر از همین علی است که در فکر مردم تأثیر کرده؟ الان معاویه کجاست؟ معاویه ای که مثل تو عمل می کرد کجاست؟ تو خودت هم مجبوری به معاویه لعنت کنی. پس علی شکست نخورده، باز هم امروز منطق علی است که طرفدار دارد، باز هم حق پیروز است.






    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    زنجیرهای شیطان


    خواب معروفی نقل می کنند که در زمان شیخ انصاری یک کسی خواب دید که شیطان در نقطه ای (قضیه مربوط به نجف است) تعداد زیادی افسار همراه خودش دارد ولی افسارها مختلف است بعضی از افسارها خیلی شل است طناب بسیار ضعیفی را به صورت افسار درآورده است یکی دیگر افسار چرمی، یکی دیگر زنجیری، زنجیرهای مختلف و بعضی از زنجیرها خیلی قوی بود که خیلی جالب بود. از شیطان پرسید: اینها چیست؟
    - اینها افسارهایی است که به کله بنی آدم می زنم و آنها را به طرف گناه می کشانم.
    آن افسار خیلی کلفت، نظر این شخص را جلب کرد، گفت: آن برای کیست؟
    - این برای یک آدم خیلی گردن کلفتی است.
    - کی.
    - شیخ انصاری.
    - چطور؟
    - اتفاقاً دیشب زدم به کله اش یک چند قدم آوردم ولی زد آن را پاره کرد.
    - حالا افسار ماها کجاست؟
    - شما که افسار نمی خواهید، شما دنبال من هستند! این افسار مال آنهایی است که دنبال من نمی آیند. آن شخص صبح آمد خواب را برای شیخ انصاری نقل کرد.
    مثل اینکه شبی بوده شیخ خیلی اضطرار پیدا می کند و پولی که بابت سهم امام بوده و فردا بایستی تقسیم می کرده است به عنوان قرض از آن چیزی برمی دارد؛ می گذارد سرجایش. شیطان که گفته بود زنجیر را زدم به کله اش و او را چند قدم آوردم ولی بعد پاره کرد و رفت، قضیه این بوده است.(112)





    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    عالم زاهد


    شیخ مرتضی انصاری در منتها درجه زهد زندگی می کرده، واقعاً این مرد از عجایب روزگار بوده است. اولاً در همان رشته خودش - که فقه و اصول است - یک محقق فوق العاده ای است، یعنی نظیر بوعلی سینا در عصر و زمان خودش که در طب و فلسفه نسبت به دیگران برتری داشته است، او هم نسبت به عصر خودش همین طور بوده است. در منتهای پاکی و زهد و تقوا هم زندگی کرده که وقتی مرده است تمام هستی و زندگی و دارایی او را که سنجنده اند هفده تومان بیشتر نشد. زندگی او تاریخچه عجیبی درد و بسیار مرد عاقل فهمیده با هوشی بوده است. شیخ هرگز در وجوهات تصرف نمی کرده است.
    دخترش می رفت مکتب - پسر نداشت، دو تا دختر داشت این سبطها از اولاد او هستند - خیلی گریه کرد و گفت: در مکتب هر جا می روم بچه های دیگران وضع بهتری دارند و من غذا و لباسهایم خوب نیست واز این حرفها.
    شیخ خیلی متأثر شد.
    زنش گفت: آخر این همه سختی دادن که درست نیست چرا این قدر به ما سختی می دهی؟
    شیخ گریه کرد وگفت: واللَّه من دلم می سوزد نمی خواهم این طور باشد ولی میدانی این وجوهات چیست؟ (زنش داشت رخت می شست عمامه شیخ را می شست) مثل این وجوهات برای ما که میخوریم، مثل آبهای این تشت است یک آدم اگر خیلی تشنه باشد و از تشنگی بخواهد بمیرد، اگر بخواهد برای رفع تشنگی از این آبها بخورد چقدر می خورد؟ همین قدر می خورد که نمیرد. ما از خودمان که چیزی نداریم. اگر من از خودم دارایی میداشتم البته آن حساب دیگری بود اما من از مال عموم دارم زندگی می کنم(آن وقت وضع عموم هم خیلی بد بوده است) و ناچار این طور باشم.(113)






    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    حالات ویژه


    آقای طباطبایی می گفت: من یک وقتی در یک حالت بعد از نماز بودم یک وقت دیدم درب منزل را میزنند. وقتی رفتم درب را باز کنم دیدم یک آدم می بینم ولی به صورت بک شبح که مثل اینکه حائل نمی شود میان من و آن دیواری که آن طرف هست، آمد با من مصافحه کرد گفتم تو کی هستی؟ گفت من پسر حسین بن روح هستم (عرض کردم در اینکه چنین حالاتی برای بشر پیدا می شود تردید نکنید حالا ریشه اش هر چه می خواهد باشد.)
    بعد گفت: من در حالت عادی هر چه کتابهای رجال را گشتم دیدم حتی یک نفر هم ننوشته حسین بن روح پسر داشته این همه کتب رجالی که علمای شیعه داشته اند و این برای من به صورت یک معما همین طور باقی ماند تا اینکه کتاب خاندان نوبختی عباس اقبال منتشر شد(کتاب جامعی راجع به خاندان نوبخت. حسین بن روح که از نواب اربعه است جزو خاندان نوبخت است). این کتاب را مطالعه می کردم دیدم نوشته است که حسین بن روح پسر جوانی داشت که در زمان حیات خودش جوانمرگ شد.
    من خودم با افرادی که هیچ شک نمیکنم که در این موارد دروغ نمی گویند و اینجور حالات زیاد برای آنها رخ داده و می دهد برخورد کرده ام و برای من کوچکترین تردیدی نیست که چنین حالاتی برای افراد بشر رخ می دهد، حالاتی که واقعا خارق عادت است.(114)






    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    حالات اسرارآمیز


    یکی از رفقای ما که الآن هست و من بسیار به او ارادت دارم (اسمش را نمی برم که مسلم می دانم خودش راضی نیست) یک وقتی قضیه ای نقل می کرد گفت: که من در کاظمین بودم، بچه ای داشتم (بچه اش را نشان می داد حالا تقریباً هفده ساله است)، این بچّه دو سه ساله بود و به هر صورت بچه ای بود که غذاخور بود و او تب داشت(در وقتی بوده که این مرد وارد همین حرفه بوده، هنوز هم وارد هست). وقتی من بچّه را می بردم پیش طبیب او خیلی بهانه می گرفت، خربزه می خواست و ممنوع بود که خربزه بخورد. از بس که بهانه گرفت مرا ذله کرد. محکم زدم پشت دستش. بعد که زدم دیدم یک حالت تیرگی سخت و عجیبی در من پیدا شد که خودم هم فهمیدم که به علت زدن پشت دست این بچّه بوده. بعد خودم را ملامت کردم که آخر این که بچّه است، این که نمی فهمد که حالا مریض است و برایش خربزه خوب نیست این که دیگر مجازات نمی خواست. حالتم همین جور خیلی سیاه و کدر شد و اتفاقاً از روی جسر می گذشتیم. تازه تلویزیون آورده بودند (و این شخص سال اوّل دانشگاه هم رفته بعداً آمد قم و تحصیل کرد و حالا تحصیلات قدیمه اش البته خیلی خوب است). من از دور نگاه کردم دیدم مردم دور تلویزیون جمع شده اند و این فکر برایم پیدا شد که بشر و قدرت بشر را ببین که به کجا رسیده که یک نفر در نقطه ای دارد حرف می زند و در جای دیگر دارد نشان می دهد. قضیه گذشت. ما با همین حالت سیاه و کدر خودمان رفتیم پیش طبیب و نسخه گرفتیم تا رفتم کربلا. این حالت برای من بود. روزی من رفتم حرم متوسل بشوم. اینقدر بی روح و تاریک بودم که اصلاً دیدم حالت حرم رفتن هم ندارم. در صحن نشستم پیش از ظهر بود. نیم ساعتم نشستم و یک وقت دیدم مثل اینکه هوا ابر باشد بعد ابرها عقب برود، حالم باز شد. وقتی باز شد رفتم به حرم مشرف شدم و بعد رفتم خانه.
    هنگام عصر یک نفر (که او را می شناخت و به او معتقد بود و می گفت دربغداد کاسبی می کند) با ماشین خودش آمد به کربلا و به من گفت تو امروز پیش از ظهر چرا اینقدر حالت بد بود چرا اینقدر کدر بودی؟ من در آنجا چون دیدم تو خیلی مکدر هستی رفتم حرم کاظمین متوسل شدم که خداوند این حالت کدورت را از تو بر طرف کند(من شک ندارم که چنین قضیه ای واقع شده).
    من آنجا گفتم: سبحان اللَّه، من در روی جسر بغداد تعجبم از این بود که این بشر به کجا رسیده است که یک بشری در یک جایی ایستاده و حرف می زند و عکس و صدایش در نقطه دیگری منعکس می شود.
    این که از آن مهمتر است که من در صحن کربلا نشسته ام و در حالی که مکدر هستم یک آدم عادی بدون اسباب و ابزار و وسائل در بغداد مرا این جور می بیند و حالت من را این جور شهود می کند بعد می رود و موجبات رفعش را فراهم می کند.
    در اینکه این جور چیزها برای افراد بشر پیدا می شود و حالاتی اینچنین وجود دارد از نظر شخص من تردید نیست و اگر کسی بخواهد در این قضیه ایمان پیدا کند یا باید خودش مدتی در این دنیا وارد بشود بعد ببیند که چنین آثاری شهود می کند یا نمی کند؛ یا لااقل با افرادی که در این دنیا وارد هستند معاشرت کند و آن افراد را آنچنان صادق القول بداند که وقتی آنها قضیه ای را نقل می کنند در صحت گفتار آنها تردید نکند.(115)








    امضاء


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2010
    شماره عضویت
    10294
    نوشته
    16,245
    صلوات
    626
    دلنوشته
    6
    یا صاحب الصلوات ادرکنی
    تشکر
    13,262
    مورد تشکر
    14,402 در 4,696
    وبلاگ
    1
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    داستان حاج شیخ حسن علی اصفهانی

    شخصی است در مشهد به نام آقای سید ابوالحسن حافظیان؛ همین (شخص) بود که چند سال پیش ضریح حضرت رضا را ساخت یعنی اعلان کرد و مردم پول دادند و ساخت. وی شاگرد مرحوم آقا شیخ حسن علی اصفهانی معروف بوده که لابد کم و بیش اسمش را شنیده اید و در اینکه او کارهای خارق العاده زیاد داشته من خیال نمی کنم اصلاً بشود تردید کرد. همین آقای آیت اللَّه خوانساری حاضر برای من از خود حاج شیخ حسن علی بلاواسطه نقل کردند؛ می گفتند: در وقتی که مرحوم حاج شیخ حسن علی در نجف بود وارد ریاضتهای زیادی بود وگاهی حرفهایی می زد که شاید برای او گفتنش جایز بود و لی برای ما شنیدنش جایز نبود، یعنی ما پرهیز داشتیم بشنویم.
    گاهی می گفت: من در حرم فلان آقا (از اشخاص بزرگ) را به صورت خوک می بینم یا به صورت خرس می بینم.
    شاید برای او جایز بود بگوید ولی برای ما هتک حرمت یک مؤمن بود.
    می گفتند حاج شیخ حسن علی یک وقت گفت من پیاده تنها از نجف می آمدم به کربلا به دزد برخورد کردم، تعبیرش این بود:در خود پنهان شدم یعنی در حالی از جلوی آنها عبور کردم که آنها نگاه می کردند ولی مرا نمی دیدند. و افراد دیگری که از این مرد این جور کارهای خارق العاده روحی زیاد دیده اند فراوان هستند که اگر کسی بخواهد داستان حاج شیخ حسن علی را از افرادن که الآن هستند و خودشان مشاهده کرده اند بشنود به نظر من خودش یک کتاب می شود.
    آقای حافظیان شاگرد ایشان بود سالها رفت هندوستان او چیزهای خارق العاده ای از جوکیها نقل می کرد.
    آقای طباطبایی قصه ای از او نقل می کردند که خودش گفته بود ما شاهد بودیم؛ فرنگیها آمده بودند برای امتحان و آزمایش؛ شخص جوکی را می خواباندند روی تخته ای که پر از میخ بود و مثل سوزن آمده بود بیرون بعد روی سینه او یک تخته دیگر می گذاشتند و بعد با پتکهای بزرگ می کوبیدند روی آن و یک ذره و یک سر سوزن به بدن او فرو نمی رفت.
    غرضم این است که چنین قوه های روحی در وجود بشر هست. چنین نیست که این قوه روحی فقط در همین آدم باشد.(116)




    امضاء


صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi