پایش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت:
«برو سراغ بقیه زخمی ها.» گوش ندادم.
همان پای قطع شده اش را برداشت و کوبید توی سرم.
گفت:«اگر بیایی جلو، با همین می زنمت.»
رفتم سراغ بقیه. صبح که شد دیدم پایش توی دستش است،
چشمش به آسمان. چشم هایش را با دستم بستم...