وقتی «مَن» گُم میشود
در مباحث معرفت نفس باید متوجه «مَن» شد و آن را احساس کرد که فقط «هست»، همینكه انسان سؤال کرد: «به چه دلیل هست؟» دیگر آن «من» در منظر او نیست؛ و از حوزهی تجربه و علم حضوری بیرون میرود. مثل کسی است که به جای نظرکردن به نور اطاق، بگوید: به چه دلیل نور هست؟ دیگر نور را در منظر خود نمیبیند، در و دیوار را میبیند، چون خواست از «حضور» و ارتباطِ مستقیم، به «فكر» و ارتباطِ غیر مستقیم برود. گلهی عارفان از فیلسوفان در همین رابطه است، که چرا راه دیدن خدا را متذکر نمیشوید و میخواهید صرفاً با استدلال خدا را ثابت کنید، استدلال برای اثبات خدا برای کسی است که منکر خدا است، نه برای کسی که به دنبال خدا است، حافظ میگوید:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهریکز صدفکونومکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بَرِ پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم اینجام جهانبین به توکیداد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد