در ذكر حكايات و قصص آنان كه در غيبت كبرى خدمت امام زمان عليه السلاممشرف شده اند
چه آنكه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بيدارى يا خواب يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .
بدان كه شيخ ما در ( نجم ثاقب ) در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتاب مبارك به ذكر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مى كنيم و دو حكايت كه يكى حكايت حاج على بغدادى و ديگرى حكايت حاج سيد احمد رشتى باشد در ( مفاتيح الجنان ) نقل كرديم .
شفا يافتن اسماعيل هرقلى
حكايت اول قصه اسماعيل هرقلى است : عالم فاضل على بن عيسى اربلى در ( كشف الغمه ) مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى از ثقات برادران من كه در بلاد حله شخصى بود كه او را اسماعيل بن حسن هرقلى مى گفتند، از اهل قريه اى بود كه آن را ( هرقل ) مى گويند وفات كرد در زمان من ، و من او را نديدم حكايت كرد از براى من پسراو شمس الدّين ، گفت : حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى در ران چپ او چيزى كه آن را ( توثه ) مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هر فصل بهار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مى داشت ، به حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود. سيد، جراحان حله را حاضر نموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكحل بر آمده است ، و علاج آن نيست الا به بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگ اكحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد اسماعيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم . سيد به اسماعيل گفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بغداد بنمايم شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد و اطباء را طلبيد آنها نيز جميعا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند. اسماعيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست كه به آن آلوده اى قبول مى كند و صبر كردن در اين الم بى اجرى نيست ، اسماعيل گفت : پس چون چنين است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى عليهم السلام مى برم ؛ و متوجه سامره شد.
صاحب ( كشف الغمه ) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كه گفت : چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صاحب الا مر عليه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارت كنم ، به قلعه نرسيده چهار سوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو جوان شمشير بسته اند يكى از ايشان خطش رسيده بود و يكى پيرى بود پاكيزه وضع كه نيزه اى در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه اى به دست گرفته ، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه نمانده بر من سلام كردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟ گفتم : بلى ، گفت : پيش آى تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه احتزارى از نجاست نمى كنند و تو غسل كرده و رخت را به آب كشيده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد و راست شد بر زمين قرار گرفت ، مقارن آن حال شيخ گفت : ( اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى داند، باز همان شيخ كه به من گفت خلاص شدى و رستگارى يافتى گفت : امام است امام ! من دويده ران و ركابش را بوسيدم ، امام عليه السلام روان شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو جدا نمى شوم ، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده كردم . پس آن شيخ گفت : اى اسماعيل ! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد خلاف قول او مى نمايى ؟! اين حرف در من اثر كرد پى ايستادم و چون قدمى چند دور شدند باز به من ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى كنم كه هرچه تو خواهى بدهد، من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسيار خورده ساعتى همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است ، آزارى دارى ؟ گفتم : نه ، گفتند: با كسى جنگى و نزاعى كرده اى ؟ گفتم : نه ، اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفاء باشند. گفتم : شرفاء نبودند بلكه يكى از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب فرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشرد و درد كرد پس ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم اثرى نديدم . در اين حال خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره نمودند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردى كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب در آنجا ماندم