نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

موضوع: حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    39
    نوشته
    569
    تشکر
    949
    مورد تشکر
    1,346 در 429
    وبلاگ
    3
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    در ذكر حكايات و قصص آنان كه در غيبت كبرى خدمت امام زمان عليه السلاممشرف شده اند
    چه آنكه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بيدارى يا خواب يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .

    بدان كه شيخ ما در ( نجم ثاقب ) در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتاب مبارك به ذكر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مى كنيم و دو حكايت كه يكى حكايت حاج على بغدادى و ديگرى حكايت حاج سيد احمد رشتى باشد در ( مفاتيح الجنان ) نقل كرديم .
    شفا يافتن اسماعيل هرقلى
    حكايت اول قصه اسماعيل هرقلى است : عالم فاضل على بن عيسى اربلى در ( كشف الغمه ) مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى از ثقات برادران من كه در بلاد حله شخصى بود كه او را اسماعيل بن حسن هرقلى مى گفتند، از اهل قريه اى بود كه آن را ( هرقل ) مى گويند وفات كرد در زمان من ، و من او را نديدم حكايت كرد از براى من پسراو شمس الدّين ، گفت : حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى در ران چپ او چيزى كه آن را ( توثه ) مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هر فصل بهار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مى داشت ، به حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود. سيد، جراحان حله را حاضر نموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكحل بر آمده است ، و علاج آن نيست الا به بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگ اكحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد اسماعيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم . سيد به اسماعيل گفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بغداد بنمايم شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد و اطباء را طلبيد آنها نيز جميعا همان تشخيص ‍ كردند و همان عذر گفتند. اسماعيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست كه به آن آلوده اى قبول مى كند و صبر كردن در اين الم بى اجرى نيست ، اسماعيل گفت : پس چون چنين است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى عليهم السلام مى برم ؛ و متوجه سامره شد.
    صاحب ( كشف الغمه ) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كه گفت : چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صاحب الا مر عليه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارت كنم ، به قلعه نرسيده چهار سوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو جوان شمشير بسته اند يكى از ايشان خطش رسيده بود و يكى پيرى بود پاكيزه وضع كه نيزه اى در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه اى به دست گرفته ، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه نمانده بر من سلام كردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟ گفتم : بلى ، گفت : پيش آى تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه احتزارى از نجاست نمى كنند و تو غسل كرده و رخت را به آب كشيده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد و راست شد بر زمين قرار گرفت ، مقارن آن حال شيخ گفت : ( اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى داند، باز همان شيخ كه به من گفت خلاص شدى و رستگارى يافتى گفت : امام است امام ! من دويده ران و ركابش را بوسيدم ، امام عليه السلام روان شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو جدا نمى شوم ، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده كردم . پس آن شيخ گفت : اى اسماعيل ! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد خلاف قول او مى نمايى ؟! اين حرف در من اثر كرد پى ايستادم و چون قدمى چند دور شدند باز به من ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى كنم كه هرچه تو خواهى بدهد، من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسيار خورده ساعتى همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است ، آزارى دارى ؟ گفتم : نه ، گفتند: با كسى جنگى و نزاعى كرده اى ؟ گفتم : نه ، اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفاء باشند. گفتم : شرفاء نبودند بلكه يكى از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب فرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشرد و درد كرد پس ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم اثرى نديدم . در اين حال خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره نمودند و اگر اهل مشهد مرا خلاص ‍ نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردى كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب در آنجا ماندم
    امضاء



    اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم و العن اعدائهم و انصر شیعتهم

  2. تشكرها 7

    parsa (21-05-2010), فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* (23-07-2010), نرگس منتظر (05-08-2010), خادم کریمه اهل بیت (07-09-2011), شكوه انتظار (29-07-2010), عهد آسمانى (21-05-2010)

  3.  

  4. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    September 2009
    شماره عضویت
    39
    نوشته
    569
    تشکر
    949
    مورد تشکر
    1,346 در 429
    وبلاگ
    3
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    ادامه از بخش اول :

    من شب در آنجا ماندم ، صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم ديدم كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر كس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسيدند چون من رسيدم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند رختى را كه ثانيا پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود كه روح از بدن من مفارقت نمايد كه سيد رضى الدّين با جمعى رسيد و مردم را از من دور كرد و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود سيد فرمود اين مردي كه مي گويند شفا يافته تويي كه اين غوغا را در اين شهر انداخته اي ؟ گفتم : بلي ، از اسب به زير آمده ران مرا باز كرد و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش كرد و بي هوش شد و چون به خود آمد گفت : وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزير كه قمي بود برده گفت كه اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب من است ، وزير گفت : قصه را به جهت من نقل كن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل كردم . وزير في الحال كسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم اين مرد را ديده ايد ؟ گفتند : بلي ، پرسيد كه دواي آن چيست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بريدن است و اگر ببرند مشكل است كه زنده بماند ؟ پرسيد : بر تقديري كه نميرد تا چندگاه آن زخم به هم آيد ؟ گفتند : اقلا" دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود و بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گودي سفيد خواهد ماند كه از آن جا موي نرويد . باز پرسيد كه شما چند روز شد كه زخم او را ديده ايد ؟ گفتند : امروز روز دهم است . پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست ، در اين وقت يكي از اطبا كه از نصاري بود صيحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسيح ، يعني به خدا قسم ! اين شفا يافتن نيست مگر از معجزه عيسي بن مريم. وزير گفت : چون عمل هيچ يك از شما نيست من مي دانم عمل كيست. و اين خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد وزير اطبا را با خود به نزد خليفه برد و مستنصر مرا گفت كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانبدم خادمي را گفت كه كيسه را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود كن . من گفتم : حبه از آن را نتوانم كرد . گفت از كي مي ترسي ؟ گفت : از كي ميترسي ؟ گفت از آن كه عمل او است زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزى قبول مكن ، پس خليفه مكدر شده بگريست .
    و صاحب ( كشف الغمه ) مى گويد كه از اتفاقات حسنه اينكه روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى كردم چون تمام شد دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدّين محمّد پسر اسماعيل است و من او را نمى شناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را در وقت زخم ديده بودى ؟ گفت : در آن وقت كوچك بودم ولى در حال صحت ديده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثرى از آن زخم نبود، پدرم هر سال يكبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنكه مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مى گشت و يكبار ديگر آن دولت نصيبش نشد و آنچه من مى دانم چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الا مر عليه السلام از دنيا رفت .(118)
    اللهم ارزقنا فی ادنیا زیارتهم و فی الاخره شفاعتهم انشاء الله
    امضاء



    اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم و العن اعدائهم و انصر شیعتهم

  5. تشكرها 7

    parsa (21-05-2010), فاطمی*خادمه یوسف زهرا(س)* (23-07-2010), نرگس منتظر (05-08-2010), خادم کریمه اهل بیت (07-09-2011), شكوه انتظار (29-07-2010), عهد آسمانى (21-05-2010)

  6. Top | #3

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    July 2010
    شماره عضویت
    514
    نوشته
    33
    تشکر
    10
    مورد تشکر
    84 در 33
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    انصاف با مردم و ديدار حضرت ولی عصر عليه السلام

    مردی از دانشمندان در آرزوی زيارت حضرت بقیت الله بود و از عدم توفيق رنج می‌برد. مدت‌ها رياضت كشيد و در مقام طلب بود.
    در نجف اشرف ميان طلاب حوزه علميه و فضلای آستان علويه معروف است كه هر كس چهل شب چهارشنبه مرتباً و بدون وقفه و تعطيل، توفيق پيدا كند كه به مسجد سهله رود و نماز مغرب و عشای خود را آنجا بگزارد، سعادت تشرف نزد امام زمان عليه السلام را خواهد يافت و اين فيض نصيب وی خواهدشد. مدت‌ها در اين باب كوشش كرد و اثری از مقصود نديد. سپس به علوم غريبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد و به عمل رياضت در مقام كسب و طلب برآمد، چله‌ها نشست و رياضت‌ها كشيد و اثری نديد. ولی به حكم آنكه شبها بيدار مانده و در سحرها ناله‌ها داشت، صفا و نورانيتی پيدا كرد و برخی از اوقات برقی نمايان میگشت و بارقه عنايت، بدرقه راه وی می‌شد. حالت خلسه و جذبه به او دست می‌‌داد حقايقی می‌ديد و دقایقی می شنيد

    در يكی از اين حالات او را گفتند: ديدن تو و شرفيابی خدمت امام زمان عليه السلام ميسر نخواهد شد، مگر آن كه به فلان شهر سفر كنی. هر چند اين مسافرت مشكل بود، ولی در راه انجام مقصود، آسان نمود

    پس از چندين روز بدان شهر رسيد و در آن جا نيز به رياضات مشغول گرديد و چله گرفت، روز سی و هفتم يا سی و هشتم به او گفتند: الآن حضرت بقیت الله، امام زمان عليه السلام در بازار آهنگران، در دكان پيرمردی قفل ساز نشسته است، هم اكنون برخيز و شرفياب باش

    بلند شد و به طوری كه در عالم خلسه خود ديده بود، راه را طی كرد و بر در دكان پير مرد رسيد و ديد حضرت امام عصر عليه السلام آن جا نشسته‌اند و با پير مرد گرم گرفته و سخنان محبت آميز می‌گويند، چون سلام كردم، جواب فرمودو اشاره به سكوت كردند، اكنون سيری است، تماشا كن

    در اين حال ديدم پيرزنی را كه ناتوان بود و قد خميده داشت، عصا زنان، با دست لرزان، قفلی را نشان داد گفت: آيا ممكن است برای خدا اين قفل را به مبلغ «سه شاهی» از من خريداری كنيد، كه من به سه شاهی پول احتياج دارم
    پير مرد قفل ساز، قفل را نگاه كرد و ديد قفل، بی عيب و سالم است، گفت: ای خواهر من! اين قفل «دو عباسی» ارزش دارد زيرا پول كليد آن بيش از «ده دينار» نيست، شما اگر ده دينار به من بدهيد من كليد اين قفل را می‌سازم و ده شاهی قيمت آن خواهد بود. پير زن گفت: نه مرا بدان نيازی نيست، بلكه من به پول آن نيازمندم، شما اين قفل را سه شاهی از من بخريد من شما را دعا می‌كنم

    پيرمرد با كمال سادگی گفت: خواهرم! تو مسلمان، من هم دعوی مسلمانی دارم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق كسی را تضييع كنم، اين قفل اكنون هم هشت شاهی ارزش دارد من اگر بخواهم منفعت ببرم به هفت شاهی خريداری مي‌كنم، زيرا در دو عباسی معامله بی انصافی است بيش از يك شاهی منفعت بردن، اگر می‌خواهی بفروشی، من هفت شاهی می‌خرم و باز تكرار می كنم كه قيمت واقعی آن دو عباسی است، من چون كاسب هستم و بايد نفع ببرم يك شاهی ارزان خريده‌ام

    شايد پيرزن باور نمی‌كرد كه اين مرد درست می‌گويد، ناراحت شده بود كه من خودم می‌گويم، هيچ كس به اين مبلغ راضی نشد، من التماس كردم كه سه شاهی خريداری كنند، زيرا مقصود من با ده دينار انجام نمی‌گيرد و سه شاهی پول احتياج من است، پير مرد هفت شاهی پول به آن زن داد و قفل را خريد!

    چون پيرزن بازگشت، امام عليه السلام مرا فرمود

    آقای عزيز! ديدی و سير را تماشا كرد، اين طور باشيد و اين جوری بشويد تا ما به سراغ شما بياييم، چله نشينی لازم نيست، به جفر متوسل شدن سودی ندارد، رياضات و سفرها رفتن احتياج نيست، عمل نشان دهيد و مسلمان باشيد تا من بتوانم با شما همكاری كنم، از همه اين شهر من اين پير مرد را انتخاب كرده‌ام، زيرا اين پير مرد دين دارد و خدا را می‌شناسد، اين هم امتحانی كه داد، از اول بازار اين پيرزن عرض حاجت (كرد) و چون (او را) محتاج و نيازمند ديده‌اند، همه در مقام آن بودند كه ارزان بخرند و هيچ كس، حتی سه شاهی نيز خريداری نكرد و اين پير مرد به هفت شاهی خريد هفته‌ای بر او نمی‌گذرد مگر آن كه من به سراغ او می‌آيم و از او تفقد می‌كنم


  7. Top | #4

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    July 2010
    شماره عضویت
    514
    نوشته
    33
    تشکر
    10
    مورد تشکر
    84 در 33
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    در ایام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت علیهم السلام در نجف اشرف، شوق زیاد جهت دیدار جمال مولایمان بقیة الله الاعظم عجل الله فرجه الشریف داشتم، با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم؛ به این نیت که جمال آقا صاحب الامر علیه السلام را زیارت و به این فوز بزرگ نائل شوم.

    تا 35 یا 36 شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم بر اثر تاریکی شب وحشت و ترس وجود مرا فراگرفت مخصوصاً از زیادی قطاع الطریق و دزدها؛ ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که ببیشتر موجب ترس و وحشتم گردید.

    برگشتم به عقب، سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: « ای سید! سلام علیکم »
    ترس و وحشت به کلی از وجودم رفت و اطمینان و سکون نفس پیدا کردم و تعجب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم.
    به هر حال سخن می گفتیم و می رفتیم از من سوال کرد:
    « کجا قصد داری؟ »
    گفتم: « مسجد سهله »
    فرمود: « به چه جهت؟ »
    گفتم: « به قصد تشرف زیارت ولی عصر علیه السلام ».
    مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان ( مسجد کوچکی است نزدیک مسجد سهله ) رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سید خواند که کأنّ با او دیوار و سنگها آن دعا را می خواندند، احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم.
    بعد از دعا سید فرمود:
    « سید تو گرسنه ای، چه خوبست شام بخوری ».

    پس سفره ای را که زیر عبا داشت بیرون آورده و در آن مثل اینکه سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود. مثل اینکه تازه از باغ چیده و آن وقت چهله زمستان، و سرمای زننده ای بود و من متوجه این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده؟
    طبق دستور آقا، شام خوردم.

    سپس فرمود: « بلند شو تا به مسجد سهله برویم »
    داخل مسجد شدیم آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتدا کردم و متوجه نبودم که این آقا کیست.

    بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود:
    « ای سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟ »
    گفتم: « می مانم ».
    در وسط مسجد در مقام امام صادق علیه السلام نشستم به ایشان گفتم: « آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟ »
    در جواب، کلام جامعی را فرمود:
    « این امور از فضول زندگیست و ما از این فضول دوریم. »
    این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد.
    به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی رد و بدل شد که به بعض آنها اشاره می کنم.

  8. تشكرها 5


  9. Top | #5

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    July 2010
    شماره عضویت
    514
    نوشته
    33
    تشکر
    10
    مورد تشکر
    84 در 33
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    goll پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    دستور حضرت به خواندن دعای « اللهم عرفنی نفسک..... »




    حاج غلام عباس حیدری دستجردی، داستان تشرفش را به محضر امام عصر علیه السلام چنین نقل می کند :
    « ... موضوعی را که شرح می دهم، مربوط به تابستان سال 1345 است که برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به مشهد مشرف شده بودم.
    عصر روز جمعه ای بود که در مسجد بالا سر حضرت نشسته، مشغول دعا بودم که یکدفعه دستی از بالای سرم پایین آمد و کتاب مفاتیح را از دستم گرفت؛ دعایی را از مفاتیح به من نشان دادند و فرمودند:
    این دعا را بخوان. من کتاب را گرفتم و دعایی را که قبلاً می خواندم، شروع کردم مجدداً همان را خواندم.
    دیدم برای مرتبه دوم، همان دست پایین آمد و کتاب را گرفت و دعایی را که قبلاً فرموده بود دستور به خواندن داد من باز هم کتاب را گرفتم و همان دعای قبلی خود را پیدا کردم و مشغول خواندن شدم.
    دفعه سوم کتاب را از دست من گرفتند و همان دعای مخصوصی را که دو نوبت قبل فرموده بودند؛ به نحو اکید دستور خواندن دادند.
    در این حالت یک دفعه به خود آمدم که این چه دعایی است که سه نوبت این سید که بالای سر من ایستاده است؛ امر به خواندن می کند؟
    نگاه کردم: دیدم دعا در غیبت امام زمان ارواحنا له الفداء می باشد. سر بلند کردم تا از او تشکر کنم، کسی را ندیدم. به خود گفتم:
    وای بر من که امام خود را دیدم و نشناختم.

    ( « اللهم عرّفنی نفسک..... » رجوع شود به مفاتیح الجنان. )




    اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَكَ‏

    اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي رَسُولَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَكَ‏

    اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي‏


    اى خدا تو مرا به خود شناسا كن كه اگر تو شناسايم به خويش نفرمايى رسولت را نخواهم شناخت

    اى خدا تو رسولت را به من بشناسان و گرنه حجتت را نخواهم شناخت

    خدايا تو حجتت را به من بشناسان و گرنه از دين خود گمراه خواهم شد.



    دانلود دعای " اللهم عرّفنی نفسک..... "

  10. تشكرها 5


  11. Top | #6

    عنوان کاربر
    عضو آشنا
    تاریخ عضویت
    July 2010
    شماره عضویت
    514
    نوشته
    33
    تشکر
    10
    مورد تشکر
    84 در 33
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    شیعیان ما، به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند....

    و نیز حاج محمد علی فشندی فرمود:
    « در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آورده و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده و قصد دارند طرف مسجد بروند.
    گفتم: « این سید در این هوای گرم تابستان از راه رسیده تشنه است ».

    ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد؛ پس از آنکه ظرف آب را پس داد گفتم:
    « آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد».
    فرمود: « شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند، اگر بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد ».
    این را فرمود و تا نگاه کردم آقا را ندیدم. فهمیدم وجود اقدس امام زمان علیه السلام را زیارت کردم و حضرتش امر به دعا نموده است ».

  12. تشكرها 5


  13. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    378
    نوشته
    9,715
    تشکر
    5,211
    مورد تشکر
    11,680 در 5,265
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    طبيب درد بي‌درمان
    محمدبن يوسف مي‌گويد:
    به بيماري كورَك _ نوعي زخم چركين _ مبتلا شدم. پزشكان مرا معاينه كردند و براي درمان، پول زيادي هزينه كردم؛ اما بهبودي حاصل نشد.
    نامه‌اي به محضر مبارك امام زمان (عج) نوشتم و از حضرتش التماس دعا نمودم.
    امام (ع) فرمود: « البسك الله العافيه و جعلك معنا في الدنيا و الآخره »
    « خدا تو را لباس عافيت بپوشاند و تو را در دنيا و آخرت با ما قرار دهد. »
    هنوز يك هفته نگذشته بود كه محل زخم بهبود يافت. در اين هنگام پزشكي از دوستانمان را فرا خواندم و محل زخم را به او نشان دادم.
    گفت: ما براي اين زخم دارويي نمي‌شناسيم. بهبودي آن تنها از ناحيه‌ي حق تعالي بوده است.

    منبع: كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع)
    امضاء



    جهان در حسرت آيينه مانده ست

    گرفتار غمي ديرينه مانده ست

    شب سردي ست بي تو بودن ما

    بگو تا صبح چند آدينه مانده ست؟



  14. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر افتخاری
    تاریخ عضویت
    May 2010
    شماره عضویت
    378
    نوشته
    9,715
    تشکر
    5,211
    مورد تشکر
    11,680 در 5,265
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    setareh پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند


    عزل خادم شرابخوار!
    حسن‌بن‌خفيف از پدرش چنين نقل مي‌نمايد:
    حكم مأموريتي از سامرا از ناحيه‌ي مقدسه حضرت ابا صالح‌المهدي (عج) براي گروهي از شيعيان خاصّ حضرت (ع) صادر شد كه فوراً به طرف مدينه حركت كنند.
    نامه‌اي هم از طرف حضرت (ع) براي پدر من صادر شد و امر فرموده بودند كه او هم با آن‌ها حركت كند.
    علاوه بر اين‌ها دو نفر خادم نيز همراه آن‌ها خارج شدند. وقتي به كوفه رسيدند، يكي از خادم‌ها شراب خورد. هنوز كوفه را به طرف مدينه ترك نكرده بودند كه از سامرا فرمان رسيد:
    « خادمي كه شراب خورد، بازگردد كه از خدمت ما معزول است! »


    منبع: كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع)

    امضاء



    جهان در حسرت آيينه مانده ست

    گرفتار غمي ديرينه مانده ست

    شب سردي ست بي تو بودن ما

    بگو تا صبح چند آدينه مانده ست؟


  15. تشكرها 3


  16. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن اهل بیت علیهم السلام
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    143
    نوشته
    21,044
    صلوات
    4413
    دلنوشته
    5
    اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍاَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک
    تشکر
    45,361
    مورد تشکر
    50,598 در 16,233
    وبلاگ
    15
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند


    آیا امام زمان از طلبه ها راضی است




    سئوال کردم : آقا جان !شما از آنها راضی هستید؟ حضرت سکوت کردند وبعد از تاملی فرمودند:
    ما کسی را غیر از آنها نداریم!

    در تشرفی که آیت الله الهی طباطبائی(ره) به محضر حضرت بقیة الله الاعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه
    داشتند، حضرت به ایشان فرمودند: اگر مشکل و گرفتاری داشتید خدا را قسم بدهید به ریزه خواران سفره ما.
    آیت الله الهی طباطبایی (ره) فرمودند: با وجودی که منظور حضرت را فهمیدم اما می خواستم از لسان شریف
    خودشان بشنوم!
    سوال کردم : آقا جان !ریزه خواران سفره شما چه کسانی هستند:
    حضرت فرمودند: همین طلبه ها
    سئوال کردم : آقا جان !شما از آنها راضی هستید؟ حضرت سکوت کردند وبعد از تاملی فرمودند:
    ما کسی را غیر از آنها نداریم!
    پس به ریزه خواران حضرتش: اللهم عجل لولیک الفرج
    مرحوم آیت اله الهی طباطبائی اخوی بزرگوار علامه طباطبایی که بنا به نقل برخی بزرگان در عظمت و کرامات برتر از برادر خویش ، اما گمنام بود



    امضاء

  17. تشكرها 2


  18. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    796
    نوشته
    18,892
    تشکر
    3,977
    مورد تشکر
    5,856 در 2,376
    وبلاگ
    85
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض پاسخ : حکایتها و داستانهای کسانی که به خدمت حضرت حجت(عج)مشرف شده اند

    در كتاب شریف بحارالانوار به نقل از غیبت شیخ از علی بن ابراهیم فدكی چنین نقل می كند كه اودی (ره) می گوید:
    مشغول طواف خانه كعبه بودم، طواف ششم را تمام و قصد طواف هفتم كرده بودم ناگهان دیدم در طرف راست كعبه عده ای حلقه زده اند و جوان خوش صورت و خوش بو و با هیبتی كه در عین حال خود را به مردم نزدیك میكند و سخن می گوید آنجاست، من زیباتر از كلام او و شیرین تر از منطق او در خوش برخوردی ندیدم، جلو رفتم با او سخن بگویم، مردم مرا منع كردند.


    از یكی از آنان سوال كردم: این شخص كیست؟ گفت: فرزند رسول ا... (ص) است كه هر سال یكروز برای خواص دوستان خود ظاهر می شود و با آنها گفتگو می كند و آنان با او گفتگو می كنند. گفتم: ای آقای من ارشاد می خواهم مرا ارشاد كن، خداوند ترا هدایت كند. مقداری سنگریز بمن داد برگشتم. بعضی از همنشینانش بمن گفتند: فرزند رسول ا... (ص) چه چیزی بتو داد گفتم: سنگریزه، بعد كف دستم را گشودم دیدم مشتی از طلا است. رفتم دیدم خود را بمن رسانید. فرمود: حجت بر تو ثابت شد و حق برای تو عیان گردید و كوری از تو رفت آیا مرا می شناسی؟
    گفتم: به خدا نه. فرمود: من مهدی هستم، من قائم زمانم، منم كسیكه زمین را پر از عدل می كنم همانطور كه پر از ظلم شده، روی زمین ا زحجت خالی نمی شود و مردم بیش از حیرت بنی اسرائیل در انقطاع نمی مانند، ایام خروج من ظاهر خواهد شد. اینكه برای تو گفتم در گردن تو امانت است. پس آنرا برای هر كدام از برادران دینی كه اهل حق باشد نقل كن. 1


    1.بحارالانوار، ج 52 ص1 ـ مهدی موعود ص 719 ـ ترجمه الزام الناصب ص 359
    امضاء



    رفتن دلیل نبودن نیست


    من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم

    که از تراکم اندیشه های پَست، تهی باشد .




  19. تشكر


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi