یک روز عصر آمدیم درس، دستفروشی آمده بود داخل همین مسجد کوچک خوابیده بود،
درست روبهروی همانجایی که آقای بهجت مینشستند. سر جای خودمان نشستیم که آقا تشریف آوردند،
او هنوز خوابیده بود. آقا تشریف آوردند و نشستند. یک خرده صبر کردند اما مرد بیدار نشد.
یکی از شاگردان حرکتی کرد که او را بیدار کند، چون وسط مسجد خوابیده بود و جلب نظر میکرد.
تا خواست حرکت کند، آقا فرمود:«هیس! چیزی نگید.» و فرمود:
«اولسنا نائمین؟؛ آیا ما خواب نیستیم؟ ایکاش یکی بیاید و ما را بیدار کند.»