صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14

موضوع: روایتی از واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر یک شهید + تصاویر

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدير اجرايی سایت
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    271
    نوشته
    522
    صلوات
    1963
    دلنوشته
    17
    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد : فقط خدا
    تشکر
    63,406
    مورد تشکر
    2,670 در 510
    وبلاگ
    2
    دریافت
    0
    آپلود
    34

    parcham روایتی از واکنش حاج قاسم به ازدواج مجدد همسر یک شهید + تصاویر

    در گزارش زیر خاطره سارا عجمی همسر شهید محمود نریمانی از مهمان شدن حاج قاسم سلیمانی را در خانه شان می‌خوانید.

















    به نام خدا





    محمود نریمانی به تاریخ دوازده دی سال ۱۳۶۶ در روستای «دروان» کرج، متولد شد.



    وی از نیرو‌های سپاه پاسداران بود که با آغاز جنگ سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب (س) عازم سرزمین شام شد تا با تروریست‌های تکفیری مبارزه کند.



    محمود سرانجام مزد این جهادش را روز ده مرداد سال ۹۵ در حماء سوریه گرفت و به شهادت رسید.



    پیکر شهید نریمانی در گلزار شهدای کرج به خاک سپرده شد.






    آنچه خواهید خواند روایت سارا عجمی همسر این شهید عزیز است که خاطره دیدار مهمان شدن حاج قاسم سلیمانی را در خانه شان اینگونه روایت می‌کند:
















    هدیه به روح مطهر شهدا صلوات
    اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
    https://www.uplooder.net/img/image/100/206fbf4cc0c921043667991b2dbb8cae/hasa-n-a-li_ebrahimi_said_13930512-2.jpg








    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *الو؛ با حاج قاسم سلیمانی صحبت می‌کنید




    من همیشه دوست داشتم سردار سلیمانی را از نزدیک ببینم.


    اتفاقا در اوایل مرداد ۹۶ بود، می‌خواستیم مراسم اولین سالگرد شهادت همسرم را برگزار کنیم که به همین منظور نامه‌ای نوشتم و در آن از حاج قاسم دعوت کردم تا ضمن آمدن به مراسم همسرم دقایقی سخنرانی هم بکنند.


    نامه را به دوست شوهرم دادم تا به دست سردار سلیمانی برساند.


    راستش اصلا فکر نمی‌کردم نامه به دست او برسد و یا اگر برسد اصلا بازش کند و بخواند.



    تقریبا ۴-۵ روز بعد دیدم آقایی زنگ زد و گفت گوشی دستتان باشد سردار سلیمانی می‌خواهد با شما صحبت کند. آنقدر از شنیدن این جمله هیجان زده شده بودم که زبانم بند آمده بود.



    وقتی حاج قاسم شروع کرد به صحبت باور نمی‌کردم دارم الان به صدای او گوش می‌کنم.



    خیلی صمیمی و مهربان گفت:


    دخترم نامه ات را خواندم ممنونم که نامه نوشتی و برایم باعث افتخار هست به مراسمتان بیایم، اما من یک ماموریت کاری دارم و باید بروم، اما یک نفر را به جای خودم می‌فرستم حتما.



    من آنقدر هول شده بودم که فقط هر چه حاج قاسم می‌گفت:



    می‌گفتم خیلی ممنون.



    تنها کلمه‌ای که من در آن چند دقیقه مکالمه می‌گفتم همین بود.



    صحبت با شخصیت بزرگی آن هم غیر منتظره باعث شده بودم اصلا نتوانم حرفی بزنم.



    در مراسم ما سردار قاآنی لطف کرد و از طرف حاج قاسم آمد.






    امضاء




  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *مهمانی که حضورش را باور نمی‌کردم





    روز ۷ فروردین سال ۹۸ آقایی با تلفن خانه ما تماس گرفت و گفت: اگر آمادگی دارید قرار است سردار فردا به منزل شما بیاید.



    تلفن را قطع کردم و فکر کردم منظورشان از سردار همان برادر پاسداری است که از محل خدمت همسرم گاهی به خانه ما و بقیه شهدا سر می‌زد.






    دوباره صبح روز ۸ فروردین همان آقا ساعت ۸ صبح تلفن زد و گفت:



    حدود یک ساعت دیگر خدمت می‌رسیم.



    آن موقع تازه فهمیدم سردار سلیمانی قرار است تشریف بیاورد.



    یک لحظه استرس و شوق باورنکردنی همه وجودم را گرفت سریع بلند شدم تند تند خانه را مرتب‌تر کردم و میوه مختصری هم آماده کردم.



    شنیده بودم حاج قاسم ناراحت می‌شود اگر پذیرایی از او مفصل باشد.



    فرزند دومم هم ۵۰ روزش بود و خیلی بی قراری می‌کرد، اما در همان حین کارهایم را کردم و سریع زنگ زدم منزل پدر شهید و گفتم قرار است مهمان بیاید برایمان شما هم خودتان را برسانید.



    از محمود یاد گرفته بودم پشت تلفن رعایت مسائل امنیتی را بکنم برای همین به آن‌ها نگفتم مهمان چه کسی است.





    امضاء




  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *زنگ خانه به صدا در آمد





    خانه ما طبقه چهارم است برای همین دید مسلطی به کوچه داریم.




    زمانی که زنگ اف اف را زدند من سریع رفتم پشت پنجره ماشینی را دیدم که چند جوان حدود سی و چند ساله داخلش هستند.



    گفتم پس سردار کو؟



    حتما این‌ها آمدند فضا را بسنجند و اگر خبری نبود بعد ماشین حاج قاسم بیاید.


    آماده شدم بروم پایین که وقتی می‌آید مشایعتش کنم.



    همین که دکمه آسانسور را زدم هم زمان در آسانسور باز شد و دیدم سردار با یک آقا جوانی آمدند بیرون، بدون هیچ تکلف و به اصطلاح دم و دستگاهی.



    بعد‌ها متوجه شدم یا کلاه گذاشتند و یا طوری آمدند که در کوچه شناخته نشوند، چون ما اصلا متوجه آمدن ایشان در کوچه نشدیم.






    امضاء




  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *حاج قاسم گفت: چرا خبر ندادی ازدواج کردی



    حاج قاسم تا مرا دید سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل.



    از بچه کوچکی که در آغوشم بود متوجه شد ازدواج مجدد هم کردم. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچه دار شدید؟



    باید وقتی زنگ زدیم می‌گفتی تا هدیه ازدواج و بچه ات را می‌آوردم.



    با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردن. من و همسرم رفتیم داخل آشپزخانه وسایل پذیرایی را بیاوریم، اما سردار با جدیت از ما خواستند که چیزی نیاورید من فقط آمدم ببینمتان.



    ما هم یک سینی چای آوردیم و نشستیم. به من گفت: بنشین کنار پدر شهید.




    امضاء




  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *سردار پرسید: این همسرت را شهید کنی چه؟




    چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟



    وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه می‌کنی؟ گفتم:



    حاجی خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور می‌خواهم ببوسم. سفت و محکم می‌بوسید و چند بار بعد با خنده گفت:



    من عادت دارم بچه هر چه کوچکتر باشد محکم‌تر می‌بوسمش.




    امضاء




  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا




    محمد هادی فرزند شهید کنارم گوشه‌ای نشسته بود.



    سردار نگاهش کرد و گفت:



    آقا محمد هادی ما چرا نمی‌اید جلو؟



    محمد هادی برای اولین بار که کسی را ببیند خیلی غریبی می‌کند، اما سردار گفت پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.



    محمد هادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود.



    برای مان تعجب داشت که اینقدر راحت سریع رفت در آغوش سردار.















    امضاء




  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *وقتی مادر شهید بحث را به من و همسرم کشاند




    سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند.



    مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن.



    مادر رو کرد به همسرم گفت:



    او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم می‌ماند از محمود هم بیشتر دوستش دارم.



    همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت:



    خیلی عالی خدا برای همدیگر نگهتان دارد؛ و با خوشحالی گفت:



    این ظرفیت بالای شما را می‌رساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید. از آن‌ها خیلی تشکر کرد.






    امضاء




  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    * بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود



    حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود.



    بعد رو کرد به همسرم گفت شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر (ص) را انجام دادی دوم اینکه فرزند شهید را پدری می‌کنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی می‌کنی.



    چند بار با کلمه دخترم مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود.



    قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتم‌ای کاش زنده بود و یکبار به خانه ام می‌آمد حالا احساس می‌کردم آن روز پدرم آمده خانه ام.




    امضاء




  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    *برایتان هدیه آوردم




    قبل از اینکه ما بخواهیم گفتند برایتان انگشتر هم هدیه آوردم.



    به آقایی که همراهش بود اشاره کرد که جعبه انگشتر را بیاور.



    به همه یک انگشتر هدیه داد.



    نوبت من که شد یک انگشتر داد بعد گفت: نه نه این خوب نشد می‌خواهم یکی دیگر بدهم.



    گفتم: ممنون همین برای من کافی است گفت نه می‌خواهم یکی دیگر بدهم.



    انگشتر دیگری که واقعا زیبا‌تر هم بود و اتفاقا اندازه دستم بود داد. انگشتر قبلی برایم بزرگ بود.



    انگشتر اول را پس دادم گفتند نه قسمت شما دو انگشتر بوده است.




    امضاء




صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi