نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: ماجرای ژاندارم ساده دل

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,301
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,073
    مورد تشکر
    4,337 در 2,037
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض ماجرای ژاندارم ساده دل


    به بوکان تبعید شده بودم، یک شب ژاندارمی چادر شبی برایم آورد و گفت:

    «حاج آقا! بیش از این کاری از من برنمی‌آید، شما این جا مهمان ما هستید، من هم به بازار رفتم و مقداری وسیله‌ زندگی برایتان تهیه کردم.» پتو، چراغ والور، کتری، استکان و نعلبکی نو برایم خریده بود. ژاندارم، هر روز و هر شب برای نماز جماعت به مسجد می‌آمد و من از احوال او تعجب می کردم. بعد از انقلاب وقتی که وزیر کشور شدم، او را نزد خود خواندم. رویش را بوسیدم و گفتم:

    «چرا وقتی فهمیدی که ما دستمان به جایی بند شده، نیامدی از ما یادی کنی یا توقعی داشته باشی؟» گفت:«آن کاری که من کردم برای خدا بود. فکر کردم اگر بیایم و سلامی بکنم، ممکن است همه‌ آن چه را که فکر می‌کردم برای خدا کرده ام، از بین ببرم.» رفتار این ژاندارم ساده برای من مایه عبرت بود.

    کتاب خاطرات آیت ا... مهدوی کنی
    امضاء



  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi