به بوکان تبعید شده بودم، یک شب ژاندارمی چادر شبی برایم آورد و گفت:
«حاج آقا! بیش از این کاری از من برنمیآید، شما این جا مهمان ما هستید، من هم به بازار رفتم و مقداری وسیله زندگی برایتان تهیه کردم.» پتو، چراغ والور، کتری، استکان و نعلبکی نو برایم خریده بود. ژاندارم، هر روز و هر شب برای نماز جماعت به مسجد میآمد و من از احوال او تعجب می کردم. بعد از انقلاب وقتی که وزیر کشور شدم، او را نزد خود خواندم. رویش را بوسیدم و گفتم:
«چرا وقتی فهمیدی که ما دستمان به جایی بند شده، نیامدی از ما یادی کنی یا توقعی داشته باشی؟» گفت:«آن کاری که من کردم برای خدا بود. فکر کردم اگر بیایم و سلامی بکنم، ممکن است همه آن چه را که فکر میکردم برای خدا کرده ام، از بین ببرم.» رفتار این ژاندارم ساده برای من مایه عبرت بود.
کتاب خاطرات آیت ا... مهدوی کنی