برای درک حقایق هستی باید از جزئیات به کلیات و از کثرت به وحدت پی برد. انسان نمونه کوچک و کلید هستی است که هر چه در اوست در دنیا نیز هست.
کس را پس پرده قضا راه نشد
وز سّرِ قدَر هیچ کس آگاه نشد
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد
انسان، فقط دارای یک قالب عنصری که نیست شامل اعضا و جوارح باشد، بلکه ورای این بعد مادی و جسمانی، بعد روحانی نیز وجود دارد که منشأ ملکوتی دارد و حامل دَم پروردگار است.
تو خود یک چیزی و چندین هزاری
باید اندیشید که از کجاییم و به کجا می رویم؟ مقصود و مقصد چیست؟ چرا بیهوده راه می پوییم؟ چرا همه فکر انسان صرف خوراک، پوشاک، خواسته های نفسانی و ثروت اندوزی می شود؟ آیا یک لحظه نباید افکار خود را به طرف عالم لاهوت و به سوی ذات باعظمت خالق و معمار وجودمان سوق دهیم؟
اندکی در اندیشه «مولانا جلال الدین» بیندیشیم و کنجکاو شویم. سراینده این اشعار و سرودهای آسمانی «جلال الدین محمد بن سلطان العلما بهاء الدین محمد بن حسین خطیبی بلخی» است که پدرانش جزء حاملان علم و افاضل روزگار بوده اند و خود نیز از نوادر زمان و اعجوبه های دوران است.
وی در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری پا به عرصه وجود نهاد و روز یکشنبه پنجم ماه جمادی الآخر سال 672، وقتی که آفتاب ظهر زردرو می گشت و دامن در می چیند، آن خورشید معرفت، پرتو عنایت از پیکر جسمانی برگرفت و از این جهان فرودین به کارستان غیب نقل مکان کرد و روی در حجاب عزّت و نقاب غیرت حق تعالی برکشید.
مولانا خوانندگان شعرش را غرق در دریای حکمت و معرفت می کند. وی پس از عمری اشاعه علم و دین، با دیدار قلندری موسوم به «شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی» دلش از کف برفت و شیشه صبرش به سنگ بی طاقتی خورد و چون علم عشق را در دفتر نیافت، صفحه دل را با آب شوق از علم قال فروشست و دل به شاهدی که حسنش بسته به زیور نبود، ببست، حجره را از اغیار بپیراست، با دوست به خلوت نشست و در هم ریخت و آن چه می خواست شد.
دیوان عظیم شمس، سی و شش هزار بیت اشعار جان فزا، زاده این بی قراری و
شیفتگی است. به همین دلیل است که نام مولانا در دیوان کمتر به چشم می خورد و شاعر همواره از زبان محبوب خویش سخن می گوید و وجود خویش را در برابر دوست، فنای محض می داند. از این رو دفتر خویش را به نام شمس زینت داده و به یادگار گذاشته است.
زین حلقه بگذریم که سخن دراز می شود.
*********************************
روزها فکر من این است وهمه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودست مراد وی از این ساختنم
آن چه از عالم علویست من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که بدانجا فکنم
یا مرا بر در خم خانه آن شاه برید
که خمار من از آن جاست همان جا شکنم
خُنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پرو بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه شخصی است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرامنزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
بالله این قالب مردار به هم در شکنم
در میان من و معشوق همین است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
پیرهن می بدرم دم به بدم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شیرین سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای نسیم سحری بوی وصالش به من
تا من از شوق، قفس را همه در هم شکنم