نوشته شده توسط داوود اميريان
|
مهدي باكري به ساعتش نگاه كرد. سه ساعت از قرارش با حميد (برادرش) ميگذشت؛ اما هنوز او نيامده بود. دلش شور ميزد. دعا ميكرد كه حميد گير مأموران مرزي نيفتاده باشد. آخرين نامهاي را كه حميد از طريق يكي از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند: مهدي جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرين ديدارمان يك ماه ميگذرد. حال من خوبه ...
و شرمنده تو هستم. تو با آنكه خدمت نظام وظيفهات را انجام ميدهي، اما خرج تحصيل مرا ميدهي، آن هم در يك كشور خارجي! من در شهر «آخن» آلمان تحصيل ميكنم.
مهدي جان! حالا كه شعلههاي انقلاب آتش به خرمن رژيم پوك شاهنشاهي زده، ديگر طاقت ماندن در اينجا را ندارم. اين بار كه به سوريه ميآيم و با توشهاي مهم قاچاقي به ايران باز ميگردم. موعد ديدار ما، صبح روز هيجدهم آذر ماه در همان جايي كه ميداني! قربانت برادرت حميد باكري!
مهدي سياهي كسي را ديد كه از دور ميآمد. از تپه سرازير شد. دويد. حميد، عرقريزان با دو كوله بزرگ بر دوش ميآمد. به هم رسيدند. حميد، كولهها را بر زمين گذاشت و همانجا از خستگي بر زمين نشست. مهدي بغلش كرد، شانههايش را ماليد و پرسيد: چي شده حميد، زهوارت در رفته؟!
حميد كه نفسنفس ميزد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، كم مانده بود گير ساواكيها بيفتم.
ـ چي، ساواكيها؟
ـ آره. بيا تا در راه برايت تعريف كنم.
حميد بلند شد. مهدي يكي از كولهها را برداشت. از سنگيني كوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر كرايهاي كه مهدي آورده بود رفتند و كولهها را روي قاطر سوار كردند. بعد حميد گفت: از سوريه كه سوار اتوبوس شدم، چشمم به يك مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد كه بهم خيره شده بود. يكريز مرا ميپاييد. اول توجهي بهش نكردم؛ اما نزديكي مرز ايران ديدم اينطور نميشود. راستش كمي ترسيدم. فكري شدم كه نكند ساواكي باشد. نزديك مرز اتوبوس جلوي يك رستوران ترمز كرد. منم آهسته بار و بنديلم را برداشتم و دور از چشم ديگران زدم به چاك و تا اينجا يك نفس آمدم.
ـ حالا ببينم بارت چي هست كه اينقدر سنگينه؟
ـ سلاح و مهمات!
ـ خيلي خوب شد. با اينها ميتوانيم حسابي جلوي ساواكيها در بياييم. حميد روي قاطر پريد. مهدي افسار قاطر را كشيد و به سمت روستا راهي شدند.
□
حميد گفت: آخر من بروم جلسه چه بگويم؟
مهدي خنديد و گفت: باز شروع شد. گفتم كه قراره فرماندهان لشكرهاي سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و براي عمليات آينده برنامهريزي كنند. ناسلامتي تو معاون من هستي. بايد جور مرا بكشي. نگران نباش. رييس جلسه برادر همّت، فرمانده لشكر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا ميشوي.
حميد لبخندزنان گفت: باشد. بزرگتري گفتهاند و كوچكتري!
مهدي، حميد را هل داد بيرون. حميد سوار موتور تريل شد و به سوي قرارگاه رفت.
حميد بيشتر فرماندهان را ميشناخت. در گوشهاي پيش حسين خرازي نشست و گفت: حاج حسين! پس اين حاج همّت كجاست؟
ـ هر جا باشد الان سر و كلّهاش پيدا ميشود.
در اتاق به صدا در آمد و همّت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. همّت با فرماندهان دست داد و احوالپرسي كرد. چشمان حميد با ديدن او از تعجب گرد شد. همّت به حميد رسيد. چشمش به حميد كه افتاد، اول كمي نگاهش كرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظهاي به هم خيره ماندند؛ بعد لبانشان كش آمد و همديگر را بغل كردند. خرازي پرسيد: چي شد آقا حميد، تو كه حاج همّت را نميشناختي؟
حميد خنديد و جواب نداد. آخر جلسه بود كه مهدي رسيد سلام كرد و كنار حميد نشست. اما ديد كه حميد و همّت هر چند لحظه به هم نگاه ميكنند و زير بُلكي ميخندند. تعجب كرد. نميدانست آن دو به چه ميخندند.
جلسه تمام شد. همت به سوي حميد و مهدي آمد. مهدي پرسيد: شما دو نفر به چي ميخنديد؟
حميد خندهكنان گفت: آقامهدي، ماجراي آمدنم از تركيه به ايران يادت هست؟ همان موقع را كه گفتم يك ساواكي تعقيبام ميكرد؟
مهدي چيني به پيشاني انداخت و بعد از لحظهاي گفت: آهان، يادم آمد...خُب منظور؟
حميد دست بر شانه همّت گذاشت و گفت: آن ساواكي، ايشان بودند!
مهدي جا خورد. همّت خنديد و گفت: اتفاقاً من هم خيال ميكردم شما ساواكي هستيد و داريد مرا تعقيب ميكنيد. به خاطر همين، از رستوران نزديك مرز، پياده به طرف مرز ايران فرار كردم!
مهدي خنديد و گفت: بندههاي خدا، الكي الكي كلّي پياده راه رفتيد. اما خودمانيم. قيافه هر دويتان به ساواكيها ميخورد!
خنده آنها فضاي قرارگاه كربلا را پر كرد.
http://rozup.ir/view/3144641/00003.jpg
|