نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: فراری

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,481
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham فراری

    نوشته شده توسط داوود اميريان

    مهدي باكري به ساعتش نگاه كرد. سه ساعت از قرارش با حميد (برادرش) مي‏گذشت؛ اما هنوز او نيامده بود. دلش شور مي‏زد. دعا مي‏كرد كه حميد گير مأموران مرزي نيفتاده باشد. آخرين نامه‏اي را كه حميد از طريق يكي از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند: مهدي جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرين ديدارمان يك ماه مي‏گذرد. حال من خوبه ...
    و شرمنده تو هستم. تو با آنكه خدمت نظام وظيفه‏ات را انجام مي‏دهي، اما خرج تحصيل مرا مي‏دهي، آن هم در يك كشور خارجي! من در شهر «آخن» آلمان تحصيل مي‏كنم.

    مهدي جان! حالا كه شعله‏هاي انقلاب آتش به خرمن رژيم پوك شاهنشاهي زده، ديگر طاقت ماندن در اينجا را ندارم. اين بار كه به سوريه مي‏آيم و با توشه‏اي مهم قاچاقي به ايران باز مي‏گردم. موعد ديدار ما، صبح روز هيجدهم آذر ماه در همان جايي كه مي‏داني! قربانت برادرت حميد باكري!

    مهدي سياهي كسي را ديد كه از دور مي‏آمد. از تپه سرازير شد. دويد. حميد، عرق‏ريزان با دو كوله بزرگ بر دوش مي‏آمد. به هم رسيدند. حميد، كوله‏ها را بر زمين گذاشت و همان‌جا از خستگي بر زمين نشست. مهدي بغلش كرد، شانه‏هايش را ماليد و پرسيد: چي شده حميد، زهوارت در رفته؟!

    حميد كه نفس‌نفس مي‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، كم مانده بود گير ساواكي‏ها بيفتم.
    ـ چي، ساواكي‏ها؟

    ـ آره. بيا تا در راه برايت تعريف كنم.

    حميد بلند شد. مهدي يكي از كوله‏ها را برداشت. از سنگيني كوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر كرايه‏اي كه مهدي آورده بود رفتند و كوله‏ها را روي قاطر سوار كردند. بعد حميد گفت: از سوريه كه سوار اتوبوس شدم، چشمم به يك مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد كه بهم خيره شده بود. يكريز مرا مي‏پاييد. اول توجهي بهش نكردم؛ اما نزديكي مرز ايران ديدم اين‌طور نمي‏شود. راستش كمي ترسيدم. فكري شدم كه نكند ساواكي باشد. نزديك مرز اتوبوس جلوي يك رستوران ترمز كرد. منم آهسته بار و بنديلم را برداشتم و دور از چشم ديگران زدم به چاك و تا اينجا يك نفس آمدم.
    ـ حالا ببينم بارت چي هست كه اينقدر سنگينه؟

    ـ سلاح و مهمات!

    ـ خيلي خوب شد. با اينها مي‏توانيم حسابي جلوي ساواكي‏ها در بياييم. حميد روي قاطر پريد. مهدي افسار قاطر را كشيد و به سمت روستا راهي شدند.

    حميد گفت: آخر من بروم جلسه چه بگويم؟

    مهدي خنديد و گفت: باز شروع شد. گفتم كه قراره فرماندهان لشكرهاي سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و براي عمليات آينده برنامه‏ريزي كنند. ناسلامتي تو معاون من هستي. بايد جور مرا بكشي. نگران نباش. رييس جلسه برادر همّت، فرمانده لشكر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا مي‏شوي.

    حميد لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تري گفته‏اند و كوچك‌تري!

    مهدي، حميد را هل داد بيرون. حميد سوار موتور تريل شد و به سوي قرارگاه رفت.
    حميد بيشتر فرماندهان را مي‏شناخت. در گوشه‏اي پيش حسين خرازي نشست و گفت: حاج حسين! پس اين حاج همّت كجاست؟
    ـ هر جا باشد الان سر و كلّه‏اش پيدا مي‏شود.
    در اتاق به صدا در آمد و همّت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. همّت با فرماندهان دست داد و احوالپرسي كرد. چشمان حميد با ديدن او از تعجب گرد شد. همّت به حميد رسيد. چشمش به حميد كه افتاد، اول كمي نگاهش كرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه‏اي به هم خيره ماندند؛ بعد لبانشان كش آمد و همديگر را بغل كردند. خرازي پرسيد: چي شد آقا حميد، تو كه حاج همّت را نمي‏شناختي؟
    حميد خنديد و جواب نداد. آخر جلسه بود كه مهدي رسيد سلام كرد و كنار حميد نشست. اما ديد كه حميد و همّت هر چند لحظه به هم نگاه مي‏كنند و زير بُلكي مي‏خندند. تعجب كرد. نمي‏دانست آن دو به چه مي‏خندند.
    جلسه تمام شد. همت به سوي حميد و مهدي آمد. مهدي پرسيد: شما دو نفر به چي مي‏خنديد؟
    حميد خنده‏كنان گفت: آقامهدي، ماجراي آمدنم از تركيه به ايران يادت هست؟ همان موقع را كه گفتم يك ساواكي تعقيب‏ام مي‏كرد؟
    مهدي چيني به پيشاني انداخت و بعد از لحظه‏اي گفت: آهان، يادم آمد...خُب منظور؟
    حميد دست بر شانه همّت گذاشت و گفت: آن ساواكي، ايشان بودند!
    مهدي جا خورد. همّت خنديد و گفت: اتفاقاً من هم خيال مي‏كردم شما ساواكي هستيد و داريد مرا تعقيب مي‏كنيد. به خاطر همين، از رستوران نزديك مرز، پياده به طرف مرز ايران فرار كردم!
    مهدي خنديد و گفت: بنده‏هاي خدا، الكي الكي كلّي پياده راه رفتيد. اما خودمانيم. قيافه هر دويتان به ساواكي‏ها مي‏خورد!
    خنده آنها فضاي قرارگاه كربلا را پر كرد.
    http://rozup.ir/view/3144641/00003.jpg

    امضاء



  2. تشكر


  3.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi