نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: در باغ شهادت را نبنديد,به ما بيچارگان زان سو نخنديد.

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیرارشد انجمن فن آوری و انجمن دفاع مقدس
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8676
    نوشته
    25,468
    صلوات
    71109
    دلنوشته
    439
    ازطرف مرحوم پدرم:خدابیامرزدشان "الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوعَجّل فَرَجَهم
    تشکر
    24,768
    مورد تشکر
    19,232 در 11,585
    وبلاگ
    37
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    parcham در باغ شهادت را نبنديد,به ما بيچارگان زان سو نخنديد.

    سبک بالان خراميدند و رفتند

    مرا بيچاره ناميدند و رفتند

    سواران لحظه اي تمکين نکردند

    ترحم بر من مسکين نکردند

    سواران از سر نئشم گذشتند

    فغان ها کردم، اما برنگشتند

    اسير و زخمي و بي دست و پا من

    رفيقان، اين چه سودا بود با من؟

    رفيقان، رسم هم دردي کجا رفت؟

    جوان مردان، جوان مردي کجا رفت؟

    مرا اين پشت، مگذاريد بي پاک

    گناهم چيست، پايم بود در خاک

    اگر دير آمدم مجروح بودم

    اسير قبض و بست روح بودم

    در باغ شهادت را نبنديد

    به ما بيچارگان زان سو نخنديد

    رفيقانم دعا کردند و رفتند

    مرا زخمي رها کردند و رفتند

    رها کردند در زندان بمانم

    دعا کردند سرگردان بمانم

    شهادت نردبان آسمان بود

    شهادت آسمان را نردبان بود

    چرا برداشتند اين نردبان را؟

    چرا بستند راه آسمان را؟

    مرا پايي به دست نردبان بود

    مرا دستي به بام آسمان بود

    تو بالا رفته اي من در زمينم

    برادر، روسياهم، شرمگينم

    مرا اسب سپيدي بود روزي

    شهادت را اميدي بود روزي

    در اين اطراف، دوش اي دل تو بودي!

    نگهبان ديشب، اي غافل تو بودي!

    بگو اسب سپيدم را که دزديد

    اميدم را، اميدم را که دزديد

    مرا اسب چموشي بود روزي

    شهادت مي فروشي بود روزي

    شبي چون باد بر يالش خزيدم

    به سوي خانه ي ساقي دويدم

    چهل شب راه را بي وقفه راندم

    چهل تسبيح ساقي نامه خواندم

    ببين اي دل، چقدر اين قصر زيباست




    گمانم خانه ي ساقي همين جاست




    دلم تا دست بر دامان در زد




    دو دستي سنگ شيون را به سر زد




    اميدم مشت نوميدي به در کوفت




    نگاهم قفل در، ميخ قدر کوفت




    چه درد است اين که در فصل اقاقي؟




    به روي عاشقان در بسته ساقي




    بر اين در،‌ واي من قفلي لجوج است




    بجوش اي اشک هنگام خروج است




    در ميخانه را گيرم که بستند




    کليدش را چرا يا رب شکستند؟!




    دعا کردند در زندان بمانم




    دعا کردند سرگردان بمانم




    من آخر طاقت ماندن ندارم




    خدايا تاب جان کندن ندارم




    دلم تا چند يا رب خسته باشد؟




    در لطف تو تا کي بسته باشد؟




    بيا باز امشب اي دل در بکوبيم




    بيا اين بار محکم تر بکوبيم




    مکوب اي دل به تلخي دست بر دست




    در اين قصر بلور آخر کسي هست




    بکوب اي دل که اين جا قصر نور است




    بکوب اي دل مرا شرم حضور است




    بکوب اي دل که غفار است يارم




    من از کوبيدن در شرم دارم




    بکوب اي دل که جاي شک و ظن نيست




    مرا هر چند روي در زدن نيست




    کريمان گر چه ستار العيوب اند




    گداياني که محبوب اند خوب اند




    بکوب اي دل،‌ مشو نوميد از اين در




    بکوب اي دل هزاران بار ديگر




    دلا! پيش آي تا داغت بگويم




    به گوشت، قصه اي شيرين بگويم




    برون آيي اگر از حفره ي ناز




    به رويت مي گشايم سفره ي راز




    نمي دانم بگويم يا نگويم




    دلا! بگذار، تا حالا نگويم




    ببخش اي خوب امشب، ناتوانم




    خطا در رفته از دست زبانم




    لطيفا رحمت آور، من ضعيفم




    قوي تر ازمن است، امشب حريفم




    شبي ترک محبت گفته بودم




    ميان دره ي شب خفته بودم




    ني ام از ناله ي شيرين تهي بود




    سرم بر خاک طاقت سر نمي سود



    زبانم حرف با حرفي نمي زد




    سکوتم ظرف بر ظرفي نمي زد




    نگاهم خال، در جايي نمي کوفت




    به چشمم اشک غم، تايي نمي کوفت




    دلم در سينه قفلي بود، محکم




    کليدش بود، درياچه ي غم




    اميدم، گرد اميدي نمي گشت




    شبم دنبال خورشيدي نمي گشت




    حبيبم قاصدي از پي فرستاد




    پيامي بابلوري مي فرستاد




    که مي دانم تو را شرم حضور است




    مشو نوميد، اين جا قصر نور است




    الا! اي عاشق اندوه گينم




    نمي خواهم تو را غمگين ببينم




    اگر آه تو از جنس نياز است




    در باغ شهادت باز، باز است




    نمي دانم که در سر، اين چه سودا است!




    همين اندازه مي دانم که زيبا است




    خداوندا چه درد است اين چه درد است؟




    که فولاد دلم را آب کرده است




    مرا اي دوست، شرم بندگي کشت




    چه لطف است اين، مرا شرمندگي کشت


    http://rozup.ir/view/3144641/00003.jpg


    منبع:::http://kohne_sarbaz_iran.rozblog.com/Forum/Post/2070
    امضاء




  2.  

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi