صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 119

موضوع: سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

  1. Top | #101

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    مداحی (امیر منجر، جواد شیرازی)


    ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هیئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد.
    او منشاء خیر برای بسیاری از دوستان شد. بار ها به دوستانش توصیه می کرد که برای حفظ روحیه دینی و مذهبی از تشکیل هیئت در محله ها غافل نشوید. آن هم هیئتی که سخنرانی محور اصلی آن باشد.
    یکی از دوستانش نقل می کرد که: سال ها پس از شهادت ابراهیم در یکی از مساجد تهران مشغول فعالیت فرهنگی بودم. روزی در این فکر بودم که با چه وسیله ای ارتباط بچه ها را با مسجد و فعالیت های فرهنگی حفظ کنیم؟
    همان شب ابراهیم را در خواب دیدم. تمامی بچه های مسجد را جمع کرده و می گفت: از طریق تشکیل هیئت هفتگی، بچه ها را حفظ کنید!
    بعد در مورد نحوه کار توضیح داد و...
    ما هم این کار را انجام دادیم. ابتدا فکر نمی کردیم موفق شویم. ولی با گذشت سال ها، هنوز از طریق هیئت هفتگی با بچه ها ارتباط داریم.
    مرام و شیوه ابراهیم در برخورد با بچه های محل نیز به همین صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آن ها را به سوی هیئت و مسجد سوق می داد و می گفت: وقتی دست بچه ها توی دست امام حسین (علیه السلام) قرار بگیره مشکل حل می شه. خود آقا نظر لطفش را به آن ها خواهد داشت.




    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #102

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    ابراهیم از همان دوران دبیرستان شروع به مداحی کرد. بقیه را هم به خواندن و مداحی کردن ترغیب می کرد. هر هفته در هیئت جوانان وحدت اسلامی به همراه شهید عبدالله مسگر حضور داشت و مداحی می کرد.
    این مجموعه چیزی فراتر از یک هیئت بود. در رشد مسائل اعتقادی و حتی سیاسی بچه ها بسیار تأثیر گذار بود.
    دعوت از علمائی نظیر علامه محمد تقی جعفری و حاج آقا نجفی و استفاده از شخصیت های سیاسی، مذهبی جهت صحبت، از فعالیت های این هیئت بود.
    لذا مأموران ساواک روی این هیئت دقت نظر خاصی داشتند و چند بار جلوی تشکیل جلسات آن را گرفتند.
    ابراهیم، مداحی را از همین هیئت و همچنین هنگامی که ورزش باستانی انجام می داد آغاز کرد. در دوران انقلاب و بعد از آن به اوج خود رسید. اما نکته مهمی که رعایت می کرد این بود که می گفت: برای دل خودم می خوانم. سعی می کنم بیشتر خودم استفاده کنم و نیت غیر خدایی را در مداحی وارد نکنم.
    ***



    امضاء


  4. Top | #103

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ***
    روی موتور نشسته بود. به زیبایی شروع به خواندن اشعاری برای حضرت زهرا (علیه السلام) نمود.
    خیلی جالب و سوزناک بود. از ابراهیم خواستم که همان اشعار را به همان سبک بخواند، اما زیر بار نرفت! می گفت: اینجا مداح دارند، من هم که اصلاً صدای خوبی ندارم، بی خیال شو...
    اما می دانستم هر وقت کاری بوی غیر خدا بدهد، یا باعث مطرح شدنش شود ترک می کند. در مداحی عادت جالبی داشت. به بلند گو، اکو و... مقید نبود. بار ها می شد که بدون بلندگو می خواند.
    در سینه زنی خیلی محکم سینه می زد می گفت: اهل بیت همه وجودشان را برای اسلام دادند. ما همین سینه زنی را باید خوب انجام دهیم.

    در عروسی ها و عزا ها هر جا می دید وظیفه اش خواندن است می خواند. اما اگر می فهمید به غیر از او مداح دیگری هست، نمی خواند و بیشتر به دنبال استفاده بود.
    ابراهیم مصداق حدیث نورانی امام رضا (علیه السلام) بود که می فرماید: «هرکس برای مصائب ما گریه کند و دیگران را بگریاند، هر چند یک نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود.
    هر که در مصیبت ما چشمانش اشک آلود شود و بگرید، خداوند او را با ما محشور خواهد کرد.» (20)
    در عزاداری ها حال خوشی داشت. خیلی ها با وجود ابراهیم و عزاداری او شور و حال خاصی پیدا می کردند.
    ابراهیم هر جایی که بود آنجا را کربلا می کرد! گریه ها و ناله های ابراهیم شور عجیبی ایجاد می کرد. نمونه آن در اربعین سال 1361 در هیئت عاشقان حسین (علیه السلام) بود.
    بچه های هیئتی هرگز آن روز را فراموش نمی کنند. ابراهیم ذکر حضرت زینب (علیه السلام) را می گفت.
    او شور عجیبی به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش کرد! آن روز حالتی در بچه ها پیدا شد که دیگر ندیدیم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونی و نَفَس گرم ابراهیم، مجلس اینگونه متحول شده بود.
    ابراهیم در مورد مداحی حرف های جالبی می زد. می گفت: مداح باید آبروی اهل بیت را در خواندنش حفظ کند، هر حرفی نزند. اگر در مجلسی شرایط مهیا نبود روضه نخواند و...
    ابراهیم هیچوقت خودش را مداح حساب نمی کرد. ولی هر جا که می خواند شور و حال عجیبی را ایجاد می کرد.

    ذکر شهدا را هیچوقت فراموش نمی کرد. چند بیت شعر آماده کرده بود که اسم شهدا علی الخصوص اصغر وصالی و علی قربانی را می آورد و در بیشتر مجالس می خواند.



    امضاء


  5. Top | #104

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ***
    شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری با شکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب سینه می زد. اما بعد، دیگر او را ندیدم! در تاریکی مجلس در گوشه ای ایستاده و آرام سینه می زد.
    سینه زنی بچه ها خیلی طولانی شد. ساعت دوازده شب بود که مجلس به پایان رسید.
    موقع شام همه دور ابراهیم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداری باحالی بود، بچه ها خیلی خوب سینه زدند.
    ابراهیم نگاه معنا داری به من و بچه ها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتان نگه دارید!
    وقتی چهره های متعجب ما را دید ادامه داد: این مردم آمده اند تا در مجلس قمر بنی هاشم (علیه السلام) خودشان را برای یکسال بیمه کنند.
    وقتی عزاداری شما طولانی می شود، این ها خسته می شوند. شما بعد از مقداری عزاداری شام مردم را بدهید.
    بعد هر چقدر می خواهید سینه بزنید و عشقبازی کنید، نگذارید مردم در مجلس اهل بیت احساس خستگی کنند.



    امضاء


  6. Top | #105

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    مجلس حضرت زهرا (علیه السلام) (جمعی از دوستان شهید)


    به جلسه مجمع الذاکرین رفته بودیم، در مسجد حاج ابوالفتح. در جلسه اشعاری در فضایل حضرت زهرا (علیه السلام) خوانده شد که ابراهیم آن ها را می نوشت. آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی کرد.
    ابراهیم از خود بی خود شده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدایی بلند گریه می کرد. من از این رفتار ابراهیم بسیار تعجب کردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتادیم. در بین راه گفت:
    «آدم وقتی به جلسه حضرت زهرا (علیه السلام) وارد می شه باید حضور ایشان را حس کنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.»



    امضاء


  7. Top | #106

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ***
    یک شب به اصرار من به جلسه عید الزهرا (علیه السلام) رفتیم. فکر می کردم ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود.
    مداح جلسه، مثلاً برای شادی حضرت زهرا (علیه السلام) حرف های زشتی را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم. در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته؟!
    ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه دستش را با عصبانیت تکان می داد گفت: توی این مجالس خدا پیدا نمی شه، همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه. چند بار هم این جمله را تکرار کرد. بعد ها وقتی نظر علما را در مورد این مجالس و ضرورت حفظ

    وحدت مسلمین مشاهده کردم به دقت نظر ابراهیم بیشتر پی بردم.
    در فتح المبین وقتی ابراهیم مجروح شد، سریع او را به دزفول منتقل کردیم و در سالنی که مربوط به بهداری ارتش بود قرار دادیم. مجروحین زیادی در آنجا بستری بودند.
    سالن بسیار شلوغ بود. مجروحین آه و ناله می کردند، هیچ کس آرامش نداشت. بالاخره یک گوشه ای را پیدا کردیم و ابراهیم را روی زمین خواباندیم.
    پرستار ها زخم گردن و پای ابراهیم را پانسمان کردند. در آن شرایط اعصاب همه به هم ریخته بود، سر و صدای مجروحین بسیار زیاد بود. ناگهان ابراهیم با صدائی رسا شروع به خواندن کرد!
    شعر زیبایی در وصف حضرت زهرا (علیه السلام) خواند که رمز عملیات هم نام مقدس ایشان بود. برای چند دقیقه سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت! هیچ مجروحی ناله نمی کرد! گوئی همه چیز ردیف و مرتب شده بود.
    به هر طرف که نگاه می کردی آرامش موج می زد! قطرات اشک بود که از چشمان مجروحین و پرستار ها جاری می شد، همه آرام شده بودند!
    خواندن ابراهیم تمام شد. یکی از خانم دکتر ها که مُسن تر از بقیه بود و حجاب درستی هم نداشت جلو آمد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.
    آهسته گفت: تو هم مثل پسرمی! فدای شما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهیم را بوسید! قیافه ابراهیم دیدنی بود. گوش هایش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روی صورتش انداخت.
    ابراهیم همیشه می گفت: بعد از توکل به خدا، توسل به حضرات معصومین مخصوصاً حضرت زهرا (علیه السلام) حلال مشکلات است.
    ***
    برای ملاقات ابراهیم رفته بودیم بیمارستان نجمیه. دور هم نشسته بودیم. ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا (علیه السلام) نمود. دو نفر از پزشکان آمدند و از دور نگاهش می کردند. با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟! گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش می رفت و به هوش می آمد. اما در آن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد.
    تابستان شصت و یک (مرتضی پارسائیان)

    ابراهیم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل آموزش و پرورش شد.
    در دوره های تکمیلی ضمن شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد.
    ***
    با عصای زیر بغل از پله های اداره آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم.
    گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه کاری داری بگو من انجام می دم.
    گفت: نه، کار خودمه.
    بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود.
    پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقد خودت را اذیت کردی؟!
    گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم.
    پرسیدم: از بچه های جبهه است؟!
    گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم.

    بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصاً این مردم خوبی که داریم.
    هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.»
    ***
    ابراهیم را در محل همه می شناختند. هر کسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد.
    همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند.
    یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه (شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
    وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
    ***
    ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
    رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده؟!
    اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!
    روش تربیت (جواد مجلسی راد، مهدی حسن قمی)

    منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم. هر روز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم!
    آن زمان حدود 170 کبوتر داشتم. موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.
    عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت.
    من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند و گفت: بفرمائید آقا جواد!
    از اینکه اسم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی می دید؟ گفتم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟!
    گفت: خُب اگه بلد نباشیم از شما یاد می گیریم. عصا را کنار گذاشت، در حالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
    تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند!

    او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد. خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
    شب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناسی؟ عجب والیبالی بازی می کنه!
    برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده!
    با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت!
    برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که خیلی آدم بزرگیه!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم آمد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی می کرد.
    آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟!
    گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
    چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.
    اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
    اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت.
    همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش زد : آن ها با اینکه

    سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدند.
    تو هم اینجا نشسته ای چشمت به آسمانه که کفتر هات چه می کنند!!
    فردای آن روز همه کبوتر ها را رد کردم و عازم جبهه شدم.
    از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد.
    او چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می کرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد که الگوئی برای مدعیان امر تربیت بود. آن هم در زمانی که هیچ حرفی از روش های تربیتی نبود.
    ***
    نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی نزدیک آن ها شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند!
    ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم:
    ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوال پرسی کردند.
    بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا.
    آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچه های محل ما رفیق شد.
    در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!



    برخورد صحیح (جمعی از دوستان شهید)

    از خیابان 17 شهریور عبور می کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد.
    جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد!
    همه می دانستند که او مقصر است. من هم دوست داشتم که ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد.
    ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سلام، خسته نباشید!
    موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سلام، معذرت می خوام، شرمنده.
    بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه دادیم.
    ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد. سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد:
    دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.

    روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد که غیر مستقیم باشد.
    مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و... اشاره می کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می آورد.
    یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند.
    در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه می آورد و جلوی دیگران خیلی به او احترام می گذاشت.
    مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتدا او را غیرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه می کنی؟
    آن پسر با عصبانیت گفت: چشمانش را در می یارم.
    ابراهیم خیلی با آرامش گفت: خُب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام می دی؟!
    بعد ادامه داد: ببین اگر هر کسی به دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم می پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود.
    بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نا محرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را گفت که فرمودند:
    «چشمان خود را از نا محرم ببندید تا عجایب را ببینید» (21)
    بعد هم دلایل دیگر آورد. آن پسر هم تأیید می کرد. بعد گفت: تصمیم خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کار ها را ترک کنی.

    برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد. او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شد. همه خلاف کاری های گذشته را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع، آن ها را متحول کرده بود.
    نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است!
    ***
    پاییز 1361 بود. با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم. می خواستم ابراهیم را برای عزیمت جبهه به ترمینال غرب برسانم.
    یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد.
    ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش!
    من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل، با خودم گفتم: این دفعه حتماً دعوا می کنه.
    اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن توقف کردیم.
    منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد!
    راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت.
    بعد از جواب سلام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت می خوام، خانوم شما فحش خیلی بدی به من و همه ریش دار ها داد. می خواهم بدانم که... راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد!
    ابراهیم گفت: نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟!

    راننده اصلاً فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شد. صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
    این رفتار ها و برخورد های ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود.
    اما با این کار ها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می داد. همیشه می گفت: در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد.
    کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت در برخورد هایش بود.
    نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه می انداخت: «بندگان (خاص خداوندِ) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشایست بگویند) به آن ها سلام می گویند» (22)
    ماجرای مار (مهدی عموزاده)

    ساعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
    مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است!
    کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟
    گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
    بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
    نیم ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان دیر وقته، مردم می خوان بخوابن!
    توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید.
    آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچوقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم می گفت:
    در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه شب بود و ما نزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم.

    بعد هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسائی مواضع دشمن شدیم. همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد!
    مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.
    اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
    آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (علیه السلام) قسم دادم!
    زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم.
    با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده!
    آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی خندیدیم.
    بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید.
    از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم.
    تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
    مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.
    رضای خدا (عباس هادی)

    از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کار هایش مطلع نمی شد. بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کار هایش را مشاهده می کردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کار هایش حرفی نمی زد. همیشه هم این نکته را اشاره می کرد که: کاری که برای رضای خداست، گفتن ندارد. یا مشکل کار های ما این است که برای رضای همه کار می کنیم، به جز خدا.
    حضرت علی (علیه السلام) نیز می فرماید: «هرکس قلبش را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.» (23)
    عرفای بزرگ نیز در سر تا سر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند که: «اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نَفَسی که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می شود.»
    در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه های تهران رفتیم. ما در گوشه ای نشستیم. با وارد شد هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، در گوشه ای می نشست.
    ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: این ها را ببین چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند.
    بعد ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. این ها اگر اینقدر که

    عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است.
    اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد. بعد ادامه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی همه زودتر خسته می شود. اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم، البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچه ها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن!
    ابراهیم می گفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد.
    آگاه باش عالم هستی زبهر توست غیر از خدا هر آنچه بخواهی شکست توست.
    ***
    نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد!
    خیلی آهسته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم.
    نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید! مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه؟! دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
    بعد ادامه داد: ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان. نمی خوام با آدم هائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
    مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و...
    من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا!

    ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکار کردی؟!
    ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده؟!
    پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف؟! چی می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و...
    ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست!
    عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب معذرت خواهی می کرد. مادر ما هم با تعجب می گفت: حاج خانوم، نه به حرف های صبح شما، نه به کار حالای شما! او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چی بگم، محمد همه ی ماجرا را برای ما تعریف کرد.
    محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رسید، معلوم نبود چی به سرش می آمد. بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم گفته بودند: ابراهیم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! حاج خانوم، من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته، آقا ابراهیم چند ماهه که مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم.
    مادر پرسید: من نمی فهمم، مگر برای محمد شما چه اتفاقی افتاده؟!
    آن خانم ادامه داد: نیمه های شبِ جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می کنه.
    او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می رفت.
    آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد. بعد او را به بیمارستان می رساند.
    صحبت زن همسایه تمام شد. برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجهی داشته باشد.






    امضاء


  8. Top | #107

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    ***
    برای ملاقات ابراهیم رفته بودیم بیمارستان نجمیه. دور هم نشسته بودیم. ابراهیم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا (علیه السلام) نمود. دو نفر از پزشکان آمدند و از دور نگاهش می کردند. با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟! گفتند: نه، ما در هواپیما همراه ایشان بودیم. مرتب از هوش می رفت و به هوش می آمد. اما در آن حال هم با صدایی زیبا در وصف حضرت مداحی می کرد.
    تابستان شصت و یک (مرتضی پارسائیان)

    ابراهیم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل آموزش و پرورش شد.
    در دوره های تکمیلی ضمن شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد.
    ***
    با عصای زیر بغل از پله های اداره آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم.
    گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه کاری داری بگو من انجام می دم.
    گفت: نه، کار خودمه.
    بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود.
    پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقد خودت را اذیت کردی؟!
    گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم.
    پرسیدم: از بچه های جبهه است؟!
    گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم.

    بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصاً این مردم خوبی که داریم.
    هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.»
    ***
    ابراهیم را در محل همه می شناختند. هر کسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد.
    همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند.
    یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه (شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
    وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
    ***
    ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
    رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده؟!
    اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!
    روش تربیت (جواد مجلسی راد، مهدی حسن قمی)

    منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم. هر روز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم!
    آن زمان حدود 170 کبوتر داشتم. موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.
    عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت.
    من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند و گفت: بفرمائید آقا جواد!
    از اینکه اسم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی می دید؟ گفتم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟!
    گفت: خُب اگه بلد نباشیم از شما یاد می گیریم. عصا را کنار گذاشت، در حالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
    تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند!

    او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد. خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
    شب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناسی؟ عجب والیبالی بازی می کنه!
    برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده!
    با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت!
    برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که خیلی آدم بزرگیه!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم آمد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی می کرد.
    آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟!
    گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
    چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.
    اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
    اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت.
    همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش زد : آن ها با اینکه

    سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدند.
    تو هم اینجا نشسته ای چشمت به آسمانه که کفتر هات چه می کنند!!
    فردای آن روز همه کبوتر ها را رد کردم و عازم جبهه شدم.
    از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد.
    او چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می کرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد که الگوئی برای مدعیان امر تربیت بود. آن هم در زمانی که هیچ حرفی از روش های تربیتی نبود.
    ***
    نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی نزدیک آن ها شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند!
    ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم:
    ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوال پرسی کردند.
    بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا.
    آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچه های محل ما رفیق شد.
    در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!



    برخورد صحیح (جمعی از دوستان شهید)

    از خیابان 17 شهریور عبور می کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد.
    جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد!
    همه می دانستند که او مقصر است. من هم دوست داشتم که ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد.
    ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سلام، خسته نباشید!
    موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سلام، معذرت می خوام، شرمنده.
    بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه دادیم.
    ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد. سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد:
    دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.

    روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد که غیر مستقیم باشد.
    مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و... اشاره می کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می آورد.
    یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند.
    در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه می آورد و جلوی دیگران خیلی به او احترام می گذاشت.
    مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتدا او را غیرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه می کنی؟
    آن پسر با عصبانیت گفت: چشمانش را در می یارم.
    ابراهیم خیلی با آرامش گفت: خُب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام می دی؟!
    بعد ادامه داد: ببین اگر هر کسی به دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم می پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود.
    بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نا محرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را گفت که فرمودند:
    «چشمان خود را از نا محرم ببندید تا عجایب را ببینید» (21)
    بعد هم دلایل دیگر آورد. آن پسر هم تأیید می کرد. بعد گفت: تصمیم خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کار ها را ترک کنی.

    برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد. او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شد. همه خلاف کاری های گذشته را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع، آن ها را متحول کرده بود.
    نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است!
    ***
    پاییز 1361 بود. با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم. می خواستم ابراهیم را برای عزیمت جبهه به ترمینال غرب برسانم.
    یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد.
    ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش!
    من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل، با خودم گفتم: این دفعه حتماً دعوا می کنه.
    اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن توقف کردیم.
    منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد!
    راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت.
    بعد از جواب سلام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت می خوام، خانوم شما فحش خیلی بدی به من و همه ریش دار ها داد. می خواهم بدانم که... راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد!
    ابراهیم گفت: نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟!

    راننده اصلاً فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شد. صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
    این رفتار ها و برخورد های ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود.
    اما با این کار ها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می داد. همیشه می گفت: در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد.
    کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت در برخورد هایش بود.
    نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه می انداخت: «بندگان (خاص خداوندِ) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشایست بگویند) به آن ها سلام می گویند» (22)
    ماجرای مار (مهدی عموزاده)

    ساعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
    مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است!
    کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟
    گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
    بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
    نیم ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان دیر وقته، مردم می خوان بخوابن!
    توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید.
    آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچوقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم می گفت:
    در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه شب بود و ما نزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم.

    بعد هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسائی مواضع دشمن شدیم. همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد!
    مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.
    اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
    آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (علیه السلام) قسم دادم!
    زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم.
    با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده!
    آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی خندیدیم.
    بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید.
    از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم.
    تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
    مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.
    رضای خدا (عباس هادی)

    از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کار هایش مطلع نمی شد. بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کار هایش را مشاهده می کردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کار هایش حرفی نمی زد. همیشه هم این نکته را اشاره می کرد که: کاری که برای رضای خداست، گفتن ندارد. یا مشکل کار های ما این است که برای رضای همه کار می کنیم، به جز خدا.
    حضرت علی (علیه السلام) نیز می فرماید: «هرکس قلبش را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.» (23)
    عرفای بزرگ نیز در سر تا سر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند که: «اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نَفَسی که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می شود.»
    در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه های تهران رفتیم. ما در گوشه ای نشستیم. با وارد شد هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، در گوشه ای می نشست.
    ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: این ها را ببین چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند.
    بعد ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. این ها اگر اینقدر که

    عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است.
    اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد. بعد ادامه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی همه زودتر خسته می شود. اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم، البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچه ها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن!
    ابراهیم می گفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد.
    آگاه باش عالم هستی زبهر توست غیر از خدا هر آنچه بخواهی شکست توست.
    ***
    نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد!
    خیلی آهسته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم.
    نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید! مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه؟! دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
    بعد ادامه داد: ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان. نمی خوام با آدم هائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
    مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و...
    من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا!

    ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکار کردی؟!
    ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده؟!
    پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف؟! چی می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و...
    ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست!
    عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب معذرت خواهی می کرد. مادر ما هم با تعجب می گفت: حاج خانوم، نه به حرف های صبح شما، نه به کار حالای شما! او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چی بگم، محمد همه ی ماجرا را برای ما تعریف کرد.
    محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رسید، معلوم نبود چی به سرش می آمد. بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم گفته بودند: ابراهیم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! حاج خانوم، من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته، آقا ابراهیم چند ماهه که مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم.
    مادر پرسید: من نمی فهمم، مگر برای محمد شما چه اتفاقی افتاده؟!
    آن خانم ادامه داد: نیمه های شبِ جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می کنه.
    او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می رفت.
    آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد. بعد او را به بیمارستان می رساند.
    صحبت زن همسایه تمام شد. برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجهی داشته باشد.





    امضاء


  9. Top | #108

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    تابستان شصت و یک (مرتضی پارسائیان)

    ابراهیم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل آموزش و پرورش شد.
    در دوره های تکمیلی ضمن شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد.
    ***
    با عصای زیر بغل از پله های اداره آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم.
    گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه کاری داری بگو من انجام می دم.
    گفت: نه، کار خودمه.
    بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود.
    پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقد خودت را اذیت کردی؟!
    گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم.
    پرسیدم: از بچه های جبهه است؟!
    گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین آمدم.

    بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصاً این مردم خوبی که داریم.
    هر کاری که از ما ساخته است. باید برایشان انجام دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند


    امضاء


  10. Top | #109

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    ***
    ابراهیم را در محل همه می شناختند. هر کسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد.
    همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه می آمدند، قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به ابراهیم سر می زدند.
    یک روز صبح امام جماعت مسجد محمدیه (شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
    وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
    ***
    ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
    رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده؟!
    اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!
    روش تربیت (جواد مجلسی راد، مهدی حسن قمی)

    منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم. هر روز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم!
    آن زمان حدود 170 کبوتر داشتم. موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.
    عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت.
    من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند و گفت: بفرمائید آقا جواد!
    از اینکه اسم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی می دید؟ گفتم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟!
    گفت: خُب اگه بلد نباشیم از شما یاد می گیریم. عصا را کنار گذاشت، در حالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
    تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند!

    او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد. خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
    شب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناسی؟ عجب والیبالی بازی می کنه!
    برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده!
    با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت!
    برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که خیلی آدم بزرگیه!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم آمد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی می کرد.
    آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟!
    گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
    چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.
    اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
    اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت.
    همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش زد : آن ها با اینکه

    سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدند.
    تو هم اینجا نشسته ای چشمت به آسمانه که کفتر هات چه می کنند!!
    فردای آن روز همه کبوتر ها را رد کردم و عازم جبهه شدم.
    از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد.
    او چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می کرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد که الگوئی برای مدعیان امر تربیت بود. آن هم در زمانی که هیچ حرفی از روش های تربیتی نبود.
    ***
    نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی نزدیک آن ها شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... بودند!
    ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم:
    ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوال پرسی کردند.
    بعد طوری که کسی متوجه نشود، ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا.
    آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچه های محل ما رفیق شد.
    در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارت ها پاره شده و در جوب ریخته شده بود!



    برخورد صحیح (جمعی از دوستان شهید)

    از خیابان 17 شهریور عبور می کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد.
    جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت، داد زد: هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد!
    همه می دانستند که او مقصر است. من هم دوست داشتم که ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد.
    ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت: سلام، خسته نباشید!
    موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: سلام، معذرت می خوام، شرمنده.
    بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه دادیم.
    ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد. سؤالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد:
    دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید. تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر می خواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم. جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.

    روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. اگر می خواست بگوید که کاری را نکن سعی می کرد که غیر مستقیم باشد.
    مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و... اشاره می کرد تا شخص، خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه از دستورات دین برای او دلیل می آورد.
    یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند.
    در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل می گرفت. اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه می آورد و جلوی دیگران خیلی به او احترام می گذاشت.
    مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد. ابتدا او را غیرتی کرد و گفت: اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه می کنی؟
    آن پسر با عصبانیت گفت: چشمانش را در می یارم.
    ابراهیم خیلی با آرامش گفت: خُب پسر، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام می دی؟!
    بعد ادامه داد: ببین اگر هر کسی به دنبال ناموس دیگری باشد جامعه از هم می پاشد و سنگ روی سنگ بند نمی شود.
    بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نا محرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) را گفت که فرمودند:
    «چشمان خود را از نا محرم ببندید تا عجایب را ببینید» (21)
    بعد هم دلایل دیگر آورد. آن پسر هم تأیید می کرد. بعد گفت: تصمیم خودت را بگیر، اگه می خواهی با ما رفیق باشی باید این کار ها را ترک کنی.

    برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد. او به یکی از بچه های خوب محل تبدیل شد. همه خلاف کاری های گذشته را کنار گذاشت. این پسر نمونه ای از افرادی بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع، آن ها را متحول کرده بود.
    نام این پسر هم اکنون بر روی یکی از کوچه های محله ما نقش بسته است!
    ***
    پاییز 1361 بود. با موتور به سمت میدان آزادی می رفتیم. می خواستم ابراهیم را برای عزیمت جبهه به ترمینال غرب برسانم.
    یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد. خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت. نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد.
    ابراهیم گفت: سریع برو دنبالش!
    من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل، با خودم گفتم: این دفعه حتماً دعوا می کنه.
    اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ما هم کنار آن توقف کردیم.
    منتظر برخورد ابراهیم بودم. ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد!
    راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت.
    بعد از جواب سلام، ابراهیم گفت: من خیلی معذرت می خوام، خانوم شما فحش خیلی بدی به من و همه ریش دار ها داد. می خواهم بدانم که... راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد!
    ابراهیم گفت: نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟!

    راننده اصلاً فکر نمی کرد ما اینگونه برخورد کنیم. از ماشین پیاده شد. صورت ابراهیم را بوسید و گفت: نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی. ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده ایم. بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
    این رفتار ها و برخورد های ابراهیم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود.
    اما با این کار ها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می داد. همیشه می گفت: در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد.
    کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت در برخورد هایش بود.
    نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه می انداخت: «بندگان (خاص خداوندِ) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشایست بگویند) به آن ها سلام می گویند» (22)
    ماجرای مار (مهدی عموزاده)

    ساعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
    مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است!
    کنار کوچه ایستاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام بازی می کنی؟
    گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم.
    بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می کرد.
    نیم ساعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان دیر وقته، مردم می خوان بخوابن!
    توپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد نشستیم دور آقا ابراهیم. بچه ها گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید.
    آن شب خاطره عجیبی شنیدم که هیچوقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم می گفت:
    در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسائی. نیمه شب بود و ما نزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم.

    بعد هوا روشن شد. ما مشغول تکمیل شناسائی مواضع دشمن شدیم. همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگی درست به سمت مخفیگاه ما آمد!
    مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ کاری نمی شد انجام دهیم.
    اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
    آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه (علیه السلام) قسم دادم!
    زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز کردم.
    با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده!
    آن شب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی خندیدیم.
    بعد هم گفت: سعی کنید آخر شب که مردم می خواهند استراحت کنند بازی نکنید.
    از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم.
    تاثیر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
    مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم.
    رضای خدا (عباس هادی)

    از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کار هایش مطلع نمی شد. بجز کسانی که همراهش بودند و خودشان کار هایش را مشاهده می کردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کار هایش حرفی نمی زد. همیشه هم این نکته را اشاره می کرد که: کاری که برای رضای خداست، گفتن ندارد. یا مشکل کار های ما این است که برای رضای همه کار می کنیم، به جز خدا.
    حضرت علی (علیه السلام) نیز می فرماید: «هرکس قلبش را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.» (23)
    عرفای بزرگ نیز در سر تا سر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند که: «اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نَفَسی که انسان در دنیا برای غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می شود.»
    در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه های تهران رفتیم. ما در گوشه ای نشستیم. با وارد شد هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شد. تازه وارد هم دستی از دور برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، در گوشه ای می نشست.
    ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: این ها را ببین چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند.
    بعد ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. این ها اگر اینقدر که

    عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است.
    اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می شود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد. بعد ادامه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی همه زودتر خسته می شود. اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم، البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچه ها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن!
    ابراهیم می گفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای رضای خدا انجام دهد.
    آگاه باش عالم هستی زبهر توست غیر از خدا هر آنچه بخواهی شکست توست.
    ***
    نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد!
    خیلی آهسته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم.
    نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید! مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت: این ابراهیم شما مگه همسن پسر منه؟! دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
    بعد ادامه داد: ببین خانم، من پسرم رو بردم بهترین دبیرستان. نمی خوام با آدم هائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
    مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و...
    من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا!

    ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکار کردی؟!
    ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده؟!
    پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف؟! چی می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و...
    ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست!
    عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه مرتب معذرت خواهی می کرد. مادر ما هم با تعجب می گفت: حاج خانوم، نه به حرف های صبح شما، نه به کار حالای شما! او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چی بگم، محمد همه ی ماجرا را برای ما تعریف کرد.
    محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رسید، معلوم نبود چی به سرش می آمد. بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم گفته بودند: ابراهیم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! حاج خانوم، من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته، آقا ابراهیم چند ماهه که مجروح شده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم.
    مادر پرسید: من نمی فهمم، مگر برای محمد شما چه اتفاقی افتاده؟!
    آن خانم ادامه داد: نیمه های شبِ جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می کنه.
    او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می رفت.
    آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک یکی دیگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد. بعد او را به بیمارستان می رساند.
    صحبت زن همسایه تمام شد. برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجهی داشته باشد.





    امضاء


  11. Top | #110

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,016
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
    رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده؟!
    اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!
    روش تربیت (جواد مجلسی راد، مهدی حسن قمی)

    منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم. هر روز با بچه ها داخل کوچه والیبال بازی می کردیم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم!
    آن زمان حدود 170 کبوتر داشتم. موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.
    عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت.
    من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند و گفت: بفرمائید آقا جواد!
    از اینکه اسم مرا می دانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی می دید؟ گفتم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی می کنید؟!
    گفت: خُب اگه بلد نباشیم از شما یاد می گیریم. عصا را کنار گذاشت، در حالی که لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
    تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند!

    او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه می زد. خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
    شب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو می شناسی؟ عجب والیبالی بازی می کنه!
    برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده!
    با تعجب گفتم: جدی می گی؟! پس چرا هیچی نگفت!
    برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که خیلی آدم بزرگیه!
    چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم آمد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آن ها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی می کرد.
    آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آیید برویم مسجد؟!
    گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
    چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم.
    اگر یک روز او را نمی دیدم دلم برایش تنگ می شد. واقعاً ناراحت می شدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند.
    اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواست برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشسته بودیم، برای من از بچه های سیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت.
    همینطور صحبت می کرد تا اینکه با یک جمله حرفش زد : آن ها با اینکه

    سن و هیکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفریدند.
    تو هم اینجا نشسته ای چشمت به آسمانه که کفتر هات چه می کنند!!
    فردای آن روز همه کبوتر ها را رد کردم و عازم جبهه شدم.
    از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام می داد.
    او چه زیبا امر به معروف و نهی از منکر می کرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل می کرد که الگوئی برای مدعیان امر تربیت بود. آن هم در زمانی که هیچ حرفی از روش های تربیتی نبود.



    امضاء


صفحه 11 از 12 نخستنخست ... 789101112 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi