روزی مردی سفارش دوخت پیراهنی را به پدرم داد، اما پدر به خاطر اتفاق غیرمنتظرهای، نتوانست لباس را به موقع تحویل بدهد و از مشتری عذرخواهی کرد و روز جدیدی را معین کرد.
مشتری گفت:«دادن پیراهن، بهانهای برای دیدار با شما بود. اگر این دیدار تکرار شود، من خوشحالترم.» مرد در موعد بعدی آمد و پیراهن را تحویل گرفت و پدر باز هم به خاطر خلف وعده، عذرخواهی کرد و مرد 30 تومان بابت اجرت دوخت پیراهن به پدر داد.
اما پدر پول را نگرفت و گفت:«من هیچ دخل و تصرفی در این اجرت ندارم، چون پیراهن شما را سر وقت تحویل ندادم.» مرد، بسیار اصرار کرد، اما پدر نپذیرفت و وقتی پافشاری مرد را دید، گفت:«در همسایگی ما، خانوادهای هستند که پدرشان فوت کرده. اگر مایل هستی، این پول را به آنها برسان.»