با قایق گشت میزدیم. چند روزی بود که عراقیها راه به راه کمین میزدند بهمان.
سر یک آب راه، قایق حسین خرازی پیچید رو به رویمان.
ایستادیم و حال و احوال کردیم. پرسید:«چه خبر؟»
گفتم:«حسین آقا چند روز بود قایق خراب شده بود، حالا که درست شده،
مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم و مراقب بچهها باشیم. عصر که میشه،
میپریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا میخوریم.»
پرسید:«پس کی نماز میخونی؟»
گفتم:«همون عصری.»
گفت:« بیخود!»
بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.