صفحه 2 از 22 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 213

موضوع: درمان ( باقلم دکتر تیموتی برانتلی)

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    دکترها به مادرم داروی مخلوطی به نام مخلوط برامپتین دادند که عمدتاً مرفین بود و او پس از استفاده حواس اندکی داشت و به خواب می رفت. وقتی که بیدار بود کم کم داشت وابسته می شد. او شروع به صحبت در مورد موضوعی می کرد و ناگهان می گفت که ببخشید داشتم هذیان می گفتم. درست وقتی که فکر می کردم بدتر از این نمی شود، متوجه شدم مادرم به مرفین معتاد شده است. روزی که دکتر جکسون برای تزریق ویتامین B21مادرم آمده بود دیگر نتوانستم صبر کنم تا قیافه وحشت زده او را وقتی که دید دکترها چه بلایی سر مادرم آورده اند ببینم. من او را بیرون ملاقات کردم جایی که بتوانم با او حرف بزنم و برای چیزی که قرار بود ببیند، آماده اش کنم.
    به او گفتم: "دارند او را می کشند."
    او کاملاً به آرامی گفت: "من اغلب این را دیده ام."
    گفتم: "عمویم سعی دارد مقداری لااتریل به دست آورد، شاید بتوانیم مقداری به او تزریق کنیم."
    دکتر جکسون گفت: خیلی دیر شده، رگ هایش به دلیل شیمی درمانی بسیار صدمه دیده اند، حتی اگر بتوانید لااتریل را پنهانی وارد کنید، رگ هایش آنقدر در وضعیت بدی هستند که به سختی می توانیم آن را تزریق کنیم. در ضمن من نمی توانم از آن استفاده کنم، زیرا جواز خود را از دست خواهم داد.
    به او خیره شدم، قادر به پاسخ دادن نبودم که مادرم لنگان لنگان از در جلویی وارد شد و مقابل ما ایستاد. او گفت: "سلام، دکتر جکسون دارم راه می روم شاید امروز روز خوش شانسی من است".
    دکتر جکسون به من نگاه کرد و گفت: "به کارت ادامه بده تیموتی، تو دارای قدرت تشخیص بالایی هستی." و به مادرم کمک کرد تا به رختخواب برگردد.



    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    در طول هفته های آینده، مشاهده کرد که مادرم با مسموم کردن بدنش از زندگی دور می شود. او سعی می کرد استفراغ کند و چیزی بالا نمی آورد، می گفت که احساس می کند روده هایش پاره پاره شده اند. به نظر من اژدهایی گردن او را در دست هایش به شدت فشار می داد تا نفسش بند بیاید.
    من در شیرینی های ژله ای، شکلات های شیری، نوشابه ها و پیتزا فرو رفته بودم و وقتی فهمیدم که علت سرطان چیست، بسیار نگران شدم، شروع به تحقیق بیشتر و عمیق تر در رژیم های غذایی پیشنهادی از طرف درمانگرهای جایگزین کردم. همه در سه اصل مشترک بودند: طبیعت گرایی، سادگی و ایمنی که با داروهای سمی و درمان های شیمیایی دکترها بسیار فاصله داشت.
    در این موقع، از یک راه رفتن ساده پاهایم درد می گرفت و سردردهایم غیرقابل تحمل می شد و چون تمام پول خانواده ما صرف زنده نگه داشتن مادرم می شد، تصمیم گرفتم که خود، به دیدن یک پزشک بروم.
    وقتی که با پزشک اطفالی که از کودکی می شناختم قرار ملاقات گذاشتم، یک پسر جوان بودم. امیدوار بودم که بتواند کمکم کند. به او گفتم: "این پاهای من است، آنها از قبل هم بدتر شده اند و همراه آن سردردهای سختی هم دارم" و به او لکه های سفید روی پاهایم را نشان دادم.
    گفت: "پاهایت را این هفته مدل نکن، می تواند لاشخورها را هم بترساند."
    هر دو خندیدیم و او گفت: "بیا کرم دیگری استفاده کنیم. از آخری قوی تر است، بنابراین اگر پاهایت نیفتند، ممکن است مؤثر باشد."





    امضاء



  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    پرسیدم "و اگر مؤثر نباشد؟"
    او برای اذیت کردن من گفت: "اره ای در خانه دارم، اگر جواب نداد، آن را می بریم".
    از شوخ طبعی اش بسیار ممنون شدم زیرا مدت ها بود که نخندیده بودم. شانس خود را امتحان کردم و گفتم: "من در مورد رژیم غذایی و تغذیه اخیراً تحقیق می کنم و می خواهم بدانم که ارتباطی با مشکلاتم دارد یا نه؟ همچنین داستان مواد سمی که برای از بین بردن حشرات در بچگی با آنها کار می کردم را بازگو کردم و سپس پرسیدم نظر شما در این مورد چیست؟"
    وقتی که او رفتاری کاملاً متفاوت با دیگر پزشکان از خود نشان داد و عکس العمل تهدید کننده ای نداشت، تشویق شدم. حتی به نظر می رسید که درباره گفته های من فکر می کند. سپس گفت: "مواد سمی ممکن است آن زمان پاهایت را تحریک کرده باشد، ولی حالا نه. چرا از انواع مختلف آسپرین برای سردردهایت استفاده نمی کنی تا ببینی کدام بهتر اثر می کنند؟"
    سعی کردم به او توضیح دهم که خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم، حتی درباره نوع غذاهایی که می خوردم و اینکه آیا ممکن است رژیم غذایی من علت این موضوع باشد؟ همچنین شاید رژیم غذایی مادر نیز برایش بد است."
    او با لبخند گفت: "نه، متأسفانه این طور نیست. کرم را امتحان کن و اگر پاهایت افتادند، مرا خبر نکن".
    مطب او را خندان و ناراحت ترک کردم. به این دکتر یاد داده بودند که داروهایی را تجویز کند که بوسیله سازمان تغذیه و دارو معرفی شده باشد و نه هیچ چیز دیگری.
    وقتی که کرم قوی تر را استفاده کردم، خارش پاهایم بهتر شد ولی برای جلوگیری از پیشرفت ترک ها مؤثر نبود.
    همین طور که سردردهای من شدت می گرفت، تنش ما در خانه نیز بیشتر می شد. حالا مادرم برای تنفس به اکسیژن احتیاج داشت و ریه هایش پر از مایع شده بود. صدای ریه هایش برای تنفس با ماسک اکسیژن در فضای خانه پیچیده بود.
    به سختی، به بیمارستان می رفت و برمی گشت و دست ها و پاهایش در حال از کار افتادن بودند.
    دانسته هایم درباره تغذیه و معالجات طبیعی به من یاد داد که نه تنها غذاهای آماده باید از رژیم غذایی اشخاص بیمار حذف شود، بلکه هیچ شخص دیگری هم نباید آنها را بخورد. اگر چه پزشکان خوردن این غذاها را بنیادین می دانستند، ولی من هر وقت به این موضوع فکر می کردم حقه بازها و شارلاتان ها به خاطرم می آمد و این آخرین تحقیقات من بود. در این زمان، می دانستم که مادرم از دنیا می رود، چون سیستم دفاعی بدنش از بین رفته بود، ولی اطلاعات را برای خودم می خواستم.
    بسیار ناراحت می شدم وقتی که در مدرسه یا خانه غذاهای حاوی قند و آرد سفید را به دیگران می دادم، هرگز برای من کار ساده ای نبود. بلکه بسیار هم سخت بود، مانند یک معتاد که بخواهد هروبین را ترک کند.
    دلم مواد قندی می خواست و وقتی به جای آن سبزیجات می خوردم، پدرم و دوستانم می گفتند که بیرون بروم و در چمنزار جلوی منزل بچرم. هیچکدام از والدینم، حتی مادرم - در شرایطی که بود - نمی توانستند درک کنند که چرا من رژیمم را تغییر داده ام، بارها به آنها گفتم ولی آنها بیشتر از آن درگیر روش های خود بودند که درک کنند من فقط می خواهم آسوده باشم.
    وقتی که عکس العمل خانواده و دوستانم را مشاهده کردم متوجه شدم که ما عمیقاً توسط صنایع غذایی برنامه ریزی شده ایم. برای آنها فرقی نمی کرد که من داشتم از بین می رفتم یا مادرم تبدیل به مرده متحرک می شد، او آنقدر به داروها وابسته شده بود که دیگر حتی با من صحبت هم نمی کرد. دکترها همچنان به او دارو می دادند و این در شرایطی بود که هرچه صورتحساب های پزشکی ما افزایش می یافت، از سلامتی مادرم کاسته می شد.
    یک روز عصر در بیمارستان، او با چشمان قهوه ای درشتش به من نگاهی کرد و به آرامی دستم را فشرد، سپس از حال رفت. به سرم هایی که از دست های کبودش آویزان بودند، خیره شدم، ماسک اکسیژن صورتش را پوشانده بود، اگر این اسمش نجات یافتن بود، من آن را نمی خواستم. ما به عنوان یک جامعه به انتها رسیدیم چون اجازه دادیم بوسیله صنعتی کنترل شویم که اصلاً برایش اهمیتی ندارد چگونه روش های درمانش روی سلامتی ما اثر می گذارد.
    مادرم را آن شب در بیمارستان تنها گذاشتم و در حالی که افکار مختلفی ذهنم را مشغول کرده بود به منزل آمدم. همه جا آرام بود و من خیلی سریع به خواب رفتم و وقتی که موج گرمی روی تمام بدنم را پوشاند، داشتم عمیقاً خواب می دیدم. پلک هایم به آرامی باز شدند و من با تمام وجود احساس آرامش و پاکی کردم. مدتی دراز کشیدم و به طلوع خورشید نگریستم، منتظر زنگ تلفن بودم. وقتی که تلفن زنگ زد، پدرم گوشی را برداشت، چند کلمه تشکرآمیز به شخصی گفت و داخل اتاق من شد. بغضی در گلویش گیر کرده بود. برای لحظه ای خودش را جمع وجور کرد و فقط توانست بگوید: "مادرت فوت کرد".
    از پنجره به آسمان نگاهی کردم و گفتم: "می دانم".
    نگاه کردن به صورت پدرم غیرقابل تحمل بود، غم درونی اش با رها شدن از مشکلات ناشی از بیماری مادرم درهم آمیخته بود. در همان حال که از رختخواب پایین می آمدم احساس کردم که تیری بزرگ از میان بدنم عبور کرد و سوراخ بزرگی به وجود آورد. خودم را در محوطه جلوی خانه رها کردم و به پشت دراز کشیدم. گفتم: "خدای من، ممنونم که مادرم را از زجر کشیدن نجات دادی".
    در میان چمن ها نشستم و شروع به گریه کردم، از اینکه سختی ها پایان یافته بود شکرگزار بودم. مادرم آزاد شده بود، من هم آزاد شده بودم تا تحقیقاتم را برای یافتن درمان واقعی ادامه دهم، هدفی که تمام زندگی ام را صرف رسیدن به آن خواهم کرد.




    امضاء



  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    مطب او را خندان و ناراحت ترک کردم. به این دکتر یاد داده بودند که داروهایی را تجویز کند که بوسیله سازمان تغذیه و دارو معرفی شده باشد و نه هیچ چیز دیگری.
    وقتی که کرم قوی تر را استفاده کردم، خارش پاهایم بهتر شد ولی برای جلوگیری از پیشرفت ترک ها مؤثر نبود.
    همین طور که سردردهای من شدت می گرفت، تنش ما در خانه نیز بیشتر می شد. حالا مادرم برای تنفس به اکسیژن احتیاج داشت و ریه هایش پر از مایع شده بود. صدای ریه هایش برای تنفس با ماسک اکسیژن در فضای خانه پیچیده بود.
    به سختی، به بیمارستان می رفت و برمی گشت و دست ها و پاهایش در حال از کار افتادن بودند.
    دانسته هایم درباره تغذیه و معالجات طبیعی به من یاد داد که نه تنها غذاهای آماده باید از رژیم غذایی اشخاص بیمار حذف شود، بلکه هیچ شخص دیگری هم نباید آنها را بخورد. اگر چه پزشکان خوردن این غذاها را بنیادین می دانستند، ولی من هر وقت به این موضوع فکر می کردم حقه بازها و شارلاتان ها به خاطرم می آمد و این آخرین تحقیقات من بود. در این زمان، می دانستم که مادرم از دنیا می رود، چون سیستم دفاعی بدنش از بین رفته بود، ولی اطلاعات را برای خودم می خواستم.
    بسیار ناراحت می شدم وقتی که در مدرسه یا خانه غذاهای حاوی قند و آرد سفید را به دیگران می دادم، هرگز برای من کار ساده ای نبود. بلکه بسیار هم سخت بود، مانند یک معتاد که بخواهد هروبین را ترک کند.
    دلم مواد قندی می خواست و وقتی به جای آن سبزیجات می خوردم، پدرم و دوستانم می گفتند که بیرون بروم و در چمنزار جلوی منزل بچرم. هیچکدام از والدینم، حتی مادرم - در شرایطی که بود - نمی توانستند درک کنند که چرا من رژیمم را تغییر داده ام، بارها به آنها گفتم ولی آنها بیشتر از آن درگیر روش های خود بودند که درک کنند من فقط می خواهم آسوده باشم.
    وقتی که عکس العمل خانواده و دوستانم را مشاهده کردم متوجه شدم که ما عمیقاً توسط صنایع غذایی برنامه ریزی شده ایم. برای آنها فرقی نمی کرد که من داشتم از بین می رفتم یا مادرم تبدیل به مرده متحرک می شد، او آنقدر به داروها وابسته شده بود که دیگر حتی با من صحبت هم نمی کرد. دکترها همچنان به او دارو می دادند و این در شرایطی بود که هرچه صورتحساب های پزشکی ما افزایش می یافت، از سلامتی مادرم کاسته می شد.
    یک روز عصر در بیمارستان، او با چشمان قهوه ای درشتش به من نگاهی کرد و به آرامی دستم را فشرد، سپس از حال رفت. به سرم هایی که از دست های کبودش آویزان بودند، خیره شدم، ماسک اکسیژن صورتش را پوشانده بود، اگر این اسمش نجات یافتن بود، من آن را نمی خواستم. ما به عنوان یک جامعه به انتها رسیدیم چون اجازه دادیم بوسیله صنعتی کنترل شویم که اصلاً برایش اهمیتی ندارد چگونه روش های درمانش روی سلامتی ما اثر می گذارد.
    مادرم را آن شب در بیمارستان تنها گذاشتم و در حالی که افکار مختلفی ذهنم را مشغول کرده بود به منزل آمدم. همه جا آرام بود و من خیلی سریع به خواب رفتم و وقتی که موج گرمی روی تمام بدنم را پوشاند، داشتم عمیقاً خواب می دیدم. پلک هایم به آرامی باز شدند و من با تمام وجود احساس آرامش و پاکی کردم. مدتی دراز کشیدم و به طلوع خورشید نگریستم، منتظر زنگ تلفن بودم. وقتی که تلفن زنگ زد، پدرم گوشی را برداشت، چند کلمه تشکرآمیز به شخصی گفت و داخل اتاق من شد. بغضی در گلویش گیر کرده بود. برای لحظه ای خودش را جمع وجور کرد و فقط توانست بگوید: "مادرت فوت کرد".
    از پنجره به آسمان نگاهی کردم و گفتم: "می دانم".
    نگاه کردن به صورت پدرم غیرقابل تحمل بود، غم درونی اش با رها شدن از مشکلات ناشی از بیماری مادرم درهم آمیخته بود. در همان حال که از رختخواب پایین می آمدم احساس کردم که تیری بزرگ از میان بدنم عبور کرد و سوراخ بزرگی به وجود آورد. خودم را در محوطه جلوی خانه رها کردم و به پشت دراز کشیدم. گفتم: "خدای من، ممنونم که مادرم را از زجر کشیدن نجات دادی".
    در میان چمن ها نشستم و شروع به گریه کردم، از اینکه سختی ها پایان یافته بود شکرگزار بودم. مادرم آزاد شده بود، من هم آزاد شده بودم تا تحقیقاتم را برای یافتن درمان واقعی ادامه دهم، هدفی که تمام زندگی ام را صرف رسیدن به آن خواهم کرد.




    امضاء



  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    یک روز عصر در بیمارستان، او با چشمان قهوه ای درشتش به من نگاهی کرد و به آرامی دستم را فشرد، سپس از حال رفت. به سرم هایی که از دست های کبودش آویزان بودند، خیره شدم، ماسک اکسیژن صورتش را پوشانده بود، اگر این اسمش نجات یافتن بود، من آن را نمی خواستم. ما به عنوان یک جامعه به انتها رسیدیم چون اجازه دادیم بوسیله صنعتی کنترل شویم که اصلاً برایش اهمیتی ندارد چگونه روش های درمانش روی سلامتی ما اثر می گذارد.
    مادرم را آن شب در بیمارستان تنها گذاشتم و در حالی که افکار مختلفی ذهنم را مشغول کرده بود به منزل آمدم. همه جا آرام بود و من خیلی سریع به خواب رفتم و وقتی که موج گرمی روی تمام بدنم را پوشاند، داشتم عمیقاً خواب می دیدم. پلک هایم به آرامی باز شدند و من با تمام وجود احساس آرامش و پاکی کردم. مدتی دراز کشیدم و به طلوع خورشید نگریستم، منتظر زنگ تلفن بودم. وقتی که تلفن زنگ زد، پدرم گوشی را برداشت، چند کلمه تشکرآمیز به شخصی گفت و داخل اتاق من شد. بغضی در گلویش گیر کرده بود. برای لحظه ای خودش را جمع وجور کرد و فقط توانست بگوید: "مادرت فوت کرد".
    از پنجره به آسمان نگاهی کردم و گفتم: "می دانم".
    نگاه کردن به صورت پدرم غیرقابل تحمل بود، غم درونی اش با رها شدن از مشکلات ناشی از بیماری مادرم درهم آمیخته بود. در همان حال که از رختخواب پایین می آمدم احساس کردم که تیری بزرگ از میان بدنم عبور کرد و سوراخ بزرگی به وجود آورد. خودم را در محوطه جلوی خانه رها کردم و به پشت دراز کشیدم. گفتم: "خدای من، ممنونم که مادرم را از زجر کشیدن نجات دادی".
    در میان چمن ها نشستم و شروع به گریه کردم، از اینکه سختی ها پایان یافته بود شکرگزار بودم. مادرم آزاد شده بود، من هم آزاد شده بودم تا تحقیقاتم را برای یافتن درمان واقعی ادامه دهم، هدفی که تمام زندگی ام را صرف رسیدن به آن خواهم کرد.




    امضاء



  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    نگاه کردن به صورت پدرم غیرقابل تحمل بود، غم درونی اش با رها شدن از مشکلات ناشی از بیماری مادرم درهم آمیخته بود. در همان حال که از رختخواب پایین می آمدم احساس کردم که تیری بزرگ از میان بدنم عبور کرد و سوراخ بزرگی به وجود آورد. خودم را در محوطه جلوی خانه رها کردم و به پشت دراز کشیدم. گفتم: "خدای من، ممنونم که مادرم را از زجر کشیدن نجات دادی".
    در میان چمن ها نشستم و شروع به گریه کردم، از اینکه سختی ها پایان یافته بود شکرگزار بودم. مادرم آزاد شده بود، من هم آزاد شده بودم تا تحقیقاتم را برای یافتن درمان واقعی ادامه دهم، هدفی که تمام زندگی ام را صرف رسیدن به آن خواهم کرد.




    امضاء



  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    فصل دوم: جستجو برای حقیقت


    تا مدتی روی چمن ها دراز کشیدم، گرمای تابستان بدن داغ دیده مرا گرم می کرد. سال ها تنش، بی خوابی، کشمکش، زجر کشیدن، ناامیدی برای فریادهای شنیده نشده مانند حبابی به نظرم آمد، به آسمان خیره شدم.
    حالا همه چیز تمام شده بود و مادرم در آرامش به سر می برد، اما در حالی که روی پاهایم بلند می شدم و به سوی خانه خالی بازمی گشتم، می اندیشیدم که نباید هرگز از پای بنشینم.
    صدای همیشگی کپسول اکسیژن دیگر نبود، صدای جیغ زدن ها هم دیگر وجود نداشت، در گوشی صحبت کردن ها، التماس کردن ها و سراسیمه شدن ها همه، با فوت مادرم خاموش شدند. با تعجب از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم و سعی داشتم که خودم را با محیط جدید وفق دهم. آرامشی را که همیشه آرزو داشتم آنجا بود، ولی من رهایی یا آرامش را حس نمی کردم.
    یکی از آخرین روزها را به خاطر آوردم که روی زمین جلوی مادرم زانو زده بودم و به دکتر جکسون کمک می کردم تا رگی را روی دست مادرم پیدا کنیم که در اثر شیمی درمانی خراب نشده باشد. در حالیکه هر خراش سوزن باعث کبودی و خونریزی دستش می شد، می دانستم که هیچ امیدی به نجاتش نیست. مادرم بسیار آرام به نظر می رسید، اشک هایش روی گونه ها می غلطیدند، نمی خواستم متوجه شود که ناامید شده ام، ولی نمی دانستم چگونه پنهان کنم. مادرم به من نگاه کرد و به آرامی گفت، "تیموتی، خوبی؟" و من تظاهر به خوب بودن کردم.
    او گفت: "تو باید برای توقف این بیماری هر کاری که می توانی انجام دهی. راهی پیدا کن، استعدادی که خدا به تو داده است را به کار ببر، چون سزاوار نیست هیچ کس اینگونه زجر بکشد."
    اینها بعضی از آخرین کلماتی بود که قبل از اینکه از پیش ما برود به من گفت، کلماتی که هر وقت به خواب می رفتم، دوش می گرفتم، سر کار می رفتم یا هر کار دیگری می کردم به خاطرم می آمد. حساس ترس عجیبی داشتم وقتی که می دیدم تنها در مقابل کوهی از سؤالات بی جواب، همراه با مشاهده زجر کشیدن و عاقبت غم از دست دادن او قرار گرفته ام.





    امضاء



  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    نقطه عطف در زندگی من برای رسیدن به آن هدف نهایی زمانی بود که بوسیله مادرم اراده ای محکم و قوی پیدا کردم تا بتوانم تحقیقاتم را برای یافتن پاسخی - این بیماری های "مرموز" ادامه دهم. من راه زندگی ام را انتخاب کرده بودم و می دانستم که جواب سؤالاتم در داروهای رایج نمی باشد. پزشکان تنها کاری که می کنند انجام آزمایش ها، تجویز دارو و عمل جراحی است. پس درمان بیماران چه می شود؟ و اینکه علت بیماری ها چیست؟ تغییر دادن شرایط فیزیکی جامعه برای مقابله با بیماری های پیشرو تخریب کننده چگونه انجام می شود؟
    پدرم پس از این همه سختی و اندوه بسیار حساس به نظر می آمد و من برای سلامتی اش وقتی که درگیر پرداخت صورت حساب های سنگین بود و شب ها خوابش نمی برد نگران بودم. من مادرم را از دست داده بودم و فکر اینکه او نفر بعدی باشد، مردی که بسیار دوستش داشتم و به او احترام می گذاشتم، مرا در راه رسیدن به هدفم مصمم تر می کرد.
    این کار را به شکل یک بازی پازل بزرگی می دانستم که باید قطعات آن را یک به یک پیدا کنم تا روزی که تمام آنها با هم جور شود و در نهایت به پاسخی منطقی برسم. من هرگز دوباره جامعه داروسازی را با دید قبلی مشاهده نکردم، اگر چه در بعضی از مواقع دیده بودم که داروهای متداول می توانستند مؤثر باشند. من موفقیت سیستم را در مواقع اتفاقات ناگوار، عمل های جراحی اورژانس، جراحات استخوانی، پارگی و جراحات ناشی از اسلحه، دیده بودم و حتی متوجه شده بودم که استفاده از داروها برای تسکین دردهای مشقت بار مفید هستند. معالجات معمولی برای این نوع مشکلات به نظر من قابل قبول بودند. می دانستم که همیشه موارد مفیدی در هر سیستمی وجود دارد و من نمی خواستم آنچه را که خوب و مفید است در کنار بدی ها از دست بدهم.
    در واقع بیماری دراز مدت مادرم و فوت ناراحت کننده او چشم های مرا باز کرد که ببینم تا چه حد سیستم، با عدم مسئولیت پذیری و تمایلش به پول، می تواند به جای درمان، صدمه بزند. به نظر من بدترین قسمت موضوع این بود که، افرادی که این سیستم را اداره می کردند، برای یافتن علت بیماری ها و از بین بردن آنها کار کافی انجام نمی دادند و حتی از اعتراف به این که سیستم به ضرر بیماران عمل می کند خودداری می کردند.
    پدرم مجبور شد که دوباره به کار مبارزه با آتش و از بین بردن حشرات موذی برگردد تا صورتحساب های بسیار سنگین دوران بیماری مادرم را بپردازد و من به او کمک می کردم. حالا کار کردن با مواد سمی را ادامه می دادم، در حالیکه دنبال راهی بودم تا بتوانم بدنم را از مواد مضر پاک کنم. ولی کار دیگری نمی توانستم انجام دهم؟ پدرم تنها سرپرست من بود و من در کنارش در گرمای طاقت فرسای میامی و رطوبت بسیار، با مواد سمی شیمیایی که می توانستند پوستت را به راحتی بکنند کار می کردم، چون می ترسیدم، او هم از حمله قلبی بمیرد. شاید پدرم قبلاً قوی بود ولی زندگی قدرتش را گرفته بود و تنش های ناشی از مشکلات مالی داشت جسم و روحش را درهم می شکست.
    وقتی که بعد از فوت مادرم، همسایگان را ملاقات کردم، متوجه شدم که بیشتر مردم نمی دانند وقتی که موضوع سلامتی شان در میان است، چه اتفاقاتی می افتد. ما در اینجا همه بسیار مغروریم که در یک جامعه آزاد و دموکراتیک زندگی می کنیم، ولی حقیقتاً آزادی کجاست وقتی که شخصی مریض می شود برای سوگند ظاهری پزشکان "هیچ صدمه ای زده نشود" چه اتفاقی می افتد؟
    اولین قطعه پازل که یک سازمان درمانی را شکل بدهد چه بود؟ یک بار دیگر مسایل مربوط به بیماری خودم را کنار گذاشتم و سعی کردم به پدرم کمک کنم، اما قولی که به مادرم داده بوم تا راهی برای درمان بیماری های خاص پیدا کنم را فراموش نکردم، همچنان کلمات آخر مادرم که می گفت: "هیچ کسی نباید این چنین زجر بکشد" در مغزم تکرار می شدند و مرا به جلو هدایت می کردند.
    واضح بود که تنش ها تا حدی باعث بیماری ها می شوند، ولی این تمام داستان نبود. در تحقیقاتم متوجه شدم که حیوانات وحشی در تنش دائمی هستند که به وسیله حیوانات دیگر خورده شوند، ولی سلامت بودند. باید موضوع مهم تر از اینها باشد و تنها این نیست که شرایط محیطی روی بدن تأثیر می گذارد.
    پذیرفتن آنچه در طبیعت اتفاق می افتد و ادامه راه قوانین بدون تردید آفرینش، اولین قدم من برای تحقیق در مورد سلامتی بود. خوک آزمایشگاهی شده بودم و آزمایش ها را روی خودم انجام می دادم، در حقیقت بخشی از برنامه ریزی طبیعی آفرینش شدم. مصمم بودم و شروع به برنامه ریزی کردم.





    امضاء



  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    اولین قطعه پازل که یک سازمان درمانی را شکل بدهد چه بود؟ یک بار دیگر مسایل مربوط به بیماری خودم را کنار گذاشتم و سعی کردم به پدرم کمک کنم، اما قولی که به مادرم داده بوم تا راهی برای درمان بیماری های خاص پیدا کنم را فراموش نکردم، همچنان کلمات آخر مادرم که می گفت: "هیچ کسی نباید این چنین زجر بکشد" در مغزم تکرار می شدند و مرا به جلو هدایت می کردند.
    واضح بود که تنش ها تا حدی باعث بیماری ها می شوند، ولی این تمام داستان نبود. در تحقیقاتم متوجه شدم که حیوانات وحشی در تنش دائمی هستند که به وسیله حیوانات دیگر خورده شوند، ولی سلامت بودند. باید موضوع مهم تر از اینها باشد و تنها این نیست که شرایط محیطی روی بدن تأثیر می گذارد.
    پذیرفتن آنچه در طبیعت اتفاق می افتد و ادامه راه قوانین بدون تردید آفرینش، اولین قدم من برای تحقیق در مورد سلامتی بود. خوک آزمایشگاهی شده بودم و آزمایش ها را روی خودم انجام می دادم، در حقیقت بخشی از برنامه ریزی طبیعی آفرینش شدم. مصمم بودم و شروع به برنامه ریزی کردم.





    امضاء



  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,596
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,889 در 2,475
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    پاک سازی


    من علاقه مند به آزمایش PH شدم. متوجه شدم که یکی از اساسی ترین فشارسنج ها در بدن، سطح PH، بالانس اسید و الکالین را نشان می دهد. شروع با اعداد خط پایه که بالانس خوبی را نشان می دهد (که از شخصی به شخص دیگر اندکی تغییر می کند)، نوار آزمایش داخل شده به سیال بدن میزان عدم بالانس را نشان می دهد.
    بدون هیچ تغییری در رژیم غذایی، اعداد مربوط به خودم را هر روز ثبت می کردم، از ابتدا متوجه شدم که به صورت خطرناکی اسیدی هستم، میزان اسید خارج از گراف اعداد به دست آمده از آزمایش ها بود. آزمایش قند و نمک هم نشان می داد که آنها خارج از بالانس هستند. تصمیم گرفتم که صادق باشم و این موضوع باعث تعجب بود، چون من مدت ها از احساساتم صرفنظر کرده بودم.
    من ورزش های سختی که می کردم را ادامه دادم، تا اینکه متوجه شدم هرچند ظاهراً سلامت به نظر می رسم اما همواره از درون زجر می کشم.
    توانایی من در فراموش کردن دردهایم به من تحمل کافی برای پذیرش فوت مادرم را می داد، ولی حالا دیگر فایده نداشت. عاقبت مجبور شدم به سردردهایم، درد پاها و مفاصلم، درد پشتم و خستگی مفرط اعتراف کنم. علاوه بر آن، دستگاه گوارش بدی داشتم، شکم نفخ کرده با بیرون روی بسیار بد. والدینم به من یاد داده بودند که درد فیزیکی را تحمل کنم ولی من می خواستم که درد از بین برود و من تنها کسی که می توانست به من کمک کند خودم بودم.
    از ابتدا مقداری مکمل های مصنوعی مصرف کردم که توسط اشخاصی که مرا برای آزمایش های PHتشویق کردند، پیشنهاد شده بود. آنها فکر می کردند که می توانم دوباره به بالانس برسم، ولی وقتی که شروع به استفراغ کردم از خوردن قرص ها منصرف شدم. تصمیم گرفتم که رژیم خود را کنترل کنم و مواد غذایی را که روزانه می خوردم تغییر دهم. وقتی که مصرف زیاد مواد قندی سفید را از برنامه غذایی روزانه ام حذف کردم، بسیار امیدوار شدم، ولی نمی توانستم حدس بزنم که این کار می تواند چقدر مشکل باشد.





    امضاء



صفحه 2 از 22 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi