دکترها به مادرم داروی مخلوطی به نام مخلوط برامپتین دادند که عمدتاً مرفین بود و او پس از استفاده حواس اندکی داشت و به خواب می رفت. وقتی که بیدار بود کم کم داشت وابسته می شد. او شروع به صحبت در مورد موضوعی می کرد و ناگهان می گفت که ببخشید داشتم هذیان می گفتم. درست وقتی که فکر می کردم بدتر از این نمی شود، متوجه شدم مادرم به مرفین معتاد شده است. روزی که دکتر جکسون برای تزریق ویتامین B21مادرم آمده بود دیگر نتوانستم صبر کنم تا قیافه وحشت زده او را وقتی که دید دکترها چه بلایی سر مادرم آورده اند ببینم. من او را بیرون ملاقات کردم جایی که بتوانم با او حرف بزنم و برای چیزی که قرار بود ببیند، آماده اش کنم.
به او گفتم: "دارند او را می کشند."
او کاملاً به آرامی گفت: "من اغلب این را دیده ام."
گفتم: "عمویم سعی دارد مقداری لااتریل به دست آورد، شاید بتوانیم مقداری به او تزریق کنیم."
دکتر جکسون گفت: خیلی دیر شده، رگ هایش به دلیل شیمی درمانی بسیار صدمه دیده اند، حتی اگر بتوانید لااتریل را پنهانی وارد کنید، رگ هایش آنقدر در وضعیت بدی هستند که به سختی می توانیم آن را تزریق کنیم. در ضمن من نمی توانم از آن استفاده کنم، زیرا جواز خود را از دست خواهم داد.
به او خیره شدم، قادر به پاسخ دادن نبودم که مادرم لنگان لنگان از در جلویی وارد شد و مقابل ما ایستاد. او گفت: "سلام، دکتر جکسون دارم راه می روم شاید امروز روز خوش شانسی من است".
دکتر جکسون به من نگاه کرد و گفت: "به کارت ادامه بده تیموتی، تو دارای قدرت تشخیص بالایی هستی." و به مادرم کمک کرد تا به رختخواب برگردد.