صفحه 1 از 22 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 213

موضوع: درمان ( باقلم دکتر تیموتی برانتلی)

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    pazek درمان ( باقلم دکتر تیموتی برانتلی)




    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض










    پیشگفتار ناشر

    دکتر تیموتی برانتلی بیشتر از بیست محققی بزرگ در علم داروهای طبیعی (ناتوروپاتیک) بوده است. در فعالیت هایی که ناشی از تجربیات ارزشمند او در سانتامونیکا و کالیفرنیا بود، تئوری های خود را با کار روی هزاران بیمار در مدت دو دهه تأیید کرد. مدرک BSc خود را از دانشگاه میامی، دو مدرک جداگانه در علم داروهای طبیعی را از مدرسه درمان طبیعی کلایتون و کالج بین المللی داروهای طبیعی و Ph.D. خود را از دانشگاه غربی پاسیفیک دریافت کرده است. دکتر برانتلی هم اکنون عضو هیأت مدیره سازمان پزشکی داروهای طبیعی آمریکا می باشد.
    نشر شمسا افتخار دارد این اثر درمانی را که در نوع خود بی نظیر است منتشر کند شاید بتواند در امر بهبود بیماری های مختلف به ویژه سرطان و بیماری های قلبی و عروقی کمک بزرگی باشد.
    طب سنتی و استفاده از گیاهان دارویی برای معالجه بیماری ها از گذشته ای دور (طب بوعلی) در فرهنگ پزشکی ما جایگاهی بس ارزشمند داشته و دارد. همچنین روایات فراوانی از ائمه معصومین (صلوات الله علیهم) در مورد شفابخش بودن برخی گیاهان و تأکید بر توکل به خداوند و اینکه هم درد و هم درمان از طرف اوست، در آموزه های دینی ما بسیار نقل شده است و جایگاهی والا دارد. از اینرو اتکاء به خداوند متعال در ارتقاء روحیه بیماران نقش اصلی را در فرایند بهبودی ایفا می کند، نکته مهمی که در این تألیف بسیار به چشم می خورد.
    از ویژگی های دیگر این اثر اینکه دکتر برانتلی در عمل و در بوته آزمایش، روش ها و توصیه های علمی را آزموده است و از اینرو درمان های وی تجربه شده به حساب می آید و صرفاً ذهنی و نظری نیست. امید است این اثر علمی و تجربی بتواند به بهبودی بیماران کمک کند و اطلاعات پزشکی علاقه مندان را افزایش دهد.
    در پایان از برادر ارجمند و خوش ذوق جناب مهندس سیامک گردانی فر که با کوشش فراوان این اثر را با ترجمه شیوا برگردانده و از جناب آقای هندیانی - مدیر محترم آزمایشگاه تخصصی بوعلی که با حمایت های خود انتشار این اثر را میسر ساختند، صمیمانه قدردانی می کنم.
    من ا... توفیق
    مدیر نشر شمسا






    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض








    مقدمه مترجم

    با وابستگی و استعداد طبیعی در هنر درمان بیماری ها، وقتی مادرش به سرطان مبتلا شد، دکتر برانتلی به سمت روش های تغذیه جدا از روش های پزشکی رایج کشیده شد. تجربه مشاهده زجر کشیدن و مرگ مادرش در نوجوانی او را عمیقاً مصمم کرد که جهت کمک به مردم راه هایی بیابد تا بهتر از سلامتی آنها حمایت کند.
    او در میامی به دنیا آمد و رشد کرد و برای توسعه اطلاعاتش در درمان های طبیعی به لس آنجلس رفت. امروزه با تعداد زیادی از مراجعان جهت درمان بیماری ها روش هایش را به کار می برد. دکتر برانتلی مهارت های ارتباطی اش را با دانش وسیعش در مورد درمان بیماری ها ترکیب می کند تا تمایلاتش را برای کمک به مردم به سمت سلامتی مناسب واقعیت دهد.
    با تحقیقات پایان نیافتنی در مورد درمان بیمارانش او قادر به کشف روش های درمانی درهم شکنی بیماری ها شده است و با این کتاب سعی در شریک کردن اطلاعات و تجربیاتش با مردم دارد. مأموریت او تقویت مردم با نشان دادن راه های ساده و قدرتمندی است که حلال مشکلاتشان باشد. امروزه او به تولید محصولاتی با فرمول های گیاهی و مغذی ادامه می دهد و همچنان در حال توسعه آنها است. او در فواصل زمانی کوتاه در برنامه های تلویزیونی و رادیویی برای شریک شدن اطلاعاتش با مردم به دلیل اهمیت خاصی که برای سلامت بودن و سلامت زیستن قائل است، ظاهر می شود.
    اینجانب هم پس از مطالعه مندرجات این کتاب متوجه شدم که حقیقتاً برای رسیدن به شرایط سلامتی مناسب نیاز به تحولی اساسی در نحوه تغذیه ما با اراده شخصی و امکان دسترسی به مواد مغذی به جای مواد مضر تجاری است.
    من یک مهندس مکانیک از دانشگاه ولورهمپتون انگلستان می باشم و سال ها است که پس از اتمام تحصیلاتم به کشور عزیزم بازگشته ام و مشغول به کار هستم. اکنون که بازنشسته شده ام با فراغت خاطر جهت انتقال محتویات این کتاب که به نظر من دانستن شان بسیار ضروریست اقدام به ترجمه آن کرده ام.
    از همسر عزیز و مهربانم و خواهر و مادر گرامی ام که در تهیه و ترجمه این کتاب مشوقم بوده اند بسیار قدردانی می کنم. مطمئناً پس از مطالعه و درک مفاهیم پی خواهید برد که چقدر سلامتی شما ارزشمند و مقدس است و چگونه به آن برسید و از آن نگهداری کنید. مطمئناً هرگز به روش های غلط تغذیه سابق باز نخواهید گشت.
    سیامک گردانی فر
    آذر 1386






    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض










    بخش اول: جستجو برای تعادل

    فصل اول: تعادل و عدم تعادل

    من خوش شانس بودم که در میامی فلوریدا، در میان یک پارک بسیار وسیع بزرگ شدم. تپه های پوشیده از چمن پشت خانه ما داخل زمین پارک سرازیر شده بود و بوی عطر چمن های درو شده را با تمام وجود حس می کردم.
    زمین های ما پر از درختان بسیار بزرگ بود که هر وقت فرصت می کردم از آنها بالا می رفتم، درختان نارگیل در محوطه جلویی و گریپ فروت و انبه در قسمت عقب بودند. من روی بلندترین شاخه ها با پرندگان و سنجاب ها که با سر و صدای زیاد بر سر خوردن میوه ها دعوا می کردند، می نشستم. اینجا بهشت خصوصی من بود.
    واقعاً مکانی مناسب برای بزرگ شدن و فرار از دنیا! از آنجا من تقریباً می توانستم سفیدی روی موج های اقیانوس را ببینم و هوای تازه و نمکین و عطر میوه های رسیده را تنفس کنم. احساس می کردم که به زمین متصل هستم و مانند یک دانشمند رشد گیاهان و به تکامل رسیدن آنها را مشاهده می کردم و هر روز به کشفی جدید دست می یافتم.
    وقتی با پدرم در باغ کار می کردم و رشد سبزیجات را از یک دانه کوچک بدون کمک ما فقط با آب و عشق می دیدم، احساس آرامش می کردم. به نظر می رسید که طبیعت پاسخ همه سؤالات را دربرداشت. طبیعت در هر زمان یکنواخت، متعادل و سرشار از انرژی بوده است.
    پدرم، سسیل در یک مزرعه در جورجیا بزرگ شده بود و هر چه در مورد زیبایی و تعادل طبیعت می دانست به من یاد داده بود. خانواده پدرم بسیار فقیر بودند و با آنچه که می توانستند در زمین بکارند، زندگی می کردند. خاک همه چیز آنها بود، به همین دلیل او بسیار سالم و قوی بود. او احتیاج به بلند کردن وزنه های سنگین برای داشتن بدنی قدرتمند نداشت و ژنتیکی آن طور بود، فیزیکی مناسب با چشمان سبز براق، موهای سیاه مجعد، بدن سلامت و سینه ای ستبر.
    برادر بزرگ ترم، داگلاس نیز عاشق زمین بود. اگرچه ما مانند شب و روز بودیم او ساکت و آرام بود ولی من هرگز نمی توانستم لحظه ای آرام و بی تحرک باشم. ما با پدرمان در خاک کشت می کردیم. باغ سبزیجات ما نمونه ای از آن چیزی بود که پدرمان به ما یاد داد که چگونه به طبیعت احترام بگذاریم. من یک پشته از خاک می ساختم و دانه ای در آن قرار می دادم، وقتی جوانه می زد، شگفت زده فریاد می زدم که "خدای من چیز سبز کوچکی دارد بیرون می آید" و باعث خنده خانواده ام می شدم.
    پدرم همیشه می گفت که داگلاس و من در کندن علف های هرزه، کندن زمین و آماده سازی آن برای کشت و آبیاری با او کار کنیم. او هنگام کار می گفت: "پسرها از این جا است که همه چیز آغاز می شود، خداوند پاسخ تمام سؤالات را می دادند، بنابراین به کندن ادامه دهید."
    پدرم همیشه چنین زندگی نکرده بود، او دوران جوانی سختی را با رفتن به جنگ پشت سر گذاشته بود. وقتی که ماموریتش به پایان رسید و به خانه بازگشت، شرکت مبارزه با آتش و حشرات را دایر کرد. خیلی از صبح ها پس از شیفت کاری بیست و چهار ساعته در حالیکه بوی دوده می داد به خانه بازمی گشت. وقتی که آتش سوزی بزرگی رخ می داد، چشم هایش قرمز بود و بوی موهای سوخته سرش، دستها و مژه هایش احساس می شد، اگر او آشکارا ناراحت بود، می دانستم که شخصی در آتش کشته شده است، ولی او هرگز درباره اش حرفی نمی زد.
    آشپزخانه ما درست برعکس "باغ بهشت" چیز کاملاً متفاوتی بود. در آن زمان، هیچ کدام از ما فکر نمی کردیم که عجیب است تولیدات تازه باغ و معجزه طبیعت، در میان غذاهای بسته بندی شده، مانده، تصفیه شده و بیش از حد به عمل آمده پنهان شده باشد. ما و بیشتر افراد مطابق رژیم غذایی استاندارد آمریکا تغذیه می کردیم، این رژیم غذایی به دلایلی که من بعداً فهمیدم SAD نامیده می شد.





    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    آگهی های تلویزیونی و فعالیت های تبلیغاتی بر روی مادر و پدر تأثیر گذاشته و مانند بیشتر مردم این کشور، محدوده جنگی در آشپزخانه مان بوجود آوردند. همراه با تازه ترین میوه ها در جهان، قفسه ها و طبقات، انباشته شده بود از چیزهای بیهوده و غذاهای آماده، مانند جعبه های پر از شکر صبحانه، نان سفید، بیسکویت های سفید، روغن های حاوی مواد معدنی مانند روغن های سبزیجات، شیر پاستوریزه و انواع غذاهای کنسرو شده که با افزودنی های کشنده، سمی شده بودند. دسر، کیک های سفید پر از شکر، شیرینی ها، شکلات ها، بستنی، بستنی های یخی و مایع های شیرین هم جزء آنها بود.
    جالب این بود که در میان این همه شکر، شیرین کننده های مصنوعی در بسته بندی های صورتی و آبی، نمک تصفیه شده، افزودنی ها و رنگ دهنده های خوردنی ها که فضای داخل کابینت های ما را اشغال کرده بود، مادرم نوشیدنی هایی را که رنگ های عجیب داشتند منع کرده بود و در حالی که قطعه ای از نان برشته شده را با مارگارین، شیرین کنندهای مصنوعی پودر شده و مربا گاز می زد، می گفت: "آنها برای سلامتی خوب نیستند".
    نام مادرم وایولت بود و مانند پدرم در خانواده ای فقیر بزرگ شده بود. او در یک خانواده بزرگ که به سختی غذایشان را تأمین می کردند متولد شده بود. در نتیجه، من و برادرم مجبور بودیم که هر چه به ما می دادند، بدون شکوه و شکایت بخوریم. حق انتخاب یا رد کردن هیچ غذایی را نداشتیم، باید می خوردیم و شکر گزار بودیم. من مانند والدینم سپاسگزاری می کردم و هنوز هم چنین می باشد، ولی در آن زمان رژیم استاندارد غذایی آمریکا اساساً غذاهای آماده و تصفیه شده بود که در خانه ما هم بدون تفاوت با دیگران رایج بود.
    هرچه به من می دادند می خوردم. چرا که نه؟ احساس خوبی می کردم. من انرژی فراوان داشتم و تا آنجا که ممکن بود وقتم را خارج از خانه می گذراندم و مشغول ماهیگیری، شیرجه و شنا در میان امواج اقیانوس می شدم و در حالیکه هوای تازه را تنفس می نمودم، آب نمکین به صورتم برخورد می کرد. طبیعت مرا احاطه کرده بود و من سخت بازی می کردم، هر مقدار که می خواستم می خوردم و باریک و متناسب باقی می ماندم، بنابراین فکر می کردم که سلامت هستم. اگر چه همیشه برای پر کردن شکمم بیشتر از حد کافی، خوردنی بود. در حقیقت بدن من کمبود تغذیه صحیح داشت، به معنی واقعی بسیار گرسنه بود و هیچ کس آن را نمی دانست تا وقتی که بدنم شروع به طغیان کرد.
    وقتی که بچه بودم، به ندرت بیمار می شدم، بجز بیماری های معمولی بچه ها مانند سرخک و آبله مرغان. من هم مانند بچه های دیگر آنها را پشت سر گذاشتم، اگرچه نشانه هایی از بیماری های فیزیکی غیرقابل توضیحی در من به وجود آمد، مانند بیدار شدن با بینی پر، گاهی یبوست، و شرایط پوستی خجالت آور که باعث دردهای فیزیکی زیادی می شد اما تقریباً هرگز در مدرسه غیبت نکردم.
    هفت ساله بودم که متوجه لکه های سفیدی روی پاهایم شدم که تدریجاً بزرگ تر شدند. آنها ترک خوردند و خون آمدند و مانند خزنده ها به نظر می رسیدند و من هرگز کفش هایم را در جمع در نمی آوردم. بسیار دردآور بودند و این بدترین قسمت بود. پاهایم همیشه درد می کردند و گاهی به سختی می توانستم راه بروم. این باعث شد که به دکتر مراجعه کنم، والدینم به من اطمینان دادند که "نگران نباش، متخصصان از عهده اش بر می آیند".
    ظاهراً، روپوش سفید، این پزشک اطفال را یک متخصص می کرد و اگر می توانست به من کمک کند من آماده همکاری با او بودم. او تشخیص داد که مشکل پای من قارچ است و مقداری کرم داد تا روی آن بمالم. سپس من کاری غیرمنتظره کردم.
    با وجود ترس از والدینم پرسیدم "علت آن چیست؟"، مادرم دستش را روی دهانم گذاشت. از این عمل متنفر بودم ولی به آن عادت کرده بودم. او این کار را وقتی من از پزشکی سؤال می کردم انجام می داد. چرا؟ چون مادرم سؤال کردن از متخصصان را گناه می دانست و هر بار که من چنین می کردم او به هم می ریخت.
    خدای سفیدپوش سؤال گستاخانه مرا نادیده گرفت، بنابراین کرم را گرفتم و با مادرم بیرون آمدیم. دو هفته بعد، در حالی که کرم تأثیری نگذاشت، پاهایم بدتر شدند، به دکتر دیگری رفتیم، این دفعه یک مرد درشت قامت و چاق با عینک که او هم لباس سفیدی پوشیده بود. او با دقت به پاهای من نگاه کرد و گفت که پاهای من قارچ دارد. دکتر قبلی هم همین را گفته بود. او گفت که "این مقداری کرم است که باید آن را کنترل نماید، ولی تو باید به آن عادت کنی چون آن را برای مدت زیادی خواهی داشت." سپس من عمل غیرمنتظره خود را تکرار کردم و پرسیدم "علت آن چیست؟" او با لبخند جواب داد که "هرگز در مورد آن فکر نکرده ام." پرسیدم "چرا؟".
    با آن پرسش، مادرم نگاهی غضب آلود به من کرد و دستش را دوباره روی دهانم گذاشت. لحظه ای که مطلب دکتر را ترک کردیم مادرم به دلیل سؤال کردن من از دکتر پشت سرم زد.
    می توانید احتمالاً حدس بزنید که بعد چه شد. دومین درمان هم کاری صورت نداد و برای یک بچه ده ساله این مشکل بود. وضعیت پوست من در سه سال بعدی بدتر شده بود. به "متخصصان" بیشتری که این بار "متخصصان ویژه" نامیده می شدند مراجعه کردم و هیچ کاری برای من انجام ندادند. هر "متخصص ویژه" مانند یک ماشین بود که در کارخانه، یا روپوش سفید و برنامه ریزی شده فقط به من یک کرم می دادند، معمولاً مانند کرم دکتر قبلی، و مرا به خانه می فرستادند


    وقتی که وضعیت پاهای من واقعاً بد شد، یک دکتر پیشنهاد کرد که هنگام خوابیدن کیسه پلاستیکی دور پاهایم ببندم تا کرم خوب جذب شود. تعجب می کردم که چرا باید اهمیت بدهم، زیرا درمان اثری نداشت، ولی آخرین سعی خودم را کردم، در حالی که فکر می کردم متخصصان شاید دارای مشکلات بزرگ تری باشند. به نظر می رسید که آنها نمی دانند در مورد پاهای من چه کنند، ولی آن را بیان نمی کردند. می دانستم که اگر شک و تردید خودم را اعلام کنم مادرم مرا می کشد. در عوض پاهایم را از همه پنهان می کردم، سرانجام والدینم حاضر نبودند برای پاهای من بیشتر خرج کنند و مرا نزد دکترهای بیشتری ببرند. به نظر آنها شرایط من خطر جانی نداشت و من باید یاد می گرفتم که اینگونه زندگی کنم.




    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    عمل جراحی

    وقتی که سیزده ساله بودم، هنوز مواظب بودم که هرگز در جمع کفش ها و جوراب هایم را درنیاورم. سپس سردردم شروع شد که مداوم بود، من فکر می کردم که شاید ربطی به کار پدرم دارد. چون من و داگ به او کمک می کردیم و به شوخی می گفتیم که ما کارگران ارزانی هستیم. ما در نزدیکی سمی ترین مواد شیمیایی شناخته شده کار می کردیم که آنها را برای کشتن حشرات و سوسک ها استفاده می کردند، این مواد در گاراژ خانه ما در بشکه های بدون حفاظ نگهداری می شد. من به فضای تاریک زیر خانه ها می رفتم تا موریانه ها را بکشم.
    داگ و من اغلب ساعت ها زیر خانه ها بودیم و کانال هایی برای پمپ کردن و سمی در دیوارها می کندیم. وقتی که بیرون می آمدیم با مواد سمی خیس شده بودیم و عرق می ریختیم، صورت هامان ورم کرده و چشم هایمان قرمز شده بودند و می سوختند. همدیگر را کله کدو تنبلی صدا می کردیم و پدرم با گرفتن شیلنگ آب ما را شستشو می داد. او با خنده می گفت "فقط کمی سم است، پسرها"، شما را نخواهد کشت.
    سردرم بدتر شد، ولی والدینم نمی دانستند که دیگر چه کاری انجام دهند. هر اتفاقی که می افتاد و تحت هر شرایطی که بودیم، همه، روزهای یکشنبه به کلیسا می رفتیم، مگر آنکه پدرم در جایی درگیر خاموش کردن آتش بود. من به اینکه آنان مقداری وقت برای کمک به فقرا و نیازمندان از طریق کلیسا صرف می کردند، احترام می گذاشتم، ولی مادرم همیشه می خواست که خواسته های خود را به خانواده و شوهرش تحمیل کند، رابطه بین والدینم خوب نبود.
    زمانی که پدرم ناراحت بود، من به پارک بیرون خانه فرار می کردم و از بلندترین درخت بالا می رفتم و وقتی در طبیعت خود را به دست فراموشی می سپردم، احساس بهتری داشتم، ولی هیچ چیز به سردردهای من که بدتر می شد کمک نمی کرد و همچنان لکه های بزرگ روی پاهای من وجود داشت. ولی وقتی که مادرم تومور در سینه اش پیدا شد مشکلات من تحت الشعاع آن قرار گرفت. برای چندین ماه اندازه تومورها تغییری نکرد. او می خواست که فراموشش کند، ولی با اصرار دوستانش به دیدن یک متخصص رفت. دکتر آزمایش بیوپسی انجام داد و به مادرم گفت که اگر چه تومور کوچک است و برای چندین ماه بزرگتر نشده، اما او به سرطان سینه مبتلا گشته است. وحشت مادرم قابل تشخیص بود. او به دیدن دکتر دیگری رفت. هر دو دکتر هم عقیده بودند و به این نتیجه رسیدند که او باید تحت عمل جراحی برداشتن سینه قرار گیرد.
    مادرم به من اطمینان می داد که "دکترها می دانند چکار کنند"، و در حالی که وحشت در صورتش پیدا بود، می گفت "هرچه که دکترها بگویند باید انجام شود".
    در حالی که با پرسش این سؤال و گفتن "چرا؟" مادرم را عصابی می کردم، پرسیدم "ولی چرا آنها می خواهند سینه تو را بردارند" جواب او قابل پیش بینی بود "چون آنها متخصص هستند و می دانند چکار کنند".
    وقتی که بعد از عمل جراحی یکی از سینه های بزرگ مادرم را برداشتند، به نظر بد شکل می رسید، سینه اش در یک سمت محدب بود و درد زیادی داشت، آنها به او دارو می دادند تا درد را تحمل کند. او دیگر مثل همیشه نبود. به جای شخصی قوی و دانا، بیشتر شبیه پرنده ای بود بدون روحیه که بالش شکسته است، "اگر چه خدا در لباس سفید اعلام کرد که او معالجه شده است".
    دکتر به ما گفت: "یک موفقیت بود و ما تمام سرطان را برداشتیم و حاشیه ها را نیز پاک کردیم".
    "منظور شما چیست؟" این سؤالی بود که من از دکتر کردم و با اینکه مادرم تحت تأثیر داروها بود نگاهی غضبناک به من انداخت.
    دکتر توضیح داد که آنها تمام اجزاء جانبی را در جایی که سلول های سرطانی می توانستند باشند، بریدند و با لبخندی روی صورتش گفت: "چیزی پیدا نکردیم".
    پرسیدم: "دکتر اصلاً چرا او سرطان گرفت؟"
    مادرم از او معذرت خواست ولی او به من گفت: "خوب، ما نمی دانیم چرا."
    با اینکه به دردسر افتاده بودم پرسیدم "نمی خواهید بدانید؟".
    او با صدای لرزانی گفت: "فکر می کنم که سؤال کردن کافی باشد."
    مادرم دوباره به من نگاهی کرد، یک بار دیگر من مرتکب گناهی غیرقابل بخشش شدم که مجازاتش ضربات کمربند بود. من از شخص مسئولی سؤالی کرده بودم و آن شب وقتی به خانه برگشتیم برایم شب بدی بود. در حالی که پدرم بهبودی بیماری مادرم را اعلام می کرد من کتک مفصلی خوردم. آنها گفتند که این به معنی آن است که رشد سرطان متوقف شده است. پس چرا به منظر خوشحال نمی آمدند؟ در ملاقات بعدی دکتر تجویز کرد که با اشعه درمانی از بازگشت سرطان جلوگیری شود.
    من گفتم ولی اگر مادرم بهبود یافته چرا شما برای او اشعه تجویز می کنید؟ به نظر می رسید که مادرم و دکتر می خواهند گردن مرا بشکنند، ولی من اهمیتی نمی دادم. به نظر من این کار درست نبود و من هرگز دست بردار نبودم. به من گفتند که درمان با اشعه یعنی سوزاندن سلول ها که با تاباندن اشعه به سلول های سرطانی و حتی سلول های سالم، از بازگشت سرطان جلوگیری می شود. دوباره سؤالات زیادی برای من به وجود آمد. اگر این روش برای شخصی که در حالت بهبودی قرار دارد ایمن و مؤثر بود، پس چرا اشعه درمانی را برای همه تجویز نمی کردند تا از بروز سرطان جلوگیری کنند. چرا دکترها، زن هایشان و بچه هایشان تحت تابش اشعه قرار نمی گیرند تا از مبتلا شدن به سرطان جلوگیری کنند؟
    آنها در حقیقت با تاباندن حجم زیادی از اشعه، سینه مادرم را سرخ کردند. وقتی سوختگی های ناشی از تابش اشعه را روی سینه مادرم دیدم، تعجب می کردم که آیا درمان دیگری به جای این نوع درمان وجود ندارد؟ صدای فریاد او را در شب از درد می شنیدم و از خدا می خواستم که ای کاش من به جای مادرم درد می کشیدم. وقتی که گفتند درمان پایان یافته است، آهی از آسودگی کشیدم، ولی صدمه زده شده بود. مادرم سال بعد را در دوران نقاهت و تلاش برای بهبودی گذراند. هرچند درد او کمتر شده بود، اما از تغییر شکل در بدنش احساس ناراحتی شدیدی می کرد.





    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    دوستان تظاهر می کردند که همه چیز خوب است و جای نگرانی نیست، ولی ما همه حقیقت را می دانستیم. سرطان دوباره بازگشت! یک بار دیگر شرایط بد پاهای من و سردردهایم تحت الشعاع بیماری مادرم که باید شیمی درمانی می شد، قرار گرفت. دکترها می گفتند که اگر شیمی درمانی انجام نشود سرطان پیشرفت می کند و تمام بدنش را می گیرد.
    می خواستم بپرسم که "اگر شیمی درمانی انجام شود چه؟ آیا جلوی سرطان را خواهد گرفت؟ ولی نپرسیدم، همچنین نگفتم که "ببینید درمان شما دارد با او چکار می کند!" کس دیگری هم این را نگفت، هیچ کس به حرف های من و برادرم گوش نمی داد.
    در حالی که مادرم از ظرف سرخ کردنی تابش اشعه به میان آتش شیمی درمانی می پرید، مریض تر از هر وقت دیگری که او را دیده بودم شد. موهایش همه ریخت، دست هایش خارج از اندازه ورم کرد و گیجی او دائمی بود. به سختی و ناله کنان می خوابید و تمام شب استفراع می کرد. داگ دانشگاه بود و من که از خانه تاریک و خلوت می ترسیدم آن را به ناله های مادرم ترجیح می دادم. دعا می کردم که اطرافم ساکت و تاریک است، حتی اگر لولو مرا می ترساند، هرچند برای ماه های متمادی به دلیل درد کشیدن و ناله های مادرم شب از خواب می پریدم. اینکه چطور او از شیمی درمانی حتی برای مدت کوتاهی جان سالم به در برد، برای من باعث تعجب است. او از طریق ژنی قابلیت تحمل سخت ترین درمان ها را داشت و به همین دلیل همه فکر می کردند او زنده مانده است، ولی من در این مورد اصلاً مطمئن نبودم.
    همه دوباره درباره بهبودی صحبت می کردند، ولی اگر این مانند بهبودی با اشعه بود، من باور نکردم که مادرم درمان شده است، در این موقع، یک متخصص تغذیه قدیمی که بالای هفتاد سال را داشت و من دوستش داشتم، به نام دکتر جکسون، به خانه ما آمد تا ویتامین B21 به مادرم تزریق کند. مادرم مدتی حالش بهتر می شد و من می خواستم که او را با سؤالات گوناگون بمباران کنم و می دانستم که او به آنها جواب می دهد، ولی هیچ وقت شانس تنها بودن با او را نداشتم.
    در حالیکه من و برادرم با مادر در مورد کلاه گیسش شوخی می کردیم و آن را شبیه موهای روی نارگیل که روی سر مانکن های داخل فروشگاه ها می گذاشتند می دانستیم، به اطرافمان نگاه می کردیم و در انتظار یک جواب ناراحت کننده بودیم. ما می دانستیم که چند نفر دیگر که معالجاتی شبیه مادرمان انجام داده اند، در حال مرگ هستند. احساس و منطق من یک چیز می گفت و دکترهای آنان چیز دیگری می گفتند. این وقتی بود که من تشخیص دادم که طبیعت در تعادل است ولی دکترها نیستند.
    در مورد دختر عمویم دبی فکر کردم. وقتی که یک دختر جوان بود به سرطان مبتلا شد و دکترها را مجبور کرد که او را تحت نه یکی یا دوتا بلکه پنج شیمی درمان از نوع مختلف قرار بدهند. پدرش، عموی من باب، بسیار عصبانی شد وقتی فهمید که یکی از داروهایی که برای شیمی درمانی به کار رفته است در حقیقت باعث ایجاد غدد بیشتری شده است.
    این معالجات داشت مادرمان را می کشت، من و داگ به این موضوع پی برده بودیم و سعی داشتیم که با مثال زدن سرنوشت دختر عمویمان دبی، این را به پدرم بفهمانیم و او فقط بیشتر گیج می شد. می گفتیم که شیمی درمانی در حقیقت می تواند باعث رشد سرطان شود.
    در حالی که شرایط سلامتی دختر عمویم دائماً بدتر می شد، عمو باب مصمم شد که موضوع را خود تحت کنترل بگیرد، او پدرم را راهنمایی کرد که معالجات مادرم را متوقف کند و دخترش را به یک کلینیک در مکزیک که توسط یک دکتر به نام دکتر کانترراس اداره می شد، برد. متأسفانه آن دکتر به او گفت که سیستم دفاعی بدن دبی به دلیل شیمی درمانی های زیادی بسیار ضعیف شده است. ولی عمو باب به جستجو ادامه داد، حتی وقتی دکترهای معمولی این نوع دکترها را که در این کلینیک ها طبیعت درمانی می کردند دروغگو و حقه باز می نامیدند.
    از عمویم پرسیدم که چرا دکترهای طبیعت درمانی در مکزیک هستند؟ او توضیح داد که آنها چاره ای ندارند. این دکترها به جرم درمان های غیرشرعی و نادرست که در حقیقت داشت به مردم کمک می کرد دادگاهی و زندانی می شوند. سپس عمو باب درباره لااتریل که بعضی از سرطانی ها را شفا داده بود برای من توضیح داد.
    "از دانه زردآلو درست شده است"، و "مردم با استفاده از آن درمان می شوند"، او گفت که در آمریکا به دلیل به خطر انداختن منافع کمپانی های تجاری بزرگ ممنوع می باشد.
    من هم ظنین شده بودم و حقیقت غیرقابل انکاری را که عمویم گفته بود شنیدم، او همواره غیر از حقیقت چیز دیگری نمی گفت ولی قبول واقعیت سخت بود. کمپانی های بزرگ داشتند از بیماران سرطانی پول درمی آوردند، رقبا را از میدان به در می کردند، و از درمان هایی که پول به حساب های بانکی مدیران کمپانی های صنعت داروسازی سرازیر نمی کرد، جلوگیری می کردند.




    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    سپس ما درباره شخصی به نام دکتر برتون شنیدیم، یک دکتر آمریکایی که برنامه ای در مورد ساخت مجدد خون برای بیماران سرطانی تنظیم کرده بود و مطبش توسط مقامات پزشکی تعطیل شده بود. روش او بر اساس جایگزین کردن مواد مغذی بود که در خون بیمار وجود نداشت. او تا حدی موفق بود، ولی به جایی که می توانست کار خود را ادامه دهد، یعنی جامائیکا نقل مکان کرد. من نمی فهمیدم که چرا سازمان پزشکی کار او را تأیید نکرد و در عوض می خواستند که او برود. برای من مانند یک پرچم قرمز بزرگ بود. من به این حقیقت رسیدم که صنعت داروسازی خلاف کار و گاهی بسیار کوتاه فکر است و توجهی به معالجه بیماران ندارد. در عوض اینطور به نظر می رسید که آنها بیشتر به سودجویی از طریق این بیماری ها تمایل دارند و هر کسی که برای درمان این بیماری ها ممکن است جواب داشته باشد را متوقف می کنند. چشمانم داشت باز می شد و از چیزی که می دیدم متنفر بودم.




    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    برای دختر عمویم دبی خیلی دیر شده بود، زیرا سیستم دفاعی بدنش را از بین برده بودند، ولی آیا این نوع معالجات برای مادرم مؤثر بود؟ ما شخصی به نام دکتر کری ریمز را که یک زیست شیمیست بود، پیدا کردیم او آزمایش های PH (اسید در مقابل آلکالاین) روی بزاق و ادرار اشخاص انجام می داد. تئوری او این بود که اگر بتوان PH شخصی را در حد ایده آل نگه داشت یا به آن حد برگرداند، آن شخص بدون مرض خواهد شد. ما سعی کردیم که با او تماس بگیریم ولی در دسترس نبود. مانند دکتر برتون، او هم بوسیله مسئولان پزشکی تحت نظارت دائم بود، با او مقابله می کردند، آزارش می دادند و عاقبت به دلیل اینکه معالجات پزشکی را بدون جواز انجام می داد، او را دادگاهی کردند. به بیان دیگر، اگر معالجات این دکترها مؤثر بود آنها کاری غیر قانونی انجام می دادند، مخصوصاً اگر از هیچ دارویی استفاده نمی کردند و فقط داروهای گیاهی، ویتامین ها، مواد معدنی و تغییرات در رژیم های غذایی را به کار می بردند. وقتی که دکتر ریمز گفت که از کمک به مردم خودداری نمی کند، بارها به زندان افتاد. مسئولان پزشکی با قدرتی که داشتند سیستم را به گونه ای اداره می کردند تا بتوانند بعضی از پزشکان را به راحتی به زندان بیندازند؟!
    من خشکم زده بود، این آمریکا بود، با تصور سرزمین آزادی. آزادی ما کجاست که نمی توانیم معالجات خود را وقتی سرطان یا بیماری های دیگر داریم انتخاب کنیم؟ همه اش یک افسانه بود. ما آزاد نبودیم که آنطور که مناسب ماست درمان خود را انتخاب کنیم یا از هر چیزی که در طبیعت آفریده شده است بهره ببریم تا احساس بهتری داشته باشیم. به نظر می رسید که ما اصلاً به سلامتی توجه نداریم. وقتی که کاملاً فهمیدم که دولت ما علاقه دارد که با همکاری صنایع دارویی به پول بیشتری برسد، با عصبانیت و ناامیدی تسلیم شدم و به طرف دریا جایی که دنیای نوپایی که در آن مسائل منطقی وجود داشت و مردم به یکدیگر احترام می گذاشتند رفتم.
    من از خرابی حال مادرم وقتی که سرطان برای بار سوم بازگشت تعجب کردم. او چه انتظاری داشت وقتی که بدن خود را تحت اثرات سمی ترین مواد شیمیایی روی کره زمین قرار داده بود؟ وقتی به من گفته شد که او دوباره باید تحت شیمی درمانی قرار بگیرد حتی نمی توانستم چشمک بزنم. دیگر دکترها را شناخته بودم و داشتم اعتمادم را به سیستم از دست می دادم.
    مادرم می گفت: "ولی من دفعه آخر مریض تر شدم".
    دکترها می گفتند: "خوب، می دانیم آنطور به نظر می رسد، ولی ما باید سرطان را تحت کنترل درآوریم" مگر آنان هیچ وقت سرطان را از ابتدا تحت کنترل داشتند؟! مادرم آنجا نشست مانند موشی که در تله افتاده باشد و سرش را در جهت موافقت تکان می داد. من مات مانده بودم، آیا دکترها فکر می کردند که ما همه احمق هستیم و مانند گوسفندان بی مغز به دره می پریم چون دیگران پریدند؟ ناگهان، سرم را بلند کردم و پرسیدم: "چطور است که نوعی معالجات طبیعی را مانند فرمول های گیاهی امتحان کنیم؟" نگاه غضبناک مادرم از میان من عبور کرد.
    دکتر جواب داد: "به آن مزخرفات گوش نکن آن مواد می توانند او را بکشند."






    امضاء


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    مدیر بخش علوم پزشکی
    تاریخ عضویت
    December 2012
    شماره عضویت
    4618
    نوشته
    17,577
    صلوات
    114
    دلنوشته
    2
    سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف
    تشکر
    9,116
    مورد تشکر
    7,886 در 2,474
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    برای من در آن لحظه روشن شد که بیشتر دکترها قابلیت فکر کردن نوین را از دست داده اند و توسط کمپانی های صنعت داروسازی برنامه ریزی شده اند و از سوالات من متنفر بودند چون جواب آنها را نمی دانستند. عمو باب درست می گفت. فقط موضوع پول بود. آنها علاقه ای به روش های درمان رقابتی و جایگزین که مردم را شفا می داد نداشتند، چون پولی در آن نبود.
    وقتی که دوباره به دکتر نگاه کردم، به نظرم آمد که او شارلاتان است، نه بقیه دنیا و با صدای بلند خندیدم.
    دکتر پرسید "چیزی شده است پسر؟" و از اینک من در آن لحظه خندیده بودم، ناراحت شده بود.
    همه چیز غلط بود، ولی من مانند یک پسر باادب و با تربیت گفتم؟ "نه، آقا".
    او بی ادبانه گفت: "خوب است"، "برای امروز کافی است" و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چیز عجیب این بود که ناگهان من احساس هیجان کردم. چرا دکترها این همه از درمان های بدون دارو وحشت داشتند. مطب را در حالی که مصمم بودم تا همه چیز را در مورد "کلاه بردارها و شارلان های" دنیا بیابم، یعنی درمان های کننده های واقعی ترک کردم. ولی اول مجبور بودم که موضوع را به پدرم بفهمانم.
    گفتم: "پدر، اول مادرم قصابی و سپس با اشعه سرخ و مسموم شد. من از صحبت های احمقانه دکترها دیگر حالم به هم می خورد. شیمی درمانی، اشعه تاباندن، بهبودی. هیچ کدام کار نمی کند. نمی بینی آنها دارند او را سریع تر از سرطان می کشند؟ فکر می کنند که ما احمق هستیم؟".
    پدرم مانند این بود که می خواست سر من را بکند و احساس کردم که موهای پشت سرم سیخ شده است. به نظر تا بی نهایت چشم هایمان به هم دوخته شده بود، تا اینکه ناگهان حالتش عوض شد و چشم هایش را به زمین دوخت. او گفت: "آنها هر کاری که بتوانند انجام می دهند، فقط درمان جواب نمی دهد."
    کنار پدرم روی نیمکت نشستم. گفتم: "آنها هر کاری که می توانند نمی کنند". مگر نمی گویند که سلامتی بیماران مهمترین مسئله است، پس چرا جلوی روش های درمانی دیگری را که ممکن است جواب بدهد می گیرند؟ ببینید به محض اینکه دبی شیمی درمانی شد چه بلایی سرش آمد. هیچ کسی نمی تواند حالا کمک کند. وقتی مادر شروع به اشعه و شیمی درمانی کرد چه اتفاقی افتاد. او همینطور بدتر شد. دیگر کافی است! او سرش را تکان داد و بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
    سری بعدی شیمی درمانی، مادرم را بسیار مریض کرد، گلویش همیشه ورم کرده بود و تمام شب را ناله می کرد. فکر کردم که به دلیل کمبود خواب در شب ها، مقاومت من برای بیدار ماندن در مدرسه کاهش یافته، چیزی که بعد از نهار دچارش می شدم. هنوز تعجب می کنم که چرا هرگز فکر نکردم عادت غذایی ممکن است باعث خواب آلودگیم شود. امروزه احتمالاً این مسئله را اختلالات کمبود توجه می نامند و دارویی تجویز می کنند. ولی من آن موقع تحمل می کردم و سعی داشتم بیدار بمانم تا میزان قند در سیستمم عاقبت تحت کنترل قرار گیرد.






    امضاء


صفحه 1 از 22 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi