صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 97 , از مجموع 97

موضوع: هفت شهر عشق : نگاهی نو به حماسه کربلا

  1. Top | #91

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    متانت و بزرگواری را در سیمای او دیدم. به ذهنم رسید كه از او طلب آب كنم چرا كه بی‌آبی، زندگی ما را بسیار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوی آبی گوارا كردم. ناگهان دیدم كه چشمه زلالی از زمین جوشید. باور نمی‌كردم، پس چنین گفتم:
    ــ كیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه می‌كنی؟ چه قدر شبیه حضرت مسیح علیه‌السلام هستی!
    ــ من حسین‌ام، فرزند آخرین پیامبر خدا. به كربلا می‌روم. وقتی فرزندت رسید؛ سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پیامبرِ آخرالزّمان، تو را به یاری طلبیده است.
    و بعد از لحظاتی كاروان به سوی این سرزمین حركت كرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره كرده بود و گفت:
    ــ این‌جا چه خبر بوده است مادر؟
    ــ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله این‌جا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت.
    فرزندم در فكر فرو رفت. این حسین علیه‌السلام كیست كه چون حضرت عیسی علیه‌السلام معجزه می‌كند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین علیه‌السلام برود. او می‌خواست به سوی همه خوبی‌ها پرواز كند.
    دل من هم حسینی شده بود و می‌خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم «پسرم! حق مادری را ادا نكرده‌ای اگر مرا هم به كربلا نبری».
    فرزندم به من نگاهی كرد و چیزی نگفت.
    آن‌گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: «همسر عزیزم! مرا تنها می‌گذاری و می‌روی. من نیز می‌خواهم با تو بیایم». وهب جواب داد: «این راه خون است و كشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای كشتن حسین علیه‌السلام به كربلا می‌روند، امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم می‌خواهم همراه تو بیایم.
    و این چنین بود كه ما هر سه با هم حركت كردیم تا حسین علیه‌السلام را ببینیم.233
    من با شنیدن این حكایت به این خانواده آفرین می‌گویم وتصمیم می‌گیرم تا در دل تاریكی شب، آنها را همراهی می‌كنم.




    امضاء




  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #92

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    گویا امام حسین علیه‌السلام می‌داند كه سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینكه آنها به كربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است. زینب علیهاالسلامهم به استقبال میهمانان می‌آید. اكنون وهب در آغوش امام حسین علیه‌السلام است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام.
    به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده‌ای، ای وهب! خوشا به حال تو!
    و این سه نفر به دست امام حسین علیه‌السلام مسلمان می‌شوند.
    «أشهد أنْ لا اله الاّ اللّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه».
    خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یكی بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق‌طلبی شماست. * * * نگاه كن! آن پیرمرد را می‌گویم. آیا او را می‌شناسی؟
    او اَنس بن حارث، یكی از یاران پیامبراست. او نبرد قهرمانانه حمزه سید الشّهدا را از نزدیك دیده است و اینك با كوله باری از خاطره‌های بزرگ به سوی امام حسین علیه‌السلام می‌آید.
    سن او بیش از هفتاد سال است، امّا او می‌آید تا این بار در ركاب فرزند پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله شمشیر بزند.
    نگاهش به امام می‌افتد. اشك در چشمانش حلقه می‌زند. اندوهی غریب وجودش را فرا می‌گیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: «حسین من در سرزمین عراق می‌جنگد و به شهادت می‌رسد. هر كس كه او را درك كند باید یاریش كند».234 او دیده است كه پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آلهچقدر به حسین عشق می‌ورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه می‌كرد.
    اكنون پس از سال‌ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین علیه‌السلام را می‌بیند. تمام خاطره‌ها زنده می‌شود. بوی مدینه در فضا می‌پیچد. انس نزد امام می‌رود و با او بیعت می‌كند كه تا آخرین قطره خون خود در راه امام جهاد كند.235
    آری! چنین است كه مدینه به عاشورا متصل می‌شود. اَنس كه در ركاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در كربلا هم شمشیر بزند. اگر در ركاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اكنون در ركاب فرزندش می‌تواند شهد شهادت بنوشد.236 * * * آنجا را نگاه كن!
    دو اسب سوار با شتاب به سوی ما می‌آیند. خدایا! آنها كیستند؟ نكند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
    ــ ما آمده‌ایم امام حسین علیه‌السلام را یاری كنیم.
    ــ شما كیستید؟
    ــ منم نُعمان اَزْدی، آن هم برادرم است.
    ــ خوش آمدید.
    آنها به سوی خیمه امام می‌روند تا با او بیعت كنند. آیا آنها را می‌شناسی؟ آنها كسانی هستند كه در جنگ صفیّن در ركاب حضرت علی علیه‌السلام شمشیر زده‌اند.
    فردای آن شب نزد نعمان و برادرش می‌روم و می‌گویم:
    ــ دیشب از كدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راه‌ها بسته نیست؟
    ــ راست می‌گویی، همه راه‌ها بسته شده است، امّا ما با یك نقشه توانستیم خود را به این‌جا برسانیم.
    ــ چه نقشه‌ای؟
    ــ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن‌زیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به كربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم.237 * * * لحظه به لحظه بر نیروهای عمرسعد افزوده می‌شود. صدای شادی و قهقهه سپاه كوفه به آسمان می‌رسد.
    همه راه‌ها بسته شده است. دیگر كسی نمی‌تواند برای یاری امام حسین علیه‌السلام به سوی كربلا بیاید. مگر افراد انگشت‌شماری كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند.
    امام حسین علیه‌السلام باید حجّت را بر همه تمام كند. به همین جهت، پیكی را برای عمرسعد می‌فرستد و از او می‌خواهد كه با هم گفت‌وگویی داشته باشند.
    عمرسعد به امید آنكه شاید امام حسین علیه‌السلام با یزید بیعت كند با این پیشنهاد موافقت می‌كند. قرار می‌شود هنگامی كه هوا تاریك شد، این ملاقات صورت گیرد.238
    حتماً می‌دانی كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد، جنگ را به بهانه‌های مختلفی عقب می‌انداخت. او می‌خواست نیروهای زیادی جمع شود و با افزایش نیروها و سخت شدن شرایط، امام حسین علیه‌السلام را تحت فشار قرار دهد تا شاید او بیعت با یزید را قبول كند.
    در این صورت، علاوه بر اینكه خون امام حسین علیه‌السلام به گردن او نیست، به حكومت ری هم رسیده است. او می‌داند كه كشتن امام حسین علیه‌السلام مساوی با آتش جهنّم است، و روایت‌های زیادی را در مقام و عظمت امام حسین علیه‌السلام خوانده است، امّا عشق حكومت ری او را به این بیابان كشانده است.





    امضاء



  4. Top | #93

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته‌اند تا دستور حمله را صادر كند، امّا او به آنها گفته است: «ما باید صبر كنیم تا نیروهای كمكی و تازه نفس از راه برسند».
    به راستی آیا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصمیم خود برگردد و عشق حكومت ری را از سر خود بیرون كند؟ * * * امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نیمه گذشته است.
    امام حسین علیه‌السلام با عبّاس و علی اكبر و هجده تن دیگر از یارانش، به محلّ ملاقات می‌روند. عمرسعد نیز، با پسرش حَفْص و عدّه‌ای از فرماندهان خود می‌آیند. محلّ ملاقات، نقطه‌ای در میان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزدیك می‌شوند.
    امام حسین علیه‌السلام دستور می‌دهد تا یارانش بمانند و همراه با عبّاس و علی اكبرجلو می‌رود.239 عمرسعد هم دستور می‌دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پیش می‌آید.
    مذاكره در ظاهر كاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می‌روم ببینم چه می‌گویند و چه می‌شنوند.
    امام می‌فرماید: «ای عمرسعد، می‌خواهی با من بجنگی؟ تو كه می‌دانی من فرزند رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله هستم. از این مردم جدا شو و به سوی من بیا تا رستگار شوی».240
    جانم به فدایت ای حسین علیه‌السلام!
    با اینكه عمرسعد آب را بر روی كودكان تو بسته و صدای گریه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوی خود دعوت می‌كنی تا رستگار شود.
    دل تو آن‌قدر دریایی است كه برای دشمن خود نیز، جز خوبی نمی‌خواهی.
    دل تو به حال دشمن هم می‌سوزد. كجای دنیا می‌توان مهربان‌تر از تو پیدا كرد.
    عمرسعد حیران می‌شود و نمی‌داند چه جوابی بدهد. او هرگز انتظار شنیدن این كلام را از امام حسین علیه‌السلام نداشت.
    امام نمی‌گوید كه آب را آزاد كن. امام از او می‌خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بیا و تو هم از بندِ هوای نفس، آزاد شو. بیا و دنیا را رها كن.
    آشوبی در وجود عمرسعد بر پا می‌شود. بین دو راهی عجیبی گرفتار می‌شود. بین حسینی شدن و حكومت ری، امّا سرانجام عشق حكومت ری به او امان نمی‌دهد. امان از ریاست دنیا! تاریخ پر از صحنه‌هایی است كه مردم ایمان خود را برای دو روز ریاست دنیا فروخته‌اند.
    پس عمرسعد باید برای خود بهانه بیاورد. او دیگر راه خود را انتخاب كرده است.
    رو به امام می‌كند و می‌گوید:
    ــ می‌ترسم اگر به سوی تو بیایم خانه‌ام را ویران كنند.
    ــ من خودم خانه‌ای زیباتر و بهتر برایت می‌سازم.
    ــ می‌ترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند.
    ــ من بهترین باغ مدینه را به تو می‌دهم. آیا اسم مزرعه بُغَیْبِغه را شنیده‌ای؟ همان مزرعه‌ای كه معاویه می‌خواست آن را به یك میلیون دینار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو می‌دهم. دیگر چه می‌خواهی؟
    ــ می‌ترسم ابن‌زیاد زن و بچه‌ام را به قتل برساند.
    ــ نترس، من سلامتی آنها را برای تو ضمانت می‌كنم. تو برای خدا به سوی من بیا، خداوند آنها را حفاظت می‌كند.241
    عمرسعد سكوت می‌كند و سخنی نمی‌گوید. او بهانه دیگری ندارد. هر بهانه‌ای كه می‌آورد امام به آن پاسخی زیبا و به دور از انتظار می‌دهد.



    امضاء



  5. Top | #94

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    سكوت است و سكوت.
    او امام حسین علیه‌السلام را خوب می‌شناسد. حسین علیه‌السلام هیچ‌گاه دروغ نمی‌گوید. خدا در قرآن سخن از پاكی و عصمت او به میان آورده است، امّا عشق ریاست و حكومت ری را چه كند؟
    امام حسین علیه‌السلام می‌خواست مزرعه بزرگ و باصفایی را كه درختان خرمای زیادی داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حكومت ری شده است و هیچ چیز دیگر را نمی‌بیند.
    سكوت عمرسعد طولانی می‌شود، به این معنا كه او دعوت امام حسین علیه‌السلام را قبول نكرده است. اكنون امام به او می‌فرماید: «ای عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدّم باز گردم».242
    باز هم عمرسعد جواب نمی‌دهد. امام برای آخرین بار به عمرسعد می‌فرماید: «ای عمرسعد، بدان كه با ریختنِ خون من، هرگز به آرزوی خود كه حكومت ری است نخواهی رسید».243
    و باز هم سكوت...دیدار به پایان می‌رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز می‌گردد.244
    خداوند انسان را آزاد و مختار آفریده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان می‌دهد و این خود انسان است كه باید انتخاب كند. امشب عمرسعد می‌توانست حسینی شود و سعادت دنیا و آخرت را از آن خود كند.
    شاید با خود بگویی چگونه شد كه امام حسین علیه‌السلام به عمرسعد وعده داد كه اگر به اردوگاه حق بیاید برای او بهترین منزل را می‌سازد و زن و بچّه‌های او نیز، سالم خواهند ماند.
    این نكته بسیار مهمّی است. شاید فكر كنی كه عمرسعد یك نفر است و پیوستن او به لشكر امام، هیچ تأثیری بر سرنوشت جنگ ندارد، امّا اگر به یاد داشته باشی برایت گفتم كه عمرسعد به عنوان یك شخصیّت مهم، در كوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان یك دانشمند وارسته می‌شناختند.
    من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسینی می‌شد، بیش از ده هزار نفر حسینی می‌شدند و همه كسانی كه به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسین علیه‌السلام آمده بودند به امام ملحق می‌گشتند و سرنوشت جنگ عوض می‌شد.
    و شاید در این صورت دیگر جنگی رخ نمی‌داد. زیرا وقتی ابن‌زیاد می‌فهمید عمرسعد و سپاهش به امام حسین علیه‌السلام ملحق شده‌اند، خودش از كوفه فرار می‌كرد، در نتیجه امام به راحتی می‌توانست كوفه را تصرّف كند و پس از آن به شام حمله كرده و به حكومت یزید خاتمه بدهد.
    همسفرم! به نظر من یكی از مهم‌ترین برنامه‌های امام حسین علیه‌السلام در كربلا، مذاكره ایشان با عمرسعد بوده است.
    امام حسین علیه‌السلام در هر لحظه از قیام خود همواره تلاش می‌كرد كه از هر موقعیّتی برای هدایت مردم و دور كردن آنها از گمراهی استفاده كند، امّا افسوس كه عمرسعد وقتی در مهم‌ترین نقطه تاریخ ایستاده بود، بزرگ‌ترین ضربه را به حق و حقیقت زد، آن هم برای عشق به حكومت! * * * عمرسعد به خیمه خود باز گشته است. در حالی كه خواب به چشم او نمی‌آید.
    وجدانش با او سخن می‌گوید: «تو می‌خواهی با پسر پیامبربجنگی؟ تو آب را بر روی فرزندان زهرا علیهاالسلام بسته‌ای؟».
    به راستی، عمرسعد چه كند؟ عشق حكومت ری، لحظه‌ای او را رها نمی‌كند. سرانجام فكری به ذهن او می‌رسد: «خوب است نامه‌ای برای ابن‌زیاد بنویسم».
    او قلم و كاغذ به دست می‌گیرد و چنین می‌نویسد: «شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد. حسین به من پیشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوی مدینه برگردد. خیر و صلاح امّت اسلامی هم در قبول پیشنهاد اوست».245
    عمرسعد، نامه را به پیكی می‌دهد تا هر چه سریع‌تر آن را به كوفه برساند. * * * امروز پنج‌شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است.
    خورشید بالا آمده است. ابن‌زیاد در اردوگاه كوفه در خیمه فرماندهی نشسته است. امروز نیز، هزاران نفر به سوی كربلا اعزام خواهند شد. دستور او این است كه همه مردم باید برای جنگ بیایند و اگر مردی در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.
    فرستاده عمرسعد نزد ابن‌زیاد می‌آید.
    ــ هان، از كربلا چه خبر آورده‌ای؟
    ــ قربانت شوم، هر خبری كه می‌خواهید داخل این نامه است.
    ابن‌زیاد نامه را می‌گیرد و آن را باز كرده و می‌خواند. نامه بوی صلح و آرامش می‌دهد. او به فرماندهان خود می‌گوید: «این نامه مرد دل‌سوزی است. پیشنهاد او را قبول می‌كنم».246
    او تصمیم می‌گیرد نامه‌ای به یزید بنویسد و اطّلاع دهد كه امام حسین علیه‌السلام حاضر است به مدینه برگردد. ریختن خون امام حسین علیه‌السلامبرای حكومت بنی‌اُمیّه، بسیار گران تمام خواهد شد و موج نارضایتی مردم را در پی خواهد داشت.
    او در همین فكرهاست كه ناگهان صدایی به گوش او می‌رسد: «ای ابن‌زیاد، مبادا این پیشنهاد را قبول كنی!».
    خدایا، این كیست كه چنین گستاخانه نظر می‌دهد؟
    او شمر است كه فریاد بر آورده: «تو نباید به حسین اجازه دهی به سوی مدینه برود. اگر او از محاصره نیروهای تو خارج شود هرگز به او دست پیدا نخواهی كرد. بترس از روزی كه شیعیان او دورش را بگیرند و آشوبی بزرگ‌تر بر پا كنند».247
    ابن‌زیاد به فكر فرو می‌رود. شاید حق با شمر باشد. او با خود می‌گوید: «اگر امروز، امیر كوفه هستم به خاطر جنگ با حسین است. وقتی كه حسین، مسلم را به كوفه فرستاد، یزید هم مرا امیر كوفه كرد تا قیام حسین را خاموش كنم».
    آری، ابن‌زیاد می‌داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام ریاست بماند، باید مأموریّت مهمّ خود را به خوبی انجام دهد. نقشه كشتن امام حسین علیه‌السلام در مدینه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نیز، موفق نبوده است. پس حال باید فرصت را غنیمت شمرد.
    این‌جاست كه ابن‌زیاد رو به شمر می‌كند و می‌گوید:
    ــ آفرین! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسین در دام ما گرفتار شده است نباید رهایش كنیم.248
    ــ ای امیر! آیا اجازه می‌دهی تا مطلبی را به شما بگویم كه هیچ كس از آن خبری ندارد؟
    ــ چه مطلبی؟
    ــ خبری از صحرای كربلا.
    ــ ای شمر! خبرت را زود بگو.
    ــ من تعدادی جاسوس را به كربلا فرستاده‌ام. آنها به من خبر داده‌اند كه عمرسعد شب‌ها با حسین ارتباط دارد و آنها با یكدیگر سخن می‌گویند.249
    ابن‌زیاد از شنیدن این خبر آشفته می‌شود و می‌فهمد كه چرا عمرسعد این قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.
    ابن‌زیاد رو به شمر می‌كند و می‌گوید: «ای شمر! ما باید هر چه سریع‌تر جنگ با حسین را آغاز كنیم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر دیدی كه او از جنگ با حسین شانه خالی می‌كند بی‌درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز كن».250
    ابن‌زیاد دستور می‌دهد نامه مأموریّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشین عمرسعد به سوی كربلا می‌رود.
    مایلی نامه ابن‌زیاد به عمرسعد را برایت بخوانم: «ای عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسین دفاع كنی و این‌قدر وقت را تلف كنی. بدون درنگ از حسین بخواه تا با یزید بیعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسین را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو باید بدن حسین را بعد از كشته شدنش، زیر سمّ اسب‌ها قرار بدهی زیرا او ستم‌كاری بیش نیست».251
    شمر یكی از فرماندهان عالی‌مقام ابن‌زیاد بود و انتظار داشت كه ابن‌زیاد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند. به همین دلیل، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان فرمانده كل سپاه معیّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد.
    اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نیز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكی در جنگ با امام حسین علیه‌السلام معطّل كند، آن وقت با یك ضربه شمشیر گردن او را بزند و خودش فرماندهی سپاه را به عهده بگیرد.




    امضاء



  6. Top | #95

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    به راستی، عمرسعد چه كند؟ عشق حكومت ری، لحظه‌ای او را رها نمی‌كند. سرانجام فكری به ذهن او می‌رسد: «خوب است نامه‌ای برای ابن‌زیاد بنویسم».
    او قلم و كاغذ به دست می‌گیرد و چنین می‌نویسد: «شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد. حسین به من پیشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوی مدینه برگردد. خیر و صلاح امّت اسلامی هم در قبول پیشنهاد اوست».245
    عمرسعد، نامه را به پیكی می‌دهد تا هر چه سریع‌تر آن را به كوفه برساند. * * * امروز پنج‌شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است.
    خورشید بالا آمده است. ابن‌زیاد در اردوگاه كوفه در خیمه فرماندهی نشسته است. امروز نیز، هزاران نفر به سوی كربلا اعزام خواهند شد. دستور او این است كه همه مردم باید برای جنگ بیایند و اگر مردی در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.
    فرستاده عمرسعد نزد ابن‌زیاد می‌آید.
    ــ هان، از كربلا چه خبر آورده‌ای؟
    ــ قربانت شوم، هر خبری كه می‌خواهید داخل این نامه است.
    ابن‌زیاد نامه را می‌گیرد و آن را باز كرده و می‌خواند. نامه بوی صلح و آرامش می‌دهد. او به فرماندهان خود می‌گوید: «این نامه مرد دل‌سوزی است. پیشنهاد او را قبول می‌كنم».246
    او تصمیم می‌گیرد نامه‌ای به یزید بنویسد و اطّلاع دهد كه امام حسین علیه‌السلام حاضر است به مدینه برگردد. ریختن خون امام حسین علیه‌السلامبرای حكومت بنی‌اُمیّه، بسیار گران تمام خواهد شد و موج نارضایتی مردم را در پی خواهد داشت.
    او در همین فكرهاست كه ناگهان صدایی به گوش او می‌رسد: «ای ابن‌زیاد، مبادا این پیشنهاد را قبول كنی!».
    خدایا، این كیست كه چنین گستاخانه نظر می‌دهد؟
    او شمر است كه فریاد بر آورده: «تو نباید به حسین اجازه دهی به سوی مدینه برود. اگر او از محاصره نیروهای تو خارج شود هرگز به او دست پیدا نخواهی كرد. بترس از روزی كه شیعیان او دورش را بگیرند و آشوبی بزرگ‌تر بر پا كنند».247
    ابن‌زیاد به فكر فرو می‌رود. شاید حق با شمر باشد. او با خود می‌گوید: «اگر امروز، امیر كوفه هستم به خاطر جنگ با حسین است. وقتی كه حسین، مسلم را به كوفه فرستاد، یزید هم مرا امیر كوفه كرد تا قیام حسین را خاموش كنم».
    آری، ابن‌زیاد می‌داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام ریاست بماند، باید مأموریّت مهمّ خود را به خوبی انجام دهد. نقشه كشتن امام حسین علیه‌السلام در مدینه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نیز، موفق نبوده است. پس حال باید فرصت را غنیمت شمرد.



    امضاء



  7. Top | #96

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    این‌جاست كه ابن‌زیاد رو به شمر می‌كند و می‌گوید:
    ــ آفرین! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسین در دام ما گرفتار شده است نباید رهایش كنیم.248
    ــ ای امیر! آیا اجازه می‌دهی تا مطلبی را به شما بگویم كه هیچ كس از آن خبری ندارد؟
    ــ چه مطلبی؟
    ــ خبری از صحرای كربلا.
    ــ ای شمر! خبرت را زود بگو.
    ــ من تعدادی جاسوس را به كربلا فرستاده‌ام. آنها به من خبر داده‌اند كه عمرسعد شب‌ها با حسین ارتباط دارد و آنها با یكدیگر سخن می‌گویند.249
    ابن‌زیاد از شنیدن این خبر آشفته می‌شود و می‌فهمد كه چرا عمرسعد این قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.
    ابن‌زیاد رو به شمر می‌كند و می‌گوید: «ای شمر! ما باید هر چه سریع‌تر جنگ با حسین را آغاز كنیم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر دیدی كه او از جنگ با حسین شانه خالی می‌كند بی‌درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز كن».250
    ابن‌زیاد دستور می‌دهد نامه مأموریّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشین عمرسعد به سوی كربلا می‌رود.
    مایلی نامه ابن‌زیاد به عمرسعد را برایت بخوانم: «ای عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسین دفاع كنی و این‌قدر وقت را تلف كنی. بدون درنگ از حسین بخواه تا با یزید بیعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسین را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو باید بدن حسین را بعد از كشته شدنش، زیر سمّ اسب‌ها قرار بدهی زیرا او ستم‌كاری بیش نیست».251
    شمر یكی از فرماندهان عالی‌مقام ابن‌زیاد بود و انتظار داشت كه ابن‌زیاد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند. به همین دلیل، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان فرمانده كل سپاه معیّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد.
    اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نیز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكی در جنگ با امام حسین علیه‌السلام معطّل كند، آن وقت با یك ضربه شمشیر گردن او را بزند و خودش فرماندهی سپاه را به عهده بگیرد.




    امضاء


  8. Top | #97

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    آری! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهی كلّ سپاه، ابن‌زیاد را از اجرای نقشه صلح عمرسعد منصرف كرد. البته فكر جایزه‌های بزرگ یزید هم در این میان بی‌تأثیر نبود. شمر می‌خواست به عنوان سردار بزرگ در پیروزی كربلا معروف شود و با این عنوان نزد یزید مقام پیدا كند.
    اكنون شمر با چهارهزار سرباز به سوی كربلا به پیش می‌تازد.252 * * * عصر روز تاسوعاست. هوای بسیار گرم این بیابان همه را به ستوه آورده است.
    عمرسعد با عدّه‌ای از یاران خود به سوی فرات حركت می‌كند. او می‌خواهد در آب فرات آب تنی كند.
    به به، چه آب خنك و با صفایی! صدای خنده و قهقهه بلند است.
    وای بر تو! آب را بر كودكان حسین بسته‌ای و خودت در آن لذت می‌بری.
    در این هنگام سواری از راه می‌رسد. گویی از راهی دور آمده است.
    ــ من باید همین حالا عمرسعد را ببینم.
    ــ فرمانده آب‌تنی می‌كند، باید صبر كنی.
    ــ من از كوفه می‌آیم و خبر مهمّی برای او دارم.
    به عمرسعد خبر می‌دهند و او اجازه می‌دهد تا آن مرد نزدش برود.
    عمرسعد او را شناخت زیرا پول زیادی به او داده است تا خبرهای مهم اردوگاه ابن‌زیاد را برای او بیاورد.
    ــ ای عمرسعد! به هوش باش! شمر در راه است و می‌خواهد گردن تو را بزند.
    ــ آخر مگر من چه كرده‌ام؟
    ــ خبر ملاقات تو با حسین به گوش ابن‌زیاد رسیده و او خیلی خشمگین شده و به شمر دستور داده است تا به كربلا بیاید. تو باید خیلی زود جنگ با حسین را آغاز كنی و اگر بخواهی لحظه‌ای تردید كنی شمر از راه خواهد رسید و گردن تو را خواهد زد.253
    عمرسعد به فكر فرو می‌رود. وقتی ابن‌زیاد به او پیشنهاد كرد كه به كربلا برود، به او جایزه و پول فراوان داد و احترام زیادی برای او قائل بود.
    او به این خیال به كربلا آمد تا كاری كند كه جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بیاندازد، امّا اكنون اگر بخواهد به صلح بیندیشد جانش در خطر است. او فرصتی ندارد و شمر به زودی از راه می‌رسد.
    عمرسعد از فرات بیرون آمد. لباس خود را پوشید و پس از ورود به خیمه فرماندهی، دستور داد تا شیپور جنگ زده شود.254
    نگاه كن! همه سپاه كوفه به تكاپو افتادند. چه غوغایی بر پا شده است!
    همه سربازان خوشحال‌اند كه سرانجام دستور حمله صادر شده است. زیرا آنها هفت روز است كه در این بیابان معطل‌اند.
    عمرسعد زره بر تن كرده و شمشیر در دست می‌گیرد. * * * شمر این راه را به این امید طی می‌كند كه گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بیش از سی و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فكر می‌كند كه اگر او فرمانده سپاه كوفه بشود، یزید جایزه بزرگی به او خواهد داد.
    شمر كیسه‌های طلا را در دست خود احساس می‌كند و شاید هم به فكر حكومت منطقه مركزی ایران است. بعید نیست كه اگر او عمرسعد را از میان بردارد، ابن‌زیاد او را امیر ری كند، امّا شمر خبر ندارد كه عمرسعد از همه جریان با خبر شده است و نمی‌گذارد در این عرصه رقابت، بازنده شود.
    شمر به كربلا می‌رسد و می‌بیند كه سپاه كوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد می‌آید. عمرسعد را می‌بیند كه لباس رزم پوشیده و شمشیر در دست گرفته است. به او می‌گوید: «ای عمرسعد، نامه‌ای از طرف ابن‌زیاد برایت آورده‌ام».
    عمرسعد نامه را می‌گیرد و خود را به بی‌خبری می‌زند و خیلی عادی شروع به خواندن آن می‌كند. صدای قهقهه عمرسعد بلند می‌شود: «آمده‌ای تا فرمانده كل قوّا شوی، مگر من مرده‌ام؟! نه، این خیال‌ها را از سرت بیرون كن. من خودم كار حسین را تمام می‌كنم».255
    شمر كه احساس می‌كند بازی را باخته است، سرش را پایین می‌اندازد. عمرسعد خیلی زیرك است و می‌داند كه شمر تشنه قدرت و ریاست است و اگر او را به حال خود رها كند، مایه درد سر خواهد شد. بدین ترتیب تصمیم می‌گیرد كه از راه رفاقت كاری كند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده كند.
    ــ ای شمر! من تو را فرمانده نیروهای پیاده می‌كنم. هر چه سریع‌تر برو و نیروهایت را آماده كن.256
    ــ چشم، قربان!
    بدین ترتیب، عمرسعد برای رسیدن به اهداف خود بزرگ‌ترین رقیب خود را این‌گونه به خدمت می‌گیرد.
    سپاه كوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده‌اند تا به سوی امام حسین علیه‌السلام حمله كنند.
    سواره نظام، پیاده نظام، تیراندازها و نیزه دارها همه آماده و مرتّب ایستاده‌اند.
    عمرسعد با تشریفات خاصّی در جلوی سپاه قرار می‌گیرد.
    آنجا را نگاه كن! امروز او فرمانده بیش از سی و سه هزار نیرو است. همه منتظر دستور او هستند. آیا شما می‌دانید عمرسعد چگونه دستور حمله را می‌دهد؟
    این صدای عمرسعد است كه می‌شنوی: «ای لشكر خدا، پیش به سوی بهشت»!257
    درست شنیدید! این صدای اوست: «اگر در این جنگ كشته شوید شما شهید هستید و به بهشت می‌روید. شما سربازانی هستید كه در راه خدا مبارزه می‌كنید. حسین از دین خدا خارج شده و می‌خواهد در امّت اسلامی اختلاف بیندازد. شما برای حفظ و بقای اسلام شمشیر می‌زنید».
    همسفرم! مظلومیّت امام حسین علیه‌السلام فقط در تشنگی و كشته شدنش نیست. یكی دیگر از مظلومیّت‌های او این است كه دشمنان برای رسیدن به بهشت، با او جنگیدند. برای این مصیبت نیز، باید اشك ماتم ریخت كه امام حسین علیه‌السلام را به عنوان دشمن خدا معرّفی كردند.
    تبلیغات عمرسعد كاری كرد كه مردم نادان و بی‌وفای كوفه، باور كردند كه امام حسین علیه‌السلام از دین خارج شده و كشتن او واجب است.
    آنها با عنصر دین به جنگ امام حسین علیه‌السلام آمدند. به عبارت دیگر، آنها برای زنده كردن اسلامِ ساختگی، با اسلام واقعی جنگیدند. * * * امام حسین علیه‌السلام كنار خیمه نشسته است. بی‌وفایی كوفیان دل او را به درد آورده است.
    لحظاتی خواب به چشم آن حضرت می‌آید. در خواب مهمان جدّش پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله می‌شود. پیامبر به ایشان می‌فرماید: «ای حسین! تو به زودی، مهمان ما خواهی بود».258
    صدای هیاهوی سپاه كوفه به گوش می‌رسد! زینب علیهاالسلام از خیمه بیرون می‌آید و نگاهی به صحرای كربلا می‌كند.
    خدای من! حمله كوفیان آغاز شده است. آنها به سوی ما می‌آیند. شمشیرها و نیزه‌ها در دست، همچون سیل خروشان در حركت‌اند.
    زینب علیهاالسلام سراسیمه به سوی خیمه برادر می‌آید، امّا می‌بیند كه برادرش، سر روی زانو نهاده و گویی خوابش برده است. نزدیك می‌آید و كنار او می‌نشیند و به آرامی می‌گوید: «برادر! آیا این هیاهو را می‌شنوی؟ دشمنان به سوی ما می‌آیند».259
    امام سر خود را از روی زانوهایش بلند می‌كند. خواهر را كنار خود می‌بیند و می‌گوید: «اكنون نزد پیامبر بودم. او به من فرمود: به زودی مهمان من خواهی بود».
    زینب علیهاالسلام نگاهی به برادر دارد و نیم نگاهی به سپاهی كه به این طرف می‌آیند. او متوجّه می‌شود كه باید از برادر دل بكند. برادر عزم سفر دارد. اشكی كه در چشمان زینب علیهاالسلام حلقه زده بود فرو می‌ریزد.
    گریه او به گوش زن‌ها و بچّه‌ها می‌رسد و موجی از گریه در خیمه‌ها به پا می‌شود.
    امام به او می‌فرماید: «خواهرم، آرام باش!».260
    سپاه كوفه به پیش می‌آید. امام از جا برمی‌خیزد و به سوی برادرش عبّاس می‌رود و می‌فرماید: «جانم فدایت!».
    درست شنیدی، امام حسین علیه‌السلام به عبّاس چنین می‌گوید: «جانم فدایت، برو و ببین چه خبر شده است؟ اینان كه چنین با شتاب می‌آیند چه می‌خواهند؟».261
    عبّاس بر اسب سوار می‌شود و همراه بیست نفر از یاران امام به سوی سپاه كوفه حركت می‌كند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجیبی به خیمه‌نشینان می‌دهد. آری! تا عبّاس پاسدار خیمه‌هاست غم به دل راه ندارد. * * * عباس، پسر علی علیه‌السلام، شیر بیشه ایمان می‌غرّد و می‌تازد.
    گویا حیدر كرّار است كه حمله ور می‌شود. صدای عبّاس در صحرای كربلا می‌پیچد. سی و سه هزار نفر، یك مرتبه، در جای خود متوقّف می‌شوند.
    ــ شما را چه شده است؟ از این آشوب و هجوم چه می‌خواهید؟
    ــ دستور از طرف ابن‌زیاد آمده است كه یا با یزید بیعت كنید یا آماده جنگ باشید.
    ــ صبر كنید تا پیام شما را به امام حسین علیه‌السلام برسانم و جواب بیاورم.
    عبّاس به سوی خیمه امام حسین علیه‌السلام برمی‌گردد.262
    بیست سوار در مقابل هزاران نفر ایستاده‌اند. یكی از آنها حبیب بن مظاهر است. دیگری زُهیر و... اكنون باید از فرصت استفاده كرد و این قوم گمراه را نصیحت كرد.
    حَبیب بن مظاهر رو به سپاه كوفه می‌كند و می‌گوید: «روز قیامت چه پاسخی خواهید داشت وقتی كه پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله از شما بپرسد چرا فرزندم را كشتید؟»
    در ادامه زُهیر به سخن می‌آید: «من خیر شما را می‌خواهم. از خدا بترسید. چرا در گروه ستم‌كاران قرار گرفته‌اید و برای كشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده‌اید».
    یك نفر از میان جمعیّت می‌گوید:
    ــ زُهیر! تو كه طرفدار عثمان بودی. پس چه شد كه اكنون شیعه شده‌ای و از حسین طرفداری می‌كنی؟
    ــ من به حسیننامه ننوشته بودم و او را دعوت نكرده و به او وعده یاری نیز، نداده بودم، امّا در راه مكّه، راه سعادت خویش را یافتم و شیعه حسین شدم. او فرزند پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله ماست. من آماده‌ام تا جان خود را فدای او كنم تا حقّ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله را ادا كرده باشم.263
    آری، آنها آن‌قدر كوردل شده‌اند كه گویی اصلاً سخنان حبیب و زهیر را نشنیده‌اند. * * * عبّاس خدمت امام حسین علیه‌السلام می‌آید و سخن سپاه كوفه را باز می‌گوید.
    امام می‌فرماید: «عبّاسم! به سوی این سپاه برو و از آنها بخواه تا یك شب به ما فرصت بدهند. ما می‌خواهیم شبی دیگر با خدای خویش راز و نیاز كنیم و نماز بخوانیم. خدا خودش می‌داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم».264
    عبّاس به سرعت باز می‌گردد. همه نگاه‌ها به سوی اوست. به راستی، او چه پیامی آورده است؟
    او در مقابل سپاه كوفه می‌ایستد و می‌گوید: «مولایم حسیناز شما می‌خواهد كه امشب را به ما فرصت دهید».265
    سكوت بر سپاه كوفه حاكم می‌شود. پسر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله یك شب از ما فرصت می‌خواهد. عمرسعد سكوت را می‌شكند و به شمر می‌گوید: «نظر تو در این باره چیست؟» امّا شمر نظری نمی‌دهد.266
    عمرسعد نگاهی به فرماندهان خود می‌كند و نظر آنها را جویا می‌شود. آنها هم سكوت می‌كنند، در حالی كه همه در شك و تردید هستند. از یك سو می‌خواهند هر چه زودتر به وعده‌های طلایی ابن‌زیاد دست یابند و از سویی دیگر امام حسین علیه‌السلام از آنها یك شب فرصت می‌خواهد.
    این‌جاست كه فرمانده نیروهای محافظ فرات ( عمرو بن حجّاج ) سكوت را می‌شكند و می‌گوید: «شما عجب مردمی هستید! به خدا قسم، اگر كفّار از شما چنین درخواستی می‌كردند، می‌پذیرفتید. اكنون كه پسر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله چنین خواسته‌ای را از شما دارد، چرا قبول نمی‌كنید؟»267
    همه منتظر تصمیم عمرسعد هستند. به راستی، او چه تصمیمی خواهد گرفت؟ عمرسعد فكر می‌كند و با زیركی به این نتیجه می‌رسد كه اگر الآن دستور حمله را بدهد، نیروهایش روحیّه لازم را نخواهند داشت.
    او دستور عقب‌نشینی می‌دهد و سپاه كوفه به سوی اردوگاه باز می‌گردد. عبّاس و همراهانش نیز، به سوی خیمه‌ها باز می‌گردند.268
    تنها امشب را فرصت داریم تا نماز بخوانیم و با خدا راز و نیاز كنیم.




    امضاء


صفحه 10 از 10 نخستنخست ... 678910

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi