امام به سوی قصر حركت میكند، آیا تو هم همراه مولای خویش میآیی تا او را یاری كنی؟ * * * كوچههای مدینه بسیار تاریك است. امام و جوانان بنیهاشم به سوی قصر حركت میكنند. اكنون به قصر مدینه میرسیم، امام رو به جوانان میكند و میفرماید: «من وارد قصر میشوم، شما در اینجا آماده باشید. هرگاه من شما را به یاری خواندم به داخل قصر بیایید».28
امام وارد قصر میشود. امیر مدینه و مروان را میبیند كه كنار هم نشستهاند. امیر مدینه به امام میگوید: «معاویه از دنیا رفت و یزید جانشین او شد. اكنون نامه مهمّی از او به من رسیده است».29
آنگاه نامه یزید را برای امام میخواند. امام به فكر فرو میرود و پس از لحظاتی به امیر مدینه میگوید: «فكر نمیكنم بیعت مخفیانه من در دل شب، برای یزید مفید باشد. اگر قرار بر بیعت كردن باشد، من باید در حضور مردم بیعت كنم تا همه مردم با خبر شوند».30
امیر مدینه به فكر فرو میرود و درمییابد كه امام راست میگوید، زیرا یزید هرگز با بیعت نیمه شب و مخفیانه امام، راضی نخواهد شد.
از سوی دیگر، امیر مدینه كه هرگز نمیخواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را میپسندد و میگوید: «ای حسین! میتوانی بروی و فردا نزد ما بیایی تا در حضور مردم، با یزید بیعت كنی».31
امام آماده میشود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فریاد میزند: «ای امیر! اگر حسین از اینجا برود دیگر به او دسترسی پیدا نخواهی كرد».32
آنگاه مروان نگاه تندی به امام حسین علیهالسلام میكند و میگوید: «با خلیفه مسلمانان، یزید، بیعت كن»، امام نگاهی به او میكند و میفرماید: «چه سخن بیهودهای گفتی، بگو بدانم چه كسی یزید را خلیفه كرده است؟».33
مروان از جا برمیخیزد و شمشیر خود را از غلاف بیرون میكشد و به امیر مدینه میگوید: «ای امیر، بهانه حسین را قبول نكن، همین الآن از او بیعت بگیر و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن».34
مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالیكه امیر مدینه دستور حمله را نمیدهد. اینجاست كه امام، یاران خود را فرامیخواند، و جوانان بنیهاشم در حالی كه شمشیرهای خود را در دست دارند، وارد قصر میشوند.
مروان، خود را در محاصره جوانان بنیهاشم میبیند و این چنین میشنود: «تو بودی كه میخواستی مولای ما را بكشی؟».