صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 97

موضوع: هفت شهر عشق : نگاهی نو به حماسه کربلا

  1. Top | #31

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    همسفر من! برخیز! مگر صدای شترها را نمی‌شنوی؟ مگر خبر نداری كه كاروان امام حسین علیه‌السلام آماده حركت است؟
    این كاروان به سوی كوفه می‌رود. همه سوار شده‌اند. كجاوه‌ها را نگاه كن! زینب علیهاالسلام هم عزم سفر دارد. همه اهل و عیال امام همراه او می‌روند.
    امام رو به همه می‌كند و می‌فرماید: «ما به سوی شهادت می‌رویم».83
    آری، امام آینده این كاروان را بیان می‌كند. مبادا كسی برای ریاست و مال دنیا با آنها همراه شود.
    خواننده عزیزم! ما چه كار كنیم؟ آیا همراه این كاروان برویم؟ گمانم دل تو نیز مثل من گرفتار این كاروان شده است.
    یكی فریاد می‌زند: «صبر كنید! به كجا چنین شتابان؟».
    آیا این صدا را می‌شناسی؟ او محمّد بن حنفیّه است كه می‌آید. مهار شتر امام حسین علیه‌السلام را می‌گیرد و چنین می‌گوید: «برادر جان! دیشب با شما سخن گفتم كه به سوی كوفه نروی. گفتی كه روی سخنم فكر می‌كنی. پس چه شد؟ چرا این‌قدر عجله داری؟»
    امام حسین علیه‌السلام می‌فرماید: «برادر! دیشب، پس از آن كه تو رفتی در خواب پیامبر را دیدم. او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود كه ای حسین، از مكّه هجرت كن. خدا می‌خواهد تو را آغشته به خون ببیند».84
    اشك در چشم محمّد بن حنفیّه حلقه می‌زند.
    « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَیْهِ رَ اجِعُون».
    این سفری است كه بازگشتی ندارد. این آخرین دیدار با برادر است. پس برادر را در آغوش می‌گیرد و به یاد آغوشِ گرم پدر می‌افتد.
    محمّد بن حنفیّه با دست اشاره‌ای به سوی كجاوه زینب علیهاالسلام، می‌كند و می‌گوید: «برادر! اگر به سوی شهادت می‌روی چرا اهل و عیال خود را همراه می‌بری؟». امام در جواب می‌فرماید: «خدا می‌خواهد آنها را در اسارت ببیند».85
    چه می‌شنوم؟ خواهرم زینب علیهاالسلام بر كجاوه اسیری، سوار شده است؟
    آری! اگر زینب علیهاالسلام در این سفر همراه امام حسین علیه‌السلام نباشد، پیام او به دنیا نمی‌رسد.
    من با شنیدن این سخن خیلی به فكر فرو می‌روم.
    شاید بگویی چرا خدا اراده كرده است كه اهل و عیال پیامبر اسیر شوند؟ مگر خبر نداری كه اگر امام حسین علیه‌السلام، آنها را در شهر می‌گذاشت، نمی‌توانست به هدف خود برسد.
    یزید دستور داده بود كه اگر نتوانستند مانع حركت امام حسین علیه‌السلام به كوفه شوند، نقشه دوم را اجرا كنند. آیا می‌دانی نقشه دوم چیست؟
    یزید خیال نمی‌كرد كه حسین علیه‌السلام زن و بچّه‌اش را همراه خود ببرد، به همین دلیل، نقشه كشید تا موقع خروج امام از مكّه، زن و بچّه آن حضرت را اسیر كند تا امام با شنیدن این خبر، مجبور شود به مكّه باز گردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در این بازگشت است كه نقشه دوم اجرا می‌شود و امام به شهادت می‌رسد.
    ولی امام حسین علیه‌السلام، یزید را به خوبی می‌شناسد. می‌داند كه او نامرد است و این‌طور نیست كه فقط با خود او كار داشته باشد. بنابراین، امام با این كار خود، دسیسه یزید را نقش بر آب می‌كند.86





    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #32

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    نگاه كن! كاروان حركت می‌كند. یاران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. این كاروان چقدر با عجله می‌رود.
    خطر در كمین است. قبل از اینكه هواداران یزید بفهمند باید از این شهر دور شوند. اشك در چشمان امام حسین علیه‌السلام حلقه زده است. او هجرت پیامبر را به یاد آورده است.
    پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله نیز در دل شب از این شهر هجرت كرد. امام حسین علیه‌السلام هم در تاریكی شب به سوی كوفه پیش می‌رود.
    هوا روشن می‌شود. صدای اسب‌هایی از دور، سكوت صبح‌دم را می‌شكند. چه خبر شده است؟ آیا سپاه یزید می‌آید؟
    آری، امیر جدید مكّه فهمیده است كه امام حسین علیه‌السلام از مكّه می‌رود. برای همین، گروهی را به سرپرستی برادرش به سوی امام می‌فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسین علیه‌السلام بشوند.
    آنها، راه را بر كاروان امام می‌بندند. یكی فریاد می‌زند: «ای حسین! كجا می‌روی؟ هر چه زودتر باید به مكّه برگردی!».87
    آنها آمده‌اند تا راه را بر حرم واقعی ببندند. به دست‌های آنها نگاه كن! كسی كه لباس احرام بر تن دارد نباید وسیله نبرد در دست بگیرد، امّا اینان تازیانه در دست دارند.88
    وقتی كه آنها تازیانه‌ها را بالا می‌برند، جوانان بنی‌هاشم می‌گویند: «خیال می‌كنید ما از تازیانه‌های شما می‌ترسیم». عبّاس، علی‌اكبر و بقیّه جوانان پیش می‌آیند.
    غوغایی می‌شود. نگاه كن! همه آنها وقتی برق غضب عبّاس را می‌بینند، فرار می‌كنند.
    كاروان به حركت خود ادامه می‌دهد...
    مردم، گروه گروه به سوی مكّه می‌آیند. فردا روز عرفه است. اینان آخرین گروه‌هایی هستند كه برای اعمال حج می‌آیند. هر طرف را نگاه كنی مردمی را می‌بینی كه لباس احرام بر تن كرده‌اند و ذكر «لبّیك» بر لب دارند، امّا آنها با دیدن این كاروان كه از مكّه بیرون آمده تعجّب می‌كنند و به هم می‌گویند كه مگر آنها مشتاق انجام مناسك حج نیستند. چرا حج خانه خدا را رها كرده‌اند؟ خوب است جلو برویم و علّت را جویا شویم، امّا چون نزدیك می‌آیند امام حسین علیه‌السلام را می‌بینند و راهی جز سكوت نمی‌گزینند.
    همه گیج می‌شوند. ما شنیده بودیم كه او عاشق صحرای عرفات است و اوّلین حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها كرده است؟
    آنها نمی‌دانند كه او می‌رود تا حج راستین خود را انجام دهد.
    نگاه كن! آنجا حاجیان همراه خود قربانی می‌برند تا در منی قربانی كنند و این‌جا امام حسین علیه‌السلام برای منایِ كربلا، قربانی شش ماهه می‌برد.
    او می‌خواهد درخت اسلام را با خون خود آبیاری كند.




    امضاء


  4. Top | #33

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    راه آسمان


    ــ كیستید و از كجا می‌آیید؟
    ــ ما از بصره آمده‌ایم و می‌خواهیم به مكّه برویم.
    ــ سفر به خیر.
    ــ آیا شما از امام حسین علیه‌السلام خبری دارید. ما برای یاری او این راه دور را آمده‌ایم.
    ــ خوش آمدید! این كاروان امام حسین علیه‌السلام است كه به كوفه می‌رود.
    تا نام امام حسین علیه‌السلام به گوش آنها می‌رسد، غرق شادی و سرور می‌شوند. نگاه كن! آنها سر به خاك می‌نهند و سجده شكر به‌جا می‌آورند كه سرانجام به محبوب خود رسیده‌اند.
    آنها برای عرض ادب و احترام، نزد امام می‌روند. آنها در نزدیكی مكّه، فكرِ طواف و دیدن خانه خدا را از سر بیرون می‌كنند. زیرا می‌دانند كه كعبه حقیقی از مكّه بیرون آمده است. به همین جهت به زیبایی كعبه حقیقی دل می‌بندند و همراه كاروان امام، به سوی كوفه به راه می‌افتند.
    تاریخ همواره به معرفت این سه نفر غبطه می‌خورد. خوشا به حالشان كه در لحظه انتخاب بین حج و امام حسین علیه‌السلام، دوّمی را انتخاب كردند.
    آیا آنها را شناختی؟ یزید بن ثُبَیْط و دو جوان او. آری، از هزاران حاجی در آن سال هیچ نام و نشانی نمانده است، امّا نام این حاجیان واقعی، برای همیشه باقی خواهد ماند.89
    این سه نفر اهل بصره هستند. آنها وقتی با خبر شدند كه امام در مكّه اقامت كرده است، بی‌قرار دیدن امام، دل به دریا زده و به سوی مكّه رهسپار شده‌اند، امّا آنها هم، مثل من و تو از حج و طواف خانه خدا دل می‌كَنند و می‌خواهند دور كعبه حقیقی طواف كنند. آنها می‌خواهند تا یار و یاور امام زمان خود باشند. * * * ــ پسرم، من دیگر خسته شده‌ام. در جای مناسبی قدری بمانیم و استراحت كنیم.
    ــ چشم، مادر! قدری صبر كن. به زودی به منزلگاه صَفاح می‌رسیم. آنجا كه برسیم استراحت می‌كنیم.90




    امضاء


  5. Top | #34

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    او فَرَزْدَق است كه همراه مادر خود از كوفه به سوی مكّه حركت كرده است. حتماً می‌گویی فرزدق كیست؟ او یكی از شاعران بزرگ عرب است كه به خاندان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آلهعلاق ه زیادی دارد و شعرهای بسیار زیبایی به زبان عربی در مدح این خاندان سروده است.
    مادر او پیر و ناتوان است، امّا عشق زیارت خانه خدا، این سختی‌ها را برای او آسان می‌كند. آنها تصمیم می‌گیرند كه در این‌جا توقّف كنند.
    مادر با كمك فرزندش از كجاوه پیاده می‌شود و زیر درختی استراحت می‌كند. فرزدق می‌رود تا مقداری آب تهیّه كند.
    صدای زنگ كاروان می‌آید. فرزدق به جاده نگاهی می‌كند، امّا كاروانی نمی‌بیند. حتما آخرین كاروان حاجیان به سوی مكّه می‌رود، ولی صدای كاروان، از سوی مكّه می‌آید.
    فرزدق تعجّب می‌كند. امروز، هشتم ذی الحجّه‌است و فردا روز عرفات.91 پس چرا این كاروان از مكّه باز می‌گردد؟




    امضاء


  6. Top | #35

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    فرزدق، لحظه‌ای تردید می‌كند. نكند امروز، روز هشتم نیست! ولی او اشتباه نكرده و امروز، هشتم ذی الحجّه‌است. پس چه شده، اینان چه كسانی هستند كه حج انجام نداده از مكّه برمی‌گردند؟
    فرزدق پیش می‌رود، و خوب نگاه می‌كند. خدای من! این مولایم امام حسین علیه‌السلاماست!
    ــ پدر و مادرم به فدای شما. با این شتاب چرا و به كجا می‌روید؟ چرا حج خود را نیمه تمام گذاشتید؟
    ــ اگر شتاب نكنم مرا به قتل خواهند رساند.92
    فرزدق به فكر فرو می‌رود و همه چیز را از این كلام مختصر می‌فهمد. آیا او مادر خود را رها كند و همراه امام برود یا اینكه در خدمت مادر بماند؟ او نباید مادر را تنها بگذارد، امّا دلش همراه مولایش است. سرانجام در حالی كه اشك در چشم دارد با امام خود خداحافظی می‌كند، او امید دارد كه بعد از تمام شدن اعمال حج، هر چه سریع‌تر به سوی امام بشتابد.93
    با آخرین نگاه به كاروان، اشكش جاری می‌شود، امّا نمی‌دانم او می‌تواند خود را به كاروان ما برساند یا نه؟ آیا او لیاقت خواهد داشت تا در راه امام، جان‌فشانی كند؟ * * * غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است كه در راه هستیم. این چهار روز را شتابان آمده‌ایم. افراد كاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند.





    امضاء


  7. Top | #36

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    اكنون به حد كافی از مكّه دور شده‌ایم. دیگر خطری ما را تهدید نمی‌كند. خوب است در جای مناسبی منزل كنیم. غروب آفتاب نزدیك است.
    مردم، این‌جا را به نام وادی عَقیق می‌شناسند. امام دستور توقّف می‌دهد و خیمه‌ها بر پا می‌شود.
    عدّه‌ای از جوانان، اطراف را با دقّت زیر نظر دارند. آیا آن اسب سوارانی كه به سوی ما می‌آیند را می‌بینی؟ بگذار قدری نزدیك شوند.
    آنها به نظر آشنا می‌آیند. یكی از آنها عبد اللّه‌بن‌جعفر (پسر عموی امام حسین علیه‌السلام و شوهر حضرت زینب علیهاالسلام ) است. او به همراه دو پسر خود عَوْن و محمّد آمده است.
    امیر مكّه، یك نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیك می‌آیند و به امام حسین علیه‌السلام سلام می‌كنند.
    من می‌روم تا به آن بانو خبر بدهم كه همسرش به این‌جا آمده است. زینب علیهاالسلام تعجّب می‌كند. قرار بود كه شوهر او به عنوان نماینده امام حسین علیه‌السلام در مكّه بماند پس چرا به این‌جا آمده است. نگاه كن! عبداللّه‌بن‌جعفر نامه‌ای در دست دارد.
    جریان چیست؟ من جلو می‌روم و از عبداللّه‌بن‌جعفر علّت را می‌پرسم. او می‌گوید: «وقتی شما به راه خود ادامه دادید، امیر مكّه از من خواست تا نامه او را برای امام حسین علیه‌السلام بیاورم».
    دوست من! نگران نباش، این یك امان‌نامه است.
    امام نامه را می‌خواند: «از امیر مكّه به حسین: من از خدا می‌خواهم تا شما را به راه راست هدایت كند. اكنون به من خبر رسیده است كه به سوی كوفه حركت نموده‌ای. من برای جان شما نگران هستم. به سوی مكّه باز گردید كه من برای تو از یزید امان نامه خواهم گرفت. تو در مكّه، در آسایش خواهی بود».94
    عجب! چه اتفاقی افتاده كه امیر مكّه این‌قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حیله‌ها و ترفندهای این روباه مكّار نقش بر آب شده است. او چاره‌ای ندارد جز اینكه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود.
    او می‌خواهد امام را با این نامه به مكّه بكشاند تا مأموران ویژه، بتوانند نقشه خود را اجرا كنند.
    اكنون امام، جواب نامه امیر مكّه را می‌نویسد: «نامه تو به دستم رسید. اگر قصد داشتی كه به من نیكی كنی، خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان‌ها، امان خداست».95
    پاسخ امام كوتاه و كامل است. زیرا امام می‌داند كه این یك حیله و نیرنگ است و امانِ یزید، سرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمی‌كند.
    نامه امام به عبداللّه‌بن‌جعفر داده می‌شود تا آن را برای امیر مكّه ببرد.
    لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب خداحافظی می‌كند.
    آنجا را نگاه كن! آن دو جوان را می‌گویم، عَوْن و محمّد كه همراه پدر به این‌جا آمده‌اند. اشك در چشمان آنها حلقه زده است. آنها می‌خواهند با امام حسین علیه‌السلام همسفر شوند.
    پدر به آنها نگاهی می‌كند و از چشمان آنها حرف دلشان را می‌خواند. برای همین رو به آنها می‌كند و می‌گوید: «عزیزانم! می‌دانم كه دل شما همراه این كاروان است. شما می‌توانید همراه امام حسین علیه‌السلام به این سفر بروید». لبخند بر لب‌های این دو جوان می‌نشیند و پدر ادامه می‌دهد:
    ــ فرزندانم، می‌دانم كه شما را دیگر نخواهم دید. شما باید قولی به من بدهید. شما باید در راه امام حسین علیه‌السلام تا پای جان بایستید. مبادا مولای خود را تنها بگذارید.
    ــ چشم بابا.
    و اكنون پدر، جوانان خود را در آغوش می‌گیرد و برای آخرین بار آنها را می‌بوید و می‌بوسد و با آنها خداحافظی می‌كند. پدر برای مأموریّتی كه امام حسین علیه‌السلام به او داده است به سوی مكّه باز می‌گردد.96 * * * خوب نگاه كن! گویا تعداد افراد كاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم، امّا این‌گونه نیست. امام حسین علیه‌السلام به سوی كوفه می‌رود و عدّه‌ای از مردم كه در بین راه، این كاروان را می‌بینند، پیش خود این چنین می‌گویند: «اكنون مردم كوفه حسین را به شهر خود دعوت كرده‌اند. خوب است ما هم همراه او برویم، اگر ما او را همراهی كنیم در آینده نزدیك می‌توانیم به پست و مقامی برسیم».97
    نمی‌دانم اینان تا كجای راه همراه ما خواهند بود؟ ولی می‌دانم كه اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد.
    امروز، دوشنبه چهاردهم ذی الحجّه است و ما شش روز است كه در سفر هستیم. آیا این منزل را می‌شناسی؟ این‌جا را «ذات عِرْق» می‌گویند. ما تقریباً صد كیلومتر از مكّه دور شده‌ایم.
    آیا موافقی قدری استراحت كنیم؟ نگاه كن! پیرمردی به این سو می‌آید.
    او سراغ خیمه امام را می‌گیرد. می‌خواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم.
    وارد خیمه می‌شویم. آیا باورت می‌شود؟ اكنون من و تو در خیمه مولایمان هستیم. نگاه كن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشك می‌ریزد. گریه امام حسین علیه‌السلام مرا بی‌اختیار به گریه می‌اندازد.
    پیرمرد به امام سلام می‌كند و می‌گوید: «جانم به فدایت! ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه می‌كنی؟».
    امام می‌فرماید: «یزید می‌خواست خونم را كنار خانه خدا بریزد. من برای اینكه حرمت خانه خدا از بین نرود به این بیابان آمده‌ام. می‌خواهم به كوفه بروم. اینها نامه‌های اهل كوفه است كه برای من نوشته‌اند و مرا دعوت كرده‌اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماینده من بیعت كرده‌اند».98
    آیا آنها در بیعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستی راز گریه امام چیست؟ * * * غروب پانزدهم ذی الحجّه است. ما هفت روز است كه در راه هستیم.
    این‌جا منزلگاه «حاجِز» است و ما تقریباً یك سوم راه را آمده‌ایم. كمی آن طرف‌تر یك دو راهی است. یك راه به سوی بصره می‌رود و راه دیگر به سوی كوفه. این‌جا جای خوبی است. آب و درختی هم هست تا كاروانیان نفسی تازه كنند.
    به راستی، در كوفه چه می‌گذرد؟ آیا كسی از كوفه خبری دارد؟ آن طرف را ببین! آنها گروهی از مردم هستند كه در بیابان‌ها زندگی می‌كنند. خوب است برویم و از آنها خبری بگیریم.
    ــ برادر سلام.
    ــ سلام.
    ــ ما از كاروان امام حسین علیه‌السلام هستیم. آیا شما از كوفه خبری دارید؟
    ــ نه، این‌قدر می‌دانیم كه تمام مرزهای عراق بسته شده است. نیروهای زیادی نزدیك كوفه مستقر شده‌اند. به هیچ كس اجازه نمی‌دهند كه وارد كوفه شده و یا از آن شهر خارج شود.99
    همه، نگران می‌شوند. در كوفه چه خبر است؟ اهل كوفه برای ما نامه نوشته‌اند و ما را دعوت كرده‌اند. پس آن نیروها برای چه آمده‌اند و راه‌ها را بسته‌اند؟
    حتما می‌خواهند از آمدن لشكر یزید به كوفه جلوگیری كنند و به استقبال ما بیایند تا ما را با عزّت و احترام به كوفه ببرند.
    راستی چرا كوفه در محاصره است؟ چرا همه چیز این‌قدر عجیب به نظر می‌آید؟ كاش می‌شد خبری از كوفه گرفت. از آن وقتی كه مسلم برای امام نامه نوشت، دیگر كسی خبری از كوفه نیاورده است.
    امام تصمیم می‌گیرد كه یكی از یاران خود را به سوی كوفه بفرستد تا برای او خبری بیاورد. آیا شما می‌دانید چه كسی برای این مأموریّت انتخاب خواهد شد؟
    اكنون كه راه‌ها به وسیله دشمنان بسته شده است، فقط كسی می‌تواند به این مأموریّت برود كه به همه راه‌های اصلی و فرعی آشنا باشد. او باید اهل كوفه باشد و آن منطقه‌ها را به خوبی بشناسد.
    چه كسی بهتر از قَیْس اَسَدی!
    او بارها بین كوفه و مكّه رفت و آمد كرده و پیام‌های مردم كوفه را به امام رسانیده است.
    نگاه كن! قیس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و كاغذی را می‌طلبد و شروع به نوشتن می‌كند: «نامه مسلم به من رسید و او به من گزارش داده است كه شما همراه و یاور من خواهید بود. من روز سه شنبه گذشته از مكّه بیرون‌آمدم. اكنون فرستاده من، قیس، نزد شماست. خود را آماده كنید كه به خواست خدا به زودی نزد شما خواهم آمد».100
    امام نامه را مهر كرده و به قیس تحویل می‌دهد تا آن را به كوفه ببرد و خبری بیاورد. قیس نامه را بر چشم می‌نهد و آماده حركت می‌شود. امام او را در آغوش می‌گیرد و اشك در چشمانش حلقه می‌زند. او سوار بر اسب پیش می‌تازد و كم كم از دیده‌ها محو می‌شود.
    حسّ غریبی به من می‌گوید كه دیگر قیس را نخواهیم دید. * * * ببین چه جای سرسبز و خرّمی!
    درختان فراوان، سایه‌های خنك و نهر آب. این‌جا خیلی با صفاست. خوب است قدری استراحت كنیم. همه كاروانیان به تجدید قوا نیاز دارند.
    امام دستور توقّف می‌دهد و كاروان به مدّت یك شبانه روز در این‌جا منزل می‌كند. نام این مكان «خُزَیْمیّه» است.
    ما ده روز است كه در راه هستیم وامشب شب هجدهم ذی الحجّه است، خدای من! داشتم فراموش می‌كردم كه امشب، شب عید غدیر است!





    امضاء


  8. Top | #37

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    همان‌طور كه می‌دانی، رسم بر این است كه همه مردم، روز عید غدیر به دیدن فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام بروند. ما فردا صبح باید اوّلین كسانی باشیم كه به دیدن امام حسین علیه‌السلام می‌رویم.
    هوا روشن شده است و امروز عید است.
    همسفر خوبم! برخیز! مگر قرار نبود اوّلین نفری باشیم كه به خیمه امام می‌رویم.
    با خوشحالی به سوی خیمه امام حركت می‌كنیم. روز عید و روز شادی است.
    آیا می‌شنوی؟ گویا صدای گریه می‌آید! كیست كه این چنین اشك می‌ریزد؟
    او زینب علیهاالسلام است كه در حضور برادر نشسته است:
    ــ خواهرم، چه شده، چرا این چنین نگرانی؟
    ــ برادر، دیشب زیر آسمان پر ستاره قدم می‌زدم، كه ناگهان از میان زمین و آسمان صدایی شنیدم كه می‌گفت: «ای دیده‌ها! بر این كاروان كه به سوی مرگ می‌رود گریه كنید».101
    امام، خواهر را به آرامش دعوت می‌كند و می‌فرماید: «خواهرم! هر آنچه خداوند برای ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد».102
    آری! این كاروان به رضای خدا راضی است. * * * ما به راه خود به سوی كوفه ادامه می‌دهیم و در بین راه از آبادی‌های مختلفی می‌گذریم.
    نگاه كن! آن كودك را می‌گویم. چرا این چنین با تعجّب به ما نگاه می‌كند؟ گویا گمشده‌ای دارد.
    ــ آقا پسر، این‌جا چه می‌كنی؟
    ــ آمده‌ام تا امام حسین علیه‌السلام را ببینم.
    ــ آفرین پسر خوب، با من بیا.
    كاروان می‌ایستد. او خدمت امام می‌رسد و سلام می‌كند. امام نیز، با مهربانی جواب او را می‌دهد. گویا این پسر حرفی برای گفتن دارد، امّا خجالت می‌كشد. خدای من! او چه حرفی با امام حسین علیه‌السلام دارد.
    او نزدیك می‌شود و می‌گوید: «ای پسر پیامبر! چرا این‌قدر تعداد همراهان و نیروهای تو كم است؟».
    این سو?ل، دل همه ما را به درد می‌آورد. این كودك خبر دارد كه امام حسین علیه‌السلام علیه یزید قیام كرده است. پس باید نیروهای زیادتری داشته باشد.
    همه منتظر هستیم تا ببینیم كه امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور می‌دهد تا شتری كه بار نامه‌های اهل كوفه بر آن بود را نزدیك بیاورند. سپس می‌فرماید: «پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است كه مردم كوفه برای من نوشته‌اند تا مرا یاری كنند».
    كودك با شنیدن این سخن، خوشحال شده و لبخند می‌زند. سپس او برای امام دست تكان می‌دهد و خداحافظی می‌كند. كاروان همچنان به حركت خود ادامه می‌دهد.103 * * * غروب یكشنبه بیستم ذی الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستیم. كاروان به منزلگاه «شُقُوق» می‌رسد. بركه آب، صفای خاصّی به این منزلگاه داده است.104
    نگاه كن! یك نفر از سوی كوفه می‌آید. امام می‌خواهد او را ببیند تا از كوفه خبر بگیرد.
    ــ اهل كجا هستی؟
    ــ اهل كوفه‌ام.
    ــ مردم آنجا را چگونه یافتی؟
    ــ دل‌های مردم با شماست، امّا شمشیرهای آنها با یزید.105
    ــ هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان می‌شود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدّر نموده است، راضی هستیم.106
    آری، امام حسین علیه‌السلام، باخبر می‌شود كه یزید به ابن‌زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اینك ابن‌زیاد، آن جلاّد خون آشام به كوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است.107
    ابن‌زیاد برای اینكه خوش خدمتی خود را به یزید ثابت كند، لشكر بزرگی را به مرزهای عراق فرستاده است. آن لشكر راه‌ها را محاصره كرده‌اند و هر رفت و آمدی را كنترل می‌كنند.
    آن مرد عرب، این خبرها را می‌دهد و از ما جدا می‌شود. این خبرها همه را نگران كرده است. به راستی، در كوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقیل در چه حال است؟ آیا مردم پیمان خود را شكسته‌اند؟ معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقیل نماینده امام، از كوفه بازمی‌گشت و به امام خبر می‌داد.
    ما سخن امام را فراموش نكرده‌ایم كه وقتی مسلم می‌خواست به كوفه برود، به او فرمود: «اگر مردم كوفه را یار و یاور ما نیافتی با عجله باز گرد». پس چرا از مسلم هیچ خبری نیست؟ چرا از قَیْس هیچ خبری نیامد؟ اكنون این دو فرستاده امام، كجا هستند و چه می‌كنند؟ * * * امروز، دوشنبه بیست و یكم ذی الحجّه است.
    ما در نزدیكی‌های منزل «زَرُود» هستیم. جایی كه فقط ریگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در این‌جا منزل كرده‌اند. آن مرد را می‌شناسی كه كنار خیمه‌اش ایستاده است؟
    او زُهیْر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تاكنون با امام حسین علیه‌السلام میانه خوبی نداشته است.
    صدای زنگ شترها به گوش زُهیْر می‌رسد. آری، كاروان امام حسین علیه‌السلام به این‌جا می‌رسد. زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می‌شود و به همسرش می‌گوید: «نمی‌خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، امّا نشد».108
    همسر زُهیْر از سخن شوهرش تعجّب می‌كند و چیزی نمی‌گوید. ولی در دل خود به شوهرش می‌گوید: «آخر تو چه مسلمانی هستی كه تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟»، امّا نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد.
    وقتی همسر زُهیْر زینب علیهاالسلام را می‌بیند، دلباخته او می‌شود و از خدا می‌خواهد كه همراه زینب علیهاالسلام باشد. او می‌بیند كه امام حسین علیه‌السلامیاران كمی دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از یاران آن حضرت بشود.
    به راستی چه كاری از من بر می‌آید؟ شوهرم كه حرف مرا نمی‌پذیرد. خدایا! چه می‌شود كه همسرم را عاشق حسین علیه‌السلام كنی! خدایا! این كاروان سعادت از كنارمان می‌گذرد. نگذار كه ما بی‌بهره بمانیم.
    ساعتی می‌گذرد. امام حسین علیه‌السلام نگاهش به خیمه زُهیر می‌افتد:
    ــ آن خیمه كیست؟
    ــ خیمه زُهیر است.
    ــ چه كسی پیام مرا به او می‌رساند؟
    ــ آقا! من آماده‌ام تا به خیمه‌اش بروم.
    ــ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله، تو را می‌خواند.
    فرستاده امام حركت می‌كند. زُهیر همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. می‌خواهد اوّلین لقمه غذا را به دهان بگذارد كه این صدا را می‌شنود: «سلام ای زُهیر! حسین تو را فرا می‌خواند».109
    همسر زُهیر نگران است. چرا شوهرش جواب نمی‌دهد. دست زُهیر می‌لرزد. قلبش به تندی می‌تپد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پیشانی او می‌نشیند.
    این همان لحظه‌ای است كه از آن می‌ترسید. اكنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت می‌شمارد و با خواهش به او می‌گوید: ««مرد، با تو هستم، چرا جواب نمی‌دهی؟ حسینِ فاطمه تو را می‌خواند و تو سكوت كرده‌ای؟ برخیز! دیدن حسین كه ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمی‌بینی».110
    زُهیر نمی‌داند كه چرا نمی‌تواند در مقابل سخنان همسرش چیزی بگوید. او به چشمان همسرش نگاه می‌كند و اشكِ التماس را در قاب چشمان پاك او می‌بیند. از روزی كه همسرش به خانه او آمده، چیزی از او درخواست نكرده است. این تنها خواسته همسر اوست. اكنون او در جواب همسرش می‌گوید: «باشد، دیگر این‌طور نگاهم نكن! دلم را به درد نیاور! می‌روم».
    زُهیر از جا برمی‌خیزد. گل لبخند را بر صورت همسرش می‌بیند و می‌رود، امّا نمی‌داند چه خواهد شد.
    او فاصله بین خیمه‌ها را طی می‌كند و ناگهان، امامِ مهربانی‌ها را می‌بیند كه به استقبال او آمده و دست‌های خود را گشوده است... گرمی آغوش امام و یك دنیا آرامش!
    لحظه‌ای كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره می‌خورد. نمی‌دانم این نگاه با قلب زُهیر چه می‌كند.
    به راستی، او چه دید و چه شنید و چه گفت؟ هیچ كس نمی‌داند. اكنون دیگر زُهیر، حسینی می‌شود.
    نگاه كن! زُهیر به سوی خیمه خود می‌آید. او منقلب است و اشك در چشم دارد. خدایا، در درون زُهیر چه می‌گذرد؟
    به غلام خود می‌گوید: «زود خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده كن. من می‌خواهم همراه مولایم حسین بروم».
    زُهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بی‌قرار است. شوق دارد و اشك می‌ریزد.
    همسر زُهیر در گوشه‌ای ایستاده است و بی‌هیچ سخنی فقط شوهر را نظاره می‌كند، امّا زُهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچ كس را نمی‌بیند.
    همسر زُهیر خوشحال است، امّا در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه زُهیر به همسرش می‌افتد. نزد او می‌آید و می‌گوید:
    ــ تو برایم عزیز بودی و وفادار. ولی من به سفری می‌روم كه بازگشتی ندارد. عشقی مقدّس در وجودم كاشانه كرده است. برای همین می‌خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشی و نزد خاندان خود بروی. تو دیگر مرا نخواهی دید. من به سوی شهادت می‌روم.111
    ــ می‌خواهی مرا طلاق بدهی؟ آن روز كه عشق حسین به سینه نداشتی اسیر تو بودم. اكنون كه حسینی شده‌ای چرا اسیر تو نباشم؟ چه زود همه چیز را فراموش كرده‌ای. اگر من نبودم، تو كی عاشق حسین می‌شدی! حالا این‌گونه پاداش مرا می‌دهی؟ بگذار من هم با تو به این سفر بیایم و كنیز زینب باشم.
    زُهیر به فكر فرو می‌رود. آری! اگر اشك همسرش نبود او هرگز حسینی نمی‌شد. سرانجام زُهیر درخواست همسرش را قبول می‌كند و هر دو به كاروان كربلا می‌پیوندند. * * * آیا به امام حسین علیه‌السلام خواهیم رسید؟
    این سوالی است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بیعت مردم كوفه با مسلم بن عقیل خبر دارد و اینك برای حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتی شنید كه كاروان امام حسین علیه‌السلام مكّه را ترك كرده و او بی‌خبر مانده است، غمی بزرگ بر دلش نشست.
    آرزوی او این بود كه در ركاب امام خویش باشد. به همین دلیل، اعمال حج خود را سریع انجام داد و همراه دوست خود عبداللّه‌بن‌سلیمان راه كوفه را در پیش گرفت.
    این دو، سوار بر اسب روز و شب می‌تازند و به هر كس كه می‌رسند، سراغ امام حسین علیه‌السلام را می‌گیرند. آیا شما می‌دانید امام حسین علیه‌السلاماز كدام طرف رفته است؟
    آنها در دل این بیابان‌ها در جستجوی مولایشان امام حسین علیه‌السلام هستند.
    هوا طوفانی می‌شود و گرد و غبار همه جا را فرا می‌گیرد. در میان گرد و غبار، اسب سواری از دور پیدا می‌شود. او از راه كوفه می‌آید. منذر به دوستش می‌گوید: «خوب است از او در مورد امام حسین علیه‌السلام سو?ل كنیم».
    آنها نزدیك می‌روند. او را می‌شناسند. او همشهری آنها و از قبیله خودشان است.
    ــ همشهری! بگو بدانیم تو در راهی كه می‌آمدی حسین علیه‌السلام را دیدی؟
    ــ آری! من دیروز كاروان او را دیدم. او اكنون با شما یك منزل فاصله دارد.
    ــ یعنی فاصله ما با حسین علیه‌السلام فقط یك منزل است؟
    ــ آری، اگر زود حركت كنید و با سرعت بروید، می‌توانید شب كنار او باشید.
    ــ خدا خیرت دهد كه این خبر خوش را به ما دادی.



    امضاء


  9. Top | #38

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    ــ امّا من خبرهای بدی هم از كوفه دارم.

    ــ خبرهای بد!

    ــ آری! كوفه سراسر آشوب است. مردم پیمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود دیدم كه پیكرِ بدون سر او را در كوچه‌های كوفه بر زمین می‌كشیدند در حالی كه سر او را برای یزید فرستاده بودند.
    ــ « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَیْهِ رَ اجِعُون». بگو بدانیم چه روزی مسلم شهید شد؟
    ــ دوازده روز قبل، روز عرفه.112
    ــ مگر هجده هزار نفر با او بیعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟
    ــ كوفیان بی‌وفایی كردند. از آن روزی كه ابن‌زیاد به كوفه آمد ناگهان همه چیز عوض شد. ابن‌زیاد وقتی كه فهمید مسلم در خانه هانی منزل دارد، با مكر و حیله، هانی را به قصر كشاند و او را زندانی كرد و هنگامی كه مسلم با نیروهای خود برای آزادی هانی قیام كرد، ابن‌زیاد با نقشه‌های خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند.
    ــ چگونه هجده هزار نفر بی‌وفایی كردند؟
    ــ آنها شایعه كردند كه لشكر یزید در نزدیكی‌های كوفه است. با این فریب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه‌های طلا، طمع‌كاران را به سوی خود كشاندند. خدا می‌داند چقدر سكّه‌های طلا بین مردم تقسیم شد. همین‌قدر برایت بگویم كه مسلم در شب عرفه در كوچه‌های كوفه تنها و غریب ماند و روز عرفه نیز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به یاری دشمن او نیز، رفتند و از بالای بام‌ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فردای آن روز بعد از ساعتی جنگ نابرابر در كوچه‌ها، مسلم را دستگیر كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند.
    مرد عرب آماده رفتن می‌شود. او هم بر غربت مسلم اشك می‌ریزد.
    ــ صبر كن! گفتی كه دیروز كاروان امام حسین علیه‌السلام را دیده‌ای؛ آیا تو این خبر را به امام داده‌ای یا نه؟



    امضاء


  10. Top | #39

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    ــ راستش را بخواهید دیروز وقتی به آنها نزدیك شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نیز كمی توقّف كرد تا من به او برسم. گمان می‌كنم كه او می‌خواست در مورد كوفه از من خبر بگیرد، امّا من راه خود را تغییر دادم.
    ــ چرا این كار را كردی؟
    ــ من چگونه به امام خبر می‌دادم كه كوفیان، نماینده تو را شهید كرده‌اند. آیا به او بگویم كه سر مسلم را برای یزید فرستاده‌اند؟ من نمی‌خواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم.
    مرد عرب این را می‌گوید و از آنها جدا می‌شود. او می‌رود و در دل بیابان، ناپدید می‌شود. * * * اكنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجّه است و كاروان حسینی در منزلگاه «ثَعْلبیّه» منزل كرده است. این‌جا بیابانی خشك است و فقط یك چاه آب برای مسافران وجود دارد.113
    با تاریك شدن هوا همه به خیمه‌های خود می‌روند، مگر جوانانی كه مسئول نگهبانی هستند.
    آنجا را نگاه كن! دو اسب سوار به این طرف می‌آیند. به راستی، آنها كیستند كه چنین شتابان می‌تازند؟ گویا از مكّه می‌آیند.
    آنها فرسنگ‌ها راه را به عشق پیوستن به این كاروان طی كرده‌اند. نام آنها عبداللّه و مُنذر است.
    آنها وارد خیمه امام می‌شوند. خدمت امام می‌رسند و دست آن حضرت را می‌بوسند. ببین! آنها چقدر خوشحال‌اند كه به آرزوی خود رسیده‌اند.



    امضاء


  11. Top | #40

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض







    خدایا! شكر.
    خدای من! این دو آرام آرام اشك می‌ریزند.
    من گمان می‌كنم كه اینها از شدت خوشحالی گریه می‌كنند، امّا نه، این اشك شوق نیست. این اشك غم است. به یكی از آنها رو می‌كنی و می‌گویی: «چه شده است؟ آخر حرفی بزنید».
    همه نگاه‌ها متوجّه مُنذر و عبد اللّه است. گویا آنها می‌خواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.
    امام نگاهی به یاران خود می‌كند و می‌فرماید:
    ــ من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمی‌كنم. هر خبری دارید در حضور همه بگویید.
    ــ آیا شما آن اسب سواری را كه دیروز از كوفه می‌آمد دیدید؟
    ــ آری.
    ــ آیا از او سو?لی پرسیدید؟
    ــ ما می‌خواستیم از او در مورد كوفه خبر بگیریم. ولی او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دور شد.
    ــ وقتی ما با او روبرو شدیم از او در مورد كوفه سو?ل كردیم. ما آن اسب سوار را می‌شناختیم. او از قبیله ما و مردی راستگوست. او به ما خبر داد كه مسلم بن عقیل...
    بغض در گلو، اشك در چشم...
    همه نفس‌ها در سینه حبس شده است!
    آنها چنین ادامه می‌دهند: «مسلم بن عقیل در كوفه غریبانه كشته شده‌است. آن اسب سوار دیده است كه پیكر بی‌جان او را در كوچه‌های كوفه به زمین می‌كشیدند».
    نگاه‌ها متوجّه امام است. همه مبهوت می‌شوند. آیا این خبر راست است؟ امام سر خود را پایین می‌اندازد و سه بار می‌گوید: « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَیْهِ رَ اجِعُون. خدا مسلم و هانی را رحمت كند».114
    قطرات اشك به آرامی بر گونه‌های امام سرازیر می‌شود. صدای گریه امام به گوش همه می‌رسد. بغض همه می‌تركد و صدای گریه همه بلند می‌شود.
    امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبیده و به آنان می‌فرماید:
    ــ اكنون كه مسلم شهید شده است، نظر شما چیست؟
    ــ به خدا قسم ما از این راه باز نمی‌گردیم. ما به سوی كوفه می‌رویم تا انتقام خون برادرمان را بگیریم و یا اینكه به فیض شهادت برسیم.115
    آری! شهادت مظلومانه و غریبانه مسلم دل همه را به درد آورده است. یاران امام، مصمّم‌تر از قبل به ادامه راه می‌اندیشند. مگر مسلم چه گناهی كرده بود كه باید او را چنین غریبانه و مظلومانه به شهادت برسانند.
    جانم به فدایت، ای مسلم! بعد از تو زندگی دنیا را چه سود. ما می‌آییم تا راه تو بی‌رهرو نماند.






    امضاء


صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi