متانت و بزرگواری را در سیمای او دیدم. به ذهنم رسید كه از او طلب آب كنم چرا كه بیآبی، زندگی ما را بسیار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوی آبی گوارا كردم. ناگهان دیدم كه چشمه زلالی از زمین جوشید. باور نمیكردم، پس چنین گفتم:
ــ كیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه میكنی؟ چه قدر شبیه حضرت مسیح علیهالسلام هستی!
ــ من حسینام، فرزند آخرین پیامبر خدا. به كربلا میروم. وقتی فرزندت رسید؛ سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پیامبرِ آخرالزّمان، تو را به یاری طلبیده است.
و بعد از لحظاتی كاروان به سوی این سرزمین حركت كرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره كرده بود و گفت:
ــ اینجا چه خبر بوده است مادر؟
ــ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله اینجا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت.
فرزندم در فكر فرو رفت. این حسین علیهالسلام كیست كه چون حضرت عیسی علیهالسلام معجزه میكند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین علیهالسلام برود. او میخواست به سوی همه خوبیها پرواز كند.
دل من هم حسینی شده بود و میخواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم «پسرم! حق مادری را ادا نكردهای اگر مرا هم به كربلا نبری».
فرزندم به من نگاهی كرد و چیزی نگفت.
آنگاه همسرش جلو آمد و به او گفت: «همسر عزیزم! مرا تنها میگذاری و میروی. من نیز میخواهم با تو بیایم». وهب جواب داد: «این راه خون است و كشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای كشتن حسین علیهالسلام به كربلا میروند، امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم میخواهم همراه تو بیایم.
و این چنین بود كه ما هر سه با هم حركت كردیم تا حسین علیهالسلام را ببینیم.233
من با شنیدن این حكایت به این خانواده آفرین میگویم وتصمیم میگیرم تا در دل تاریكی شب، آنها را همراهی میكنم.