صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 74

موضوع: سلام بر خورشید: نگاهی نو به زیارت عاشورا

  1. Top | #11

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    سلام ای فرزند علی، سلام ای فرزند امیر مؤنان!
    سلام ای فرزند آقای آسمان و زیبایی‌ها!
    تو فرزند علی(ع) هستی، همان که جانشین پیامبر و خلیفه او بود، همان که رشادت‌ها و شجاعت‌های او باعث پیروزی اسلام شد، اگر علی(ع) و شجاعت او نبود، دشمنان این دین را از بین برده بودند. از همه مهم‌تر اگر صبر علی(ع) نبود، از اسلام هم چیزی باقی نمانده بود.
    «امیرمؤنان» چه اسم زیبایی است! اسمی که خدا به پدرِ تو داده است، شبی که پیامبر به معراج رفته بود، در آن شب، خدا علی(ع) را به این نام نامید.
    شرح ماجرا این چنین است:
    پیامبر از بهشت عبور می‌کند و به ملکوت أعلی می‌رسد. آنگاه جبرئیل با پیامبر خداحافظی می‌کند. پیامبر به او می‌گوید: چرا همراه من نمی‌آیی؟
    جبرئیل جواب می‌دهد: اگر به اندازه سر سوزنی جلوتر بیایم، پرو بال من می‌سوزد.7
    و جبرئیل منتظر می‌ماند و پیامبر به سفر خود ادامه می‌دهد...
    پیامبر به هفتاد هزار حجاب (پرده‌هایی از نور) می‌رسد که از هر حجاب تا حجاب دیگر پانصد سال راه است ! و پیامبر داخل این حجاب‌ها می‌شود. حجاب عزّت، حجاب قدرت، حجاب کبریاء، حجاب نور...، آخرین حجاب، حجاب جلال است.8
    پیامبر از حجاب‌ها عبور می‌کند و به ساحت قدس الهی می‌رسد.9
    لحظه وصال فرا می‌رسد، و خدا با دوست خود خلوت می‌کند و با او سخن می‌گوید: «ای ،محمّد ! سلام مرا به علی برسان».
    و اینک بین خدا و پیامبر سخنان دیگری به میان می‌آید:
    ـ ای محمّد، چه کسی از بندگان مرا بیشتر دوست داری؟
    ـ بار خدایا، تو خود بر قلب من آگاهی داری.
    ـ آری! من می‌دانم، ولی اکنون می‌خواهم که از زبان تو بشنوم !
    ـ پسر عمویم علی را بیش از همه دوست دارم.10
    و اینجاست که خداوند پیامبر را به دوست داشتن علی(ع) امر می‌کند و به او خطاب می‌کند: «آنانی که علی را دوست دارند دوست بدار».11
    و خدا وعده شفاعت شیعیان علی(ع) را به پیامبر می‌دهد.12
    اینجاست که پیامبر به سجده می‌رود ، و خدا به او چنین می‌گوید: «هر کس از علی اطاعت کند مرا اطاعت کرده و هر کس نافرمانی علی را بکند، از من نافرمانی کرده است. در روز قیامت این علی است که مؤنان را از آب گوارای کوثر سیراب می‌سازد».13




    امضاء



  2. آیه های انتظار

    آیه های انتظار


    لیست موضوعات تصادفی این انجمن

     

  3. Top | #12

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    سلام ای فرزند فاطمه!
    سلام ای فرزند بانوی بی‌نظیر، ای فرزند بانوی آب و آفتاب!
    سلام ای فرزند بانویی که بر همه بانوان جهان، سروری می‌کند، همان که پیامبر او را پاره‌تن خود نامید و او را همچون جان خویش دوست می‌داشت.14
    و چه کسی می‌تواند در مورد مقام فاطمه(س) سخن بگوید؟ خدا به پیامبر فاطمه را عنایت کرد: (إِنَّـآ أَعطَینَاکَ الکَوثَرَ ): ما به تو کوثر داده‌ایم.15
    فاطمه(س)، همان کوثر پیامبر است. فاطمه همان بانوی مهربانی که در روز قیامت، دوستان خود را نجات خواهد داد.
    من دوست داشتم بدانم نام فاطمه(س) را چه کسی برای دختر پیامبر انتخاب کرده است، مدّتی گذشت تا این که فهمیدم این نام را خدا برای فاطمه(س) انتخاب کرده است.
    به راستی چرا خدا، فاطمه(س) را به این نام نامید؟
    معنای واژه «فاطمه» این است: «جدا شده». فاطمه(س) را به این نام خوانده‌اند زیرا او و فرزندان و دوستانش از آتش جهنّم، جدا شده‌اند.
    در روز قیامت، فرزندان و دوستان فاطمه(س)، از شفاعت او بی‌نصیب نخواهد ماند!
    چه روز باشکوهی خواهد بود آن روز!
    روزی که فاطمه(س) در صحرای محشر حاضر شود، در آن روز مریم(س)پیشاپیش فاطمه(س) همچون خدمتکاری حرکت می‌کند، بهشت در انتظار فاطمه(س) است، فاطمه به سوی بهشت حرکت می‌کند.16
    در این میان، نگاه فاطمه(س) به گوشه‌ای خیره می‌ماند، فرشتگان عدّه‌ای را به سوی جهنّم می‌برند، آنها کسانی هستند که در دنیا گناه انجام داده‌اند و امروز باید به آتش بسوزند.
    فاطمه(س) به آنان نگاه می‌کند، او عدّه‌ای از دوستان خود را در میان آنان می‌یابد. در این هنگام فاطمه(س) با خدای خویش سخن می‌گوید:
    ای خدای من! تو مرا فاطمه نام نهادی، و به خاطر من عهد کردی که دوستانم را از آتش جهنّم جدا کنی! خدایا! تو هرگز عهد و پیمان خود را فراموش نمی‌کنی، از تو می‌خواهم امروز شفاعت مرا در حقّ دوستانم قبول کنی و آنان را از آتش جهنّم آزاد گردانی!
    و صدایی در صحرای محشر می‌پیچد، اکنون خدای یگانه با فاطمه(س) سخن می‌گوید:
    حقّ با توست. تو را «فاطمه» نام نهادم و عهد کرده‌ام که به خاطر تو دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد گردانم.17
    من بر سر عهد خود هستم ای فاطمه من!
    من امروز همه دوستان تو را از آتش عذاب خود آزاد خواهم نمود تا مقام و جایگاه تو برای همه آشکار شود، امروز روز توست. هر کس را که می‌خواهی شفاعت کن و با خود به سوی بهشت ببر!18




    امضاء


  4. Top | #13

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    شب عاشورا است و تو یاران خود را فرا می‌خوانی. همه به سوی خیمه تو می‌شتابند و روبروی تو می‌نشینند. تو نگاهی به یاران خود می‌کنی و می‌گویی: «من خدای مهربان را ستایش می‌کنم و در همه شادی‌ها و غم‌ها او را شکر می‌گویم. خدایا! تو را شکر می‌کنم که به ما فهم و بصیرت بخشیدی و ما را از اهل ایمان قرار دادی».19
    برای لحظه‌ای سکوت می‌کنی، همه منتظر هستند تا تو به سخن ادامه دهی.
    بار دیگر صدای تو به گوش می‌رسد: «یاران خوبم! یارانی به خوبی و وفاداری شما نمی‌شناسم. بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است. به همه شما اجازه می‌دهم تا از این صحرا بروید. بیعت خود را از شما برداشتم، بروید، هیچ چیز مانع رفتن شما نیست. اینک شب است و تاریکی! این پرده سیاه شب را غنیمت بشمارید و از این‌جا بروید و مرا تنها گذارید».20
    غوغایی به پا می‌شود. هیچ کس گمان نمی‌کرد که تو بخواهی این‌گونه سخن بگویی.
    همه، گریه می‌کنند. تو آتشی در جان‌ها انداخته‌ای.
    * * *
    کجا برویم؟ چگونه کربلا را رها کنیم؟
    وقتی تو این‌جا هستی، بهشت این‌جاست، ما کجا برویم؟!
    فضای خیمه پر از گریه است. اشک به هیچ کس امان نمی‌دهد و بوی عطر وفاداری همه را مدهوش کرده است.
    اکنون عبّاس برمی‌خیزد. صدایش می‌لرزد و گویی خیلی گریه کرده است. او می‌گوید: «خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و تو در میان ما نباشی».21
    دیگر بار گریه به عبّاس فرصت نمی‌دهد. با گریه عبّاس، صدای گریه همه بلند می‌شود.22
    تو نیز، آرام آرام گریه می‌کنی و در حقّ برادر خود دعا می‌کند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غیرت زد.
    مسلم بن عَوسجه نیز می‌ایستد و با اعتقادی راسخ می‌گوید: «به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی‌شوم و در راه تو جان خویش را فدا می‌کنم. امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم».23
    زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان می‌گوید: «به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم».24
    هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می‌کنند، سخن همه آنها یکی است: «به خدا قسم ما تو را تنها نمی‌گذاریم و جان خویش را فدای تو می‌کنیم».25
    تو نگاهی به یاران با وفای خود می‌کنی و در حقّ همه آنها دعا می‌کنی و می‌گویی: «خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچ کدام از شما زنده نخواهید ماند».26
    همه آنان خدا را شکر می‌کنند و می‌گویند: «خدا را ستایش می‌کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است».27
    * * *
    صدایی توجّه تو را به خود جلب می‌کند، سر بر می‌گردانی، قاسم را می‌بینی، او یادگار برادرت است، او نوجوان حسن(ع) است. تو سراپاگوش می‌شوی و او این چنین سخن می‌گوید: «عمو جان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟»
    قاسم با این سخن، اندوهی غریب بر چهره تو می‌نشاند و همه جا را سکوت فرا می‌گیرد.
    همه می‌خواهند بدانند که تو در جواب چه خواهی گفت. چشم‌ها گاه به تو نگاه می‌کنند و گاه به قاسم!
    به راستی چرا این سؤل را پرسید؟ مگر تو نگفتی که فردا همه کشته خواهیم شد؟
    اما نه! قاسم حقّ دارد سؤل کند. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست!
    قاسم فقط سیزده سال سن دارد، تو یکبار دیگر قامت زیبای قاسم را می‌بینی. اندوه را با لبخند پیوند می‌زنی و می‌پرسی:
    ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
    ــ مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین‌تر است.
    همه از جواب قاسم، جانی دوباره می‌گیرند و بر او آفرین می‌گویند. آری! قاسم این شیوایی سخن را از پدرش، امام حسن(ع) به ارث برده است.
    اکنون تو در جواب می‌گویی: «عمویت به فدایت باد! آری! تو هم شهید خواهی شد».28
    با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود قاسم را فرا می‌گیرد.
    * * *
    ای حسین! به راستی که یاران تو از بهترین یاران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ‌ترین امتحان زندگی خویش سر بلند بیرون آمدند. تاریخ همواره به آنان آفرین می‌گوید.
    اکنون تو نگاهی به یاران خود می‌کنی و می‌گویی: «سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید».29





    امضاء


  5. Top | #14

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    شب عاشورا است و تو یاران خود را فرا می‌خوانی. همه به سوی خیمه تو می‌شتابند و روبروی تو می‌نشینند. تو نگاهی به یاران خود می‌کنی و می‌گویی: «من خدای مهربان را ستایش می‌کنم و در همه شادی‌ها و غم‌ها او را شکر می‌گویم. خدایا! تو را شکر می‌کنم که به ما فهم و بصیرت بخشیدی و ما را از اهل ایمان قرار دادی».19
    برای لحظه‌ای سکوت می‌کنی، همه منتظر هستند تا تو به سخن ادامه دهی.
    بار دیگر صدای تو به گوش می‌رسد: «یاران خوبم! یارانی به خوبی و وفاداری شما نمی‌شناسم. بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است. به همه شما اجازه می‌دهم تا از این صحرا بروید. بیعت خود را از شما برداشتم، بروید، هیچ چیز مانع رفتن شما نیست. اینک شب است و تاریکی! این پرده سیاه شب را غنیمت بشمارید و از این‌جا بروید و مرا تنها گذارید».20
    غوغایی به پا می‌شود. هیچ کس گمان نمی‌کرد که تو بخواهی این‌گونه سخن بگویی.
    همه، گریه می‌کنند. تو آتشی در جان‌ها انداخته‌ای.
    * * *
    کجا برویم؟ چگونه کربلا را رها کنیم؟
    وقتی تو این‌جا هستی، بهشت این‌جاست، ما کجا برویم؟!
    فضای خیمه پر از گریه است. اشک به هیچ کس امان نمی‌دهد و بوی عطر وفاداری همه را مدهوش کرده است.
    اکنون عبّاس برمی‌خیزد. صدایش می‌لرزد و گویی خیلی گریه کرده است. او می‌گوید: «خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و تو در میان ما نباشی».21
    دیگر بار گریه به عبّاس فرصت نمی‌دهد. با گریه عبّاس، صدای گریه همه بلند می‌شود.22
    تو نیز، آرام آرام گریه می‌کنی و در حقّ برادر خود دعا می‌کند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غیرت زد.
    مسلم بن عَوسجه نیز می‌ایستد و با اعتقادی راسخ می‌گوید: «به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی‌شوم و در راه تو جان خویش را فدا می‌کنم. امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم».23
    زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان می‌گوید: «به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم».24
    هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می‌کنند، سخن همه آنها یکی است: «به خدا قسم ما تو را تنها نمی‌گذاریم و جان خویش را فدای تو می‌کنیم».25
    تو نگاهی به یاران با وفای خود می‌کنی و در حقّ همه آنها دعا می‌کنی و می‌گویی: «خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچ کدام از شما زنده نخواهید ماند».26
    همه آنان خدا را شکر می‌کنند و می‌گویند: «خدا را ستایش می‌کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است».27
    * * *
    صدایی توجّه تو را به خود جلب می‌کند، سر بر می‌گردانی، قاسم را می‌بینی، او یادگار برادرت است، او نوجوان حسن(ع) است. تو سراپاگوش می‌شوی و او این چنین سخن می‌گوید: «عمو جان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟»
    قاسم با این سخن، اندوهی غریب بر چهره تو می‌نشاند و همه جا را سکوت فرا می‌گیرد.
    همه می‌خواهند بدانند که تو در جواب چه خواهی گفت. چشم‌ها گاه به تو نگاه می‌کنند و گاه به قاسم!
    به راستی چرا این سؤل را پرسید؟ مگر تو نگفتی که فردا همه کشته خواهیم شد؟
    اما نه! قاسم حقّ دارد سؤل کند. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست!
    قاسم فقط سیزده سال سن دارد، تو یکبار دیگر قامت زیبای قاسم را می‌بینی. اندوه را با لبخند پیوند می‌زنی و می‌پرسی:
    ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
    ــ مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین‌تر است.
    همه از جواب قاسم، جانی دوباره می‌گیرند و بر او آفرین می‌گویند. آری! قاسم این شیوایی سخن را از پدرش، امام حسن(ع) به ارث برده است.
    اکنون تو در جواب می‌گویی: «عمویت به فدایت باد! آری! تو هم شهید خواهی شد».28
    با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود قاسم را فرا می‌گیرد.
    * * *
    ای حسین! به راستی که یاران تو از بهترین یاران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ‌ترین امتحان زندگی خویش سر بلند بیرون آمدند. تاریخ همواره به آنان آفرین می‌گوید.
    اکنون تو نگاهی به یاران خود می‌کنی و می‌گویی: «سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید».29




    امضاء


  6. Top | #15

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    کجا برویم؟ چگونه کربلا را رها کنیم؟
    وقتی تو این‌جا هستی، بهشت این‌جاست، ما کجا برویم؟!
    فضای خیمه پر از گریه است. اشک به هیچ کس امان نمی‌دهد و بوی عطر وفاداری همه را مدهوش کرده است.
    اکنون عبّاس برمی‌خیزد. صدایش می‌لرزد و گویی خیلی گریه کرده است. او می‌گوید: «خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و تو در میان ما نباشی».21
    دیگر بار گریه به عبّاس فرصت نمی‌دهد. با گریه عبّاس، صدای گریه همه بلند می‌شود.22
    تو نیز، آرام آرام گریه می‌کنی و در حقّ برادر خود دعا می‌کند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غیرت زد.
    مسلم بن عَوسجه نیز می‌ایستد و با اعتقادی راسخ می‌گوید: «به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی‌شوم و در راه تو جان خویش را فدا می‌کنم. امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم».23
    زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان می‌گوید: «به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم».24
    هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می‌کنند، سخن همه آنها یکی است: «به خدا قسم ما تو را تنها نمی‌گذاریم و جان خویش را فدای تو می‌کنیم».25
    تو نگاهی به یاران با وفای خود می‌کنی و در حقّ همه آنها دعا می‌کنی و می‌گویی: «خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچ کدام از شما زنده نخواهید ماند».26
    همه آنان خدا را شکر می‌کنند و می‌گویند: «خدا را ستایش می‌کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است».27
    * * *
    صدایی توجّه تو را به خود جلب می‌کند، سر بر می‌گردانی، قاسم را می‌بینی، او یادگار برادرت است، او نوجوان حسن(ع) است. تو سراپاگوش می‌شوی و او این چنین سخن می‌گوید: «عمو جان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟»
    قاسم با این سخن، اندوهی غریب بر چهره تو می‌نشاند و همه جا را سکوت فرا می‌گیرد.
    همه می‌خواهند بدانند که تو در جواب چه خواهی گفت. چشم‌ها گاه به تو نگاه می‌کنند و گاه به قاسم!
    به راستی چرا این سؤل را پرسید؟ مگر تو نگفتی که فردا همه کشته خواهیم شد؟
    اما نه! قاسم حقّ دارد سؤل کند. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست!
    قاسم فقط سیزده سال سن دارد، تو یکبار دیگر قامت زیبای قاسم را می‌بینی. اندوه را با لبخند پیوند می‌زنی و می‌پرسی:
    ــ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
    ــ مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین‌تر است.
    همه از جواب قاسم، جانی دوباره می‌گیرند و بر او آفرین می‌گویند. آری! قاسم این شیوایی سخن را از پدرش، امام حسن(ع) به ارث برده است.
    اکنون تو در جواب می‌گویی: «عمویت به فدایت باد! آری! تو هم شهید خواهی شد».28
    با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود قاسم را فرا می‌گیرد.
    * * *
    ای حسین! به راستی که یاران تو از بهترین یاران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ‌ترین امتحان زندگی خویش سر بلند بیرون آمدند. تاریخ همواره به آنان آفرین می‌گوید.
    اکنون تو نگاهی به یاران خود می‌کنی و می‌گویی: «سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید».29




    امضاء


  7. Top | #16

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    همه، به سوی آسمان نگاه می‌کنند. پرده‌ها کنار می‌رود و بهشت نمایان می‌شود.
    خدای من! این‌جا بهشت است! چقدر با صفاست!
    تو تک تک یاران خود را نام می‌بری و جایگاه و خانه‌های بهشتی آنها را نشان آنها می‌دهی. آری! امشب بهشت، بی‌قرار یاران تو شده است.30
    برای لحظاتی سراسر خیمه تو غرق شادی و سرور می‌شود. همه به یکدیگر تبریک می‌گویند.31
    آسمانی‌ها برایت گریه کردند
    ای حسین! سلام بر تو که خدا خونخواه توست!
    درست است که دشمنانت تو را مظلومانه شهید کردند، امّا خودِ خدا عهد کرده است که انتقام خون تو را بگیرد.
    سلام بر تو که در کربلا غریب ماندی و همه ٔاران تو شهید شدند.
    ای تنها مانده در غربت و تنهایی!
    من هرگز غربت تو را فراموش نمی‌کنم. غم عزای تو بسیار بزرگ است، مصیبت تو جگرسوز است و بسیار جانکاه! مسلمان واقعی کسی است که غم تو به دل دارد.
    وقتی تو در کربلا مظلومانه به شهادت رسیدی، همه اهل آسمان‌ها عزادار تو گشتند، فرشتگان برای غربت تو گریستند، مصیبت تو دل آنها را هم به درد آورد.
    من هم امروز بر غربت تو اشک می‌ریزم، داغ مصیبت تو دل مرا هم به درد آورده است.32
    حسین جان!
    زمین و زمان برای تو اشک ریخته است، نمی‌دانم این چه رازی است که در نام تو نهفته است که بی‌اختیار دل‌ها را می‌شکند.
    شنیده‌ام که وقتی پیامبران هم نام تو را شنیدند، اشک ریختند و بر مظلومیّت تو گریستند.
    پیامبران خدا هم برای غربت و مظلومیّت تو اشک ریخته‌اند، آری! هر پیامبری که تو را یاد کرد، بر تو گریست.



    امضاء


  8. Top | #17

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    اینجا کوه صفاست، همان کوهی که کنار کعبه است. نگاه کن! آدم(ع) را می‌بینی که بر فراز این کوه به سجده رفته است.33
    او در حسرت بهشت است. خوشا به حال روزی که او در بهشت مهمان خدا بود و از همه نعمت‌های آن استفاده می‌کرد، امّا شیطان او را فریب داد و او از بهشت رانده شد.
    آدم پشیمان است، او با خدای خویش سخن می‌گوید تا گناهش را ببخشد. سجده‌های او بسیار طولانی است. او ساعت‌ها سر از سجده برنمی‌دارد، گریه می‌کند و اشک می‌ریزد:
    ای خدای مهربان! من بنده تو هستم، همواره مهربانی تو بیش از خشم توست. تو را می‌خوانم تا از گناهم درگذری که من به خودم ظلم کرده‌ام!
    صدایی به گوش آدم می‌رسد: سلام ای آدم!
    آدم سر از سجده برمی‌دارد، او کیست به آدم سلام می‌کند؟
    آدم جبرئیل را می‌بیند، جواب سلام او را می‌دهد. اکنون جبرئیل به او چنین می‌گوید: «خدا مرا به سوی تو فرستاده است، او گفته است تا به تو یاد بدهم چگونه دعا کنی تا توبه‌ات قبول شود، ای آدم! تو باید خدا را به حقّ پنج‌نفر قسم بدهی، پس بگو: ای خدا تو را به حقّ محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین می‌خوانم».
    آن روز، آدم این پنج نام را از جبرئیل شنید، او فهمید که این پنج نفر نزد خدا مقامی بس بزرگ دارند، امّا وقتی آدم نام حسین(ع) را از جبرئیل شنید، قلبش محزون شد.
    آدم نمی‌دانست چه رازی در نام حسین(ع) نهفته است. چرا با شنیدن نام او همه غم‌های دنیا به دلش آمد. رو به جبرئیل کرد و گفت:
    ــ ای جبرئیل! چرا با شنیدن نام حسین، حزن و اندوه به دل من آمد؟
    ــ آی آدم! مصیبت حسین(ع)، بزرگ‌ترین مصیبت‌هاست.
    ــ آن چه مصیبتی است؟
    ــ روزی فرا می‌رسد که حسین در کربلا گرفتار دشمنانش می‌شود، همه یاران او کشته می‌شوند و او غریب و تنها می‌ماند. آن روز حسین، تشنه است و جگرش از تشنگی می‌سوزد، او مردم را به یاری می‌طلبد امّا مردم پاسخ او را با شمشیرها می‌دهند. او مظلومانه شهید می‌شود و دشمنان، خیمه‌های زن و بچّه‌هایش را آتش می‌زنند...
    و آدم(ع) این سخنان را می‌شنود، اشک او جاری می‌شود... آنگاه خدا هم به احترام اشک بر حسین(ع)، توبه او را قبول می‌کند.34





    امضاء


  9. Top | #18

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    سالیان سال بود که ابراهیم(ع) در حسرت داشتن فرزند بود و سرانجام خدا به او پسری زیبا به نام «اسماعیل» داد. وقتی اسماعیل جوانی رشید شد، خدا به او فرمان می‌دهد تا اسماعیل را در راه او قربانی کند.
    ابراهیم(ع) باید ثابت کند که حاضر هست در راه خدا از فرزندش نیز بگذرد.
    ابراهیم(ع) با پسرش به سوی قربانگاه حرکت می‌کنند. اسماعیل به پدر می‌گوید:
    ــ مگر ما به قربانگاه نمی‌رویم تا در راه خدا قربانی کنیم؟
    ــ آری! پسرم!
    ــ پس چرا قربانی با خود بر نداشتی؟ گوسفندی و یا شتری!
    اشک در چشمان پدر حلقه می‌زند و می‌گوید: «ای عزیز دلم! تو همان قربانی من هستی، خدا به من دستور داده است که تو را در راه او قربانی کنم».
    اسماعیل در جواب پدر می‌گوید: «ای پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده».
    آنان به قربانگاه می‌رسند. پدر، پسر را روی زمین به سمت قبله می‌خواباند، اکنون پسر چنین می‌گوید: «روی مرا بپوشان و دست و پایم را ببند».
    او می‌خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد کند و در انجام فرمان خدا، ذرّه‌ای تردید نماید.
    همه فرشتگان ایستاده‌اند و این منظره را تماشا می‌کنند، ابراهیم(ع) «بسم اللّه» می‌گوید و کارد را بر گلوی پسر می‌کشد؛ امّا کارد نمی‌برد، دوباره کارد را می‌کشد، زیر گلوی اسماعیل سرخ می‌شود. ابراهیم(ع) کارد را محکم‌تر فشار می‌دهد؛ امّا باز هم کارد نمی‌برد، او کارد را بر سنگی می‌زند و سنگ می‌شکند.
    صدایی در آسمان طنین می‌اندازد که ای ابراهیم! تو از امتحان موفّق بیرون آمدی. جبرئیل می‌آید و گوسفندی به همراه دارد و آن را به ابراهیم(ع) می‌دهد تا قربانی کند.35
    ابراهیم(ع) پسرش را بار دیگر در آغوش می‌کشد و آن گوسفند را قربانی می‌کند و آماده بازگشت به سوی خانه می‌شوند.
    در این هنگام خدا با ابراهیم(ع) سخن می‌گوید:
    ــ ای ابراهیم! از میان بندگان من چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟
    ــ می‌دانم که تو محمّد، آخرین پیامبر خود را بیش از همه بندگانت دوست داری، برای همین من هم او را بیش از همه دوست دارم.
    ــ ابراهیم! بگو بدانم آیا فرزند محمّد را بیشتر دوست داری یا فرزند خودت را؟
    ــ خدایا! من فرزند محمّد را بیشتر از فرزند خودم دوست می‌دارم.
    ــ ابراهیم! بدان که حسین، فرزند محمّد است، امّا روزی فرا می‌رسد که گروهی از مسلمانان جمع می‌شوند و حسین را مظلومانه به شهادت می‌رسانند. آنها سر از بدن حسین جدا می‌کنند...
    اکنون، اشک از چشمان ابراهیم(ع) جاری می‌شود، به راستی چگونه می‌شود که مسلمانان، پسر پیامبر خود را با لب تشنه شهید می‌کنند؟36
    * * *
    زکریا(ع) یکی از پیامبران بزرگ خداست. او در مورد نام «پنج‌تن» مطالبی را شنیده است. او می‌داند که خدای بزرگ، از میان همه آفریده‌های خود، پنج نفر را بیش از همه دوست دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان‌ها و زمین آفریده است.
    زکریا(ع) امروز می‌خواهد با نام این پنج نور مقدّس آشنا شود. او با خدای خویش سخن می‌گوید: «بار خدایا! نام آن بندگان عزیزت را به من یاد بده».
    خدای مهربان، دعای زکریا را مستجاب می‌کند، به جبرئیل مأموریّت می‌دهد تا به زمین بیاید و نزد زکریا(ع) برود.
    اکنون جبرئیل با زکریا سخن می‌گوید: «ای زکریا! خدایت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: تو از من خواستی تا نام بهترین بندگان خود را به تو یاد دهم. این نام آنهاست: محمّد، علی، فاطمه، حسن و حسین».
    زکریا شکر خدا را به جای می‌آورد. او خیلی خوشحال است که به آرزوی خود رسیده است.
    زکریا زبان به ذکر این پنج نام می‌گشاید، چند روز می‌گذرد، زکریا(ع) متوجّه نکته‌ای عجیب می‌شود. هر وقت دلش می‌گیرد، هر وقت غم و غصّه‌های دنیا به دلش می‌آید، وقتی نام محمّد و علی و فاطمه و حسن(ع) را به زبان می‌آورد، غم‌ها از دلش می‌روند، دلش شاد می‌شود، امّا هر وقت که نام حسین(ع) را می‌آورد، غم به دلش می‌آید و اشک در چشمانش حلقه می‌زند!
    این چه رازی است؟ این حسین(ع) کیست که نامش این چنین اشک مرا جاری می‌کند؟ چرا نام حسین، این گونه دلم را غرق اندوه می‌کند؟
    زکریا هر چه فکر می‌کند، به نتیجه‌ای نمی‌رسد، باید از خودِ خدا بپرسد که چه رازی در نام حسین(ع) است.
    سرانجام او رو به آسمان می‌کند و به خدا چنین می‌گوید: «خدایا! تو نام پنج‌تن را به من یاد دادی، وقتی نام محمّد و علی و فاطمه و حسن را به زبان می‌آوردم، همه غم هایم فراموشم می‌شود، غصّه‌ها از دلم می‌رود، امّا چه رازی است که وقتی نام حسین را می‌برم، اشک در دیدگانم حلقه می‌زند؟».
    امروز خدا برای زکریا(ع) از آینده می‌گوید، از کربلای حسین(ع)! از عطش او! از شهادت یاران او! از اسارت زن و بچّه او!
    زکریا(ع) آن روز حکایت کربلا را می‌شنود، اشک می‌ریزد، او سه روز از مسجد بیرون نمی‌آید، با هیچ کس دیدار نمی‌کند، سه روز برای حسین(ع) گریه می‌کند...37
    * * *
    نام من اُمّ‌سَلمه است، همسر پیامبر هستم، یک روز پیامبر به من گفت: «همسرم! از تو می‌خواهم از اتاق بیرون بروی و هیچ کس را به اتاق راه ندهی».
    من فهمیدم که پیامبر می‌خواهد تنها باشد، شاید فرشته وحی می‌خواست بر او نازل شود، نمی‌دانم. هر چه بود پیامبر دوست داشت لحظاتی تنها باشد. من از اتاق بیرون رفتم و کنار در ایستادم.
    در این هنگام دیدم حسین(ع) به این سو می‌آید، او تقریباً شش سال دارد، حسین(ع) به سوی در اتاق می‌رود. من در فکر بودم چه کنم، آیا مانع رفتن او بشوم؟
    با خود گفتم که پیامبر، نوه خود را خیلی دوست دارد و حتماً با دیدن نوه‌اش خوشحال می‌شود. حسین(ع) نزد پیامبر می‌رود.
    لحظاتی می‌گذرد...یک وقت، صدای گریه پیامبر به گوشم می‌رسد.
    خدای من! چه شده است؟ چرا پیامبر با صدای بلند گریه می‌کند؟ من تا به حال، صدای گریه پیامبر را این‌گونه نشنیده بودم.
    خدایا! چه کنم؟ آیا وارد اتاق بشوم؟ پیامبر به من گفت کسی وارد اتاق نشود. چه کنم؟ نگرانم. نکند اتّفاق بدی افتاده باشد؟
    سرانجام نتوانستم طاقت بیاورم. در را باز کردم، دیدم که پیامبر نشسته است و حسین(ع) را روی زانوی خود نشانده است و دست به پیشانی او می‌کشد و گریه می‌کند.
    جبرئیل برای پیامبر ماجرای کربلا را گفته است، پیامبر برای غربت و مظلومیّت فرزندش اشک می‌ریزد، امّا چه رازی در پیشانی حسین(ع) بود؟ چرا پیامبر دست به پیشانی او می‌کشید و گریه می‌کرد؟


    امضاء


  10. Top | #19

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    زکریا(ع) یکی از پیامبران بزرگ خداست. او در مورد نام «پنج‌تن» مطالبی را شنیده است. او می‌داند که خدای بزرگ، از میان همه آفریده‌های خود، پنج نفر را بیش از همه دوست دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان‌ها و زمین آفریده است.
    زکریا(ع) امروز می‌خواهد با نام این پنج نور مقدّس آشنا شود. او با خدای خویش سخن می‌گوید: «بار خدایا! نام آن بندگان عزیزت را به من یاد بده».
    خدای مهربان، دعای زکریا را مستجاب می‌کند، به جبرئیل مأموریّت می‌دهد تا به زمین بیاید و نزد زکریا(ع) برود.
    اکنون جبرئیل با زکریا سخن می‌گوید: «ای زکریا! خدایت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: تو از من خواستی تا نام بهترین بندگان خود را به تو یاد دهم. این نام آنهاست: محمّد، علی، فاطمه، حسن و حسین».
    زکریا شکر خدا را به جای می‌آورد. او خیلی خوشحال است که به آرزوی خود رسیده است.
    زکریا زبان به ذکر این پنج نام می‌گشاید، چند روز می‌گذرد، زکریا(ع) متوجّه نکته‌ای عجیب می‌شود. هر وقت دلش می‌گیرد، هر وقت غم و غصّه‌های دنیا به دلش می‌آید، وقتی نام محمّد و علی و فاطمه و حسن(ع) را به زبان می‌آورد، غم‌ها از دلش می‌روند، دلش شاد می‌شود، امّا هر وقت که نام حسین(ع) را می‌آورد، غم به دلش می‌آید و اشک در چشمانش حلقه می‌زند!
    این چه رازی است؟ این حسین(ع) کیست که نامش این چنین اشک مرا جاری می‌کند؟ چرا نام حسین، این گونه دلم را غرق اندوه می‌کند؟
    زکریا هر چه فکر می‌کند، به نتیجه‌ای نمی‌رسد، باید از خودِ خدا بپرسد که چه رازی در نام حسین(ع) است.
    سرانجام او رو به آسمان می‌کند و به خدا چنین می‌گوید: «خدایا! تو نام پنج‌تن را به من یاد دادی، وقتی نام محمّد و علی و فاطمه و حسن را به زبان می‌آوردم، همه غم هایم فراموشم می‌شود، غصّه‌ها از دلم می‌رود، امّا چه رازی است که وقتی نام حسین را می‌برم، اشک در دیدگانم حلقه می‌زند؟».
    امروز خدا برای زکریا(ع) از آینده می‌گوید، از کربلای حسین(ع)! از عطش او! از شهادت یاران او! از اسارت زن و بچّه او!
    زکریا(ع) آن روز حکایت کربلا را می‌شنود، اشک می‌ریزد، او سه روز از مسجد بیرون نمی‌آید، با هیچ کس دیدار نمی‌کند، سه روز برای حسین(ع) گریه می‌کند...37



    امضاء


  11. Top | #20

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    October 2009
    شماره عضویت
    1069
    نوشته
    10,746
    صلوات
    434
    دلنوشته
    4
    تقدیم به روح پاک و ملکوتی خانم فاطمه زهرا مرضیه سلام الله علیها
    تشکر
    11,056
    مورد تشکر
    11,148 در 2,988
    وبلاگ
    4
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض




    نام من اُمّ‌سَلمه است، همسر پیامبر هستم، یک روز پیامبر به من گفت: «همسرم! از تو می‌خواهم از اتاق بیرون بروی و هیچ کس را به اتاق راه ندهی».
    من فهمیدم که پیامبر می‌خواهد تنها باشد، شاید فرشته وحی می‌خواست بر او نازل شود، نمی‌دانم. هر چه بود پیامبر دوست داشت لحظاتی تنها باشد. من از اتاق بیرون رفتم و کنار در ایستادم.
    در این هنگام دیدم حسین(ع) به این سو می‌آید، او تقریباً شش سال دارد، حسین(ع) به سوی در اتاق می‌رود. من در فکر بودم چه کنم، آیا مانع رفتن او بشوم؟
    با خود گفتم که پیامبر، نوه خود را خیلی دوست دارد و حتماً با دیدن نوه‌اش خوشحال می‌شود. حسین(ع) نزد پیامبر می‌رود.
    لحظاتی می‌گذرد...یک وقت، صدای گریه پیامبر به گوشم می‌رسد.
    خدای من! چه شده است؟ چرا پیامبر با صدای بلند گریه می‌کند؟ من تا به حال، صدای گریه پیامبر را این‌گونه نشنیده بودم.
    خدایا! چه کنم؟ آیا وارد اتاق بشوم؟ پیامبر به من گفت کسی وارد اتاق نشود. چه کنم؟ نگرانم. نکند اتّفاق بدی افتاده باشد؟
    سرانجام نتوانستم طاقت بیاورم. در را باز کردم، دیدم که پیامبر نشسته است و حسین(ع) را روی زانوی خود نشانده است و دست به پیشانی او می‌کشد و گریه می‌کند.
    جبرئیل برای پیامبر ماجرای کربلا را گفته است، پیامبر برای غربت و مظلومیّت فرزندش اشک می‌ریزد، امّا چه رازی در پیشانی حسین(ع) بود؟ چرا پیامبر دست به پیشانی او می‌کشید و گریه می‌کرد؟






    امضاء
    امضاء


صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi