پیامبر از میان ما میرود، سالها میگذرد...
نزدیک سال 61 هجری میشود، کاروان حسین(ع) به سوی کربلا حرکت میکند، آن قدر پیر شدهام که نمیتوانم همراه او بروم و در مدینه میمانم.
مدّتی میگذرد، خبرهای کربلا به من میرسد، آن وقت میفهمم که چرا آن روز پیامبر دست به پیشانی حسین میکشید و گریه میکرد.
آری! عصر عاشورا که فرا رسید، دیگر هیچ یار ویاوری برای حسین نمانده بود، همه یاران او به خاک و خون افتاده بودند.
آری! حسین(ع) تنهای تنها شده بود. او رو به مردم کوفه کرد و با آنان سخن گفت: ای مردم! من مهمان شما هستم. شما مرا به سوی شهر خود دعوت کردید. من پسر دختر پیامبر شما هستم. چرا میخواهید خون مرا بریزید؟
دستور رسید تا بدن حسین(ع) را آماج تیرها کنند، یکی از کوفیان، به همراه خود تیر و کمان نداشت، او خم شد، از روی زمین، سنگ بزرگی را برداشت و پیشانی حسین(ع) را نشانه گرفت... سنگ آمد و آمد تا به پیشانی حسین(ع)اصابت کرد و خون از پیشانی حسین(ع) جاری شد...38
اشک مهمان چشم من است
حسین جان! اگر چه سالیان سال بعد از تو به این دنیا آمدم، گر چه در کربلا نبودم تا تو را یاری کنم، امّا من هرگز خود را در بند زمان و مکان نمیبینم، که هر روز عاشوراست و هر مکان، کربلاست!
گویا صدای تو را میشنوم که مرا به یاری میخوانی... تو غریب و تنها ماندهای.
چگونه تمنّای دل خود را پاسخ بدهم وقتی هنوز صدای تو را میشنوم که میگویی: چه کسی مرا یاری میکند؟
حسین جان! گریه من دست خودم نیست. اختیار اشک با من نیست.
تو در کربلا ایستادی و فریاد زدی: آیا کسی هست مرا یاری کند؟ در حسرت ماندهام که آن روز نبودم تا یاریت کنم!
بارها حکایت غربت تو را شنیدهام و اشک ریختهام، امّا باز هم اشک، مهمانِ چشمان من است. باز هم دریایِ دل، طوفانی شد، باز هم خورشید رنگ خون گرفت...39