خوان اوّل: بيشه شيررستم براي رها کردن کي کاوس از بند ديوان بر رخش نشست و بشتاب رو براه گذاشت.
رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روزه راه را به يک روز مي بريد، تا آنکه رستم گرسنه شد و تنش جويان خورش گرديد.
دشتي برگور پديدار شد. رستم پي بر رخش فشرد و کمند انداخت و گوري را به بند در آورد.
با پيکان تير آتشي برافروخت و گور را بريان کرد و بخورد.
آنگاه لگام از سر رخش باز کرد و او را بچرا رها ساخت و خود به نيستاني که نزديک بود درآمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و بخفت و برآسود.
اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به کنام خود باز آمد.
پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در کنار او چمان ديد.
با خود گفت نخست بايد اسب را بشکنم و آنگاه سوار را بدرم. پس دمان بسوي رخش حمله برد.
رخش چون آتش بجوشيد و دودست را برآورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت او فرو برد.
چندان شير را برخاک زد تا وي را ناتوان کرد و از هم دريد.
رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي درآورده. گفت «اي رخش ناهوشيار، که گفت که تو با شير کارزار کني؟
اگر بدست شير کشته مي شدي من اين خود و کمند و کمان وگرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي کشيدم؟»
http://hasanali ebrahimi said
اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد برآسود.https://www.uplooder.net/img/image/62/32d199030440b432e735936a23bf314f/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B5%DB%B1%DB%B8-%DB%B1%DB%B5%DB%B4%DB%B9%DB%B1%DB%B0.jpg
منبع:::http://kohne_sarbaz_iran.rozblog.com/Forum/Post/2156