قلمم واﮊه های خسته را از نگاه تو می نویسند
شعرم مهربانی را از صدا ی توغرض می گیرد
مادرممی بینماخم هایت به من می خندند
می شنومنفرین هایت مرا دعا می کنند
میدانم اگر صدایت کنمپاهایت
بهشت را تاب نمی آورند
له می کنند و اگر صدایم کنی
آوایت جهنم را بهشت آتش را مهربان می کند به من
مادرم نمیدانم کدام مکتب درس خواندی
که از نگاهم می خوانی بزرگترین غم هایم را و ناگفته از حفظی
بزرگترین رازهایم راستی چند هزار شاعر زندگی می کنند در دلت
که نگاهت می سراینداین شعرهای بلند را؟
مادرم میدانم که قلم ها قصه ات شعرها غصه ات درک نمی توانندلیک بدان که بی تو
نه شعری که در دلم هست اینقدر بلند میشدو نه قلمی که در دستم اینقدر کوچک