داستان فریدون و تقسیم جهان بین سه پسر او نخستین کشاکش بر سر قدرت و بنگاه برادرکشی و کینتوزی در ایران زمین است.
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز (نظامی)
کین ایرج آغاز کینهجوییهای تاریخی ماست
. حکیم توس بر آن است تا از این راز تاریخ پرده برگیرد.
چرا؟
این کین که در دل و دین ماست، ریشه در کدام شورهزار دارد.
از کدام روز تاریک تاریخ آغازید؟
مگر ایرانیان و تورانیان، مگر تور و ایرج برادر نبودند؟
این پارهگی تن و جان با کدام شمشیر پیش آمد؟
چرا ما نتوانستیم در یک جا و کنار هم و با تمام اختلافات باقی بمانیم؟
بیابانگردان پیرامون ما تا چه میزان در این کینجویی و دوپارهگی نقش داشتند؟
این بیابانگردان که یک بار به نام ترک و یک بار مغول و یک بار عرب بر ما یورش آوردند، در تاریخ و فرهنگ و اخلاق ما چه داغ و نشانی به جا نهادند؟
حماسهی ملی ما که برآمدِ روزگار شکست ماست، برآمد روزگار تلخ ماست در کار شکافتن این زخم ناسور است:
درختی که از کین ایرج برست
به خون برگ و بارش بخواهیم شست
منبع::::http://kohne_sarbaz_iran.rozblog.com/Forum/Post/2159
https://www.uplooder.net/img/image/62/32d199030440b432e735936a23bf314f/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B5%DB%B1%DB%B8-%DB%B1%DB%B5%DB%B4%DB%B9%DB%B1%DB%B0.jpg
داستان فریدون و پسراناش در دینکرد هشتم بسیار کوتاه آمده است.
روایت یادگار جاماسپی در میان متون پهلوی از همه بلندتر است. طبری و مسعودی و ثعالبی روایت کاملی از داستان را به دست میدهند. روایت ایرانشاه در کوشنامه نیز خواندنی و داستان دیگریست، اما پرداختهترین الماس این داستان در شاهنامه است.
سلم و تور و ایرج سه پسر فریدون هستند.
سلم برادر مهتر، تور برادر میانی و ایرج برادر کهتر است.
نام مادران سه پسر را تنها فردوسی و مجمل التواریخ، به پیروی از او، یاد میکنند.
شهرناز، مادر سلم و تور، و ارنواز، مادر ایرج، هر دو دختران جمشید هستند که برای زمانی دراز نیز در مشکوی ضحاک بودهاند. در کوشنامه مادر سلم و تور از خاندان ضحاک است.
پیوند سه پسر فریدون با سه خواهر در چند جا آمده است.
پدر دختران پادشاهی تازی یا یمانیست و ناماش بوخت خسرو و سرو یاد شده است.
پس از پیوند پسران فریدون با دختران پادشاه یمن، دختران را نام پارسی بخشیدند:
همسر سلم را آرزو و همسر تور، پسر میانه را، ماه و همسر ایرج را سهی خواندند.
در «یادگار جاماسپی» سلم به خواسته و ثروت، تور به جنگ و ستیز، و ایرج به داد و دین گرایش دارند.
این گرایش ایرج به سبب فره کیانی اوست که فریدون از سر خود بر گرفت و به سر ایرج نهاد و با این کار فرزندان ایرج را بر فرزندان سلم و تور پادشاه کرد.
فره و فر یا خره و خور، آن نور تابنده است که از جان انسانهای نیک میتابد.
هر انسان پاکنهادی دارای فر یا آن نیروی شگرف است.
این واژه در خورشید و فرهنگ و فروردین و خرابات و بسیاری از جاهای دیگر باقی مانده است.
در شاهنامه، فره کیانی ویژهی کسی نیست و جنبهی الاهی ندارد و بر هر انسان نیکسرشتی میتابد:
فریدون فرخ فرشته نبود
ز عود و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن، فریدون تویی
فردوسی خوی هر یک از برادران را در آزمایشی که پدر از ایشان به عمل میآورد، آشکار میسازد.
فریدون در کالبد اژدهایی به یکایک پسران یورش میآورد. پسر مهتر نبرد با اژدها را شایستهی خردمندان نمیداند و میگریزد.
پسر میانی کمان میکشد و به ستیز با اژدها میرود. پسر کهتر اژدها را اندرز میدهد که بگریز و گرنه پاداش بدخویی تو را خواهم داد.
بدین گونه سلم به ثروتطلبی و خرد، تور به سلحشوری، و ایرج به داد و دین نامبردار میشوند.
https://www.uplooder.net/img/image/62/32d199030440b432e735936a23bf314f/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B5%DB%B1%DB%B8-%DB%B1%DB%B5%DB%B4%DB%B9%DB%B1%DB%B0.jpg
داستان آزمودن در روایت طبری بدین گونه است که فریدون نام کشورها را بر سه تیر مینویسد و میان پسران قرعه میکشد تا پادشاهان آیندهی کشورها شناخته شوند.
تقسیم قلمرو فریدون میان سه پسر هستهی اصلی داستان سلم و تور و ایرج است.
در خلاصهی «چهرداد نسک» این خونیرس است که بخش میشود و در کتابهای دیگر، جهان یا زمین یا مملکت فریدون.
نهفته چو بیرون کشید از میان
به سه بهره کرد آفریدون، جهان
نخستین به سلم اندرون بنگرید
همه روم و خاور مر او را گزید
دگر تور را داد توران زمین
ورا کرد سالار ترکان و چین
وز آن پس چو نوبت به ایرج رسید
مر او را پدر شهر ایران گزید
در بیشتر روایتها ترکستان (ترک، توران، فرا رود) سهم تور است.
برخی چین و تبت و هند را هم همراه با سرزمین ترک یاد میکنند.
روم سهم سلم است که همراه با مغرب یاد میشود و گاه شام و مصر و فرنگ نیز با آن همراه است.
در بارهی بهرهی ایرج، منابع پهلوی و شاهنامه، زین الاخبار، تاریخ گزیده، ایران یا ایرانشهر را به کار میبرند.
ثعالبی تنها لفظ ایرانشهر را با ایالات آن یاد میکند.
هندوستان را تبری و حمزه و ابن بلخی سهم ایرج میدانند و ثعالبی سهم تور.
حمدالله مستوفی که مرز میان سه بهره را رودهای جیحون و فرات قرار داده، در حقیقت، درک روزگار خود را از حدود ایران بیان میکند.
کشته شدن ایرج را به دست برادران، همهی منابع جز خلاصهی چهرداد نسک، در پی تقسیم جهان آوردهاند.
انگیزهی این قتل در همهی نوشتهها آز و رشک سلم و تور نسبت به بهرهی ایرج از ممالک پدر بیان شده است.
گاه نیز نافرمانی نسبت به پدر عامل اصلی شناخته شده است.
کوشنامه باجخواهی ایرج از برادران را سبب دیگری برای این نافرمانی میداند.
در بارهی تصمیم فریدون برای تقسیم جهان داوریهایی شده است:
مینوی خرد فریدون را به کمخردی و کاشتن تخم کین متهم میکند.
ثعالبی نیز تقسیم جهان را نتیجهی غرور بیجا و کوتهبینی فریدون میداند.
تبری دو روایت میآورد. یکی این که فریدون میان پسراناش قرعه کشید.
او نام کشورها را بر تیرها نوشت و بگفت تا هر یک تیری بر گیرند.
بنا بر این اختلاف از سرنوشت است. روایت دیگر این که «جای آباد را به ایرج داد ... او را بیش از همه دوست میداشت».
فردوسی از ایرج دفاع میکند.
او هیچ یک از روایتهای راویان تاریخ کهن را نمیپذیرد.
با نگاه دربار سلطان محمود غزنوی هم که حکومت باید به پسر بزرگتر برسد، همرأی نیست.
میگوید کار فریدون از روی خرد و پس از رایزنی با انجمن بخردان بوده و ایرج شایستهگی داشته است.
بنا بر شاهنامه هنگام تقسیم ملک چون نوبت به ایرج رسید:
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید
مر او را پدر شاه ایران گزید
هم ایران و هم دشت نیزهوران
هم آن تخت شاهی و تاج سران
بدو داد کو را سزا بود تاج
همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر او
دل از مهر و دیده پر از چهر او
سپاه پراکنده شد جفت جفت
همه نام ایرج بد اندر نهفت
سلم و تور از وضع سپاه نگراناند:
سلم و تور بر پدر میآشوبند که رسم شکسته و از روی هوا کشور تقسیم کرده و ایران به پسر کوچکتر داده است.
فریدون در پاسخ میگوید:
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان
ستارهشناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
https://www.uplooder.net/img/image/26/6d9cab20e98b23cd47adef780830dd4c/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B5%DB%B1%DB%B8-%DB%B1%DB%B5%DB%B4%DB%B7%DB%B1%DB%B5.jpg
ثعالبی از حق انتقال سلطنت از پدر به پسر بزرگتر دفاع میکند و میگوید که فریدون اشتباه کرد:
«دست به عملی غیر عادی برای شاهان زد و از روی هوا رفتار کرد و نه از روی عقل.
پسر کوچکتر را بر پسران بزرگتر برتر شمرد و ثمرهی تلخ آن را چشید و شاهد پیآمدهای شوم خطایش شد.»
به این ترتیب، ایرج فردوسی با ایرج طبری و ثعالبی یکی نیست و سیمای پسر او منوچهر هم که به شاهی مینشیند، یکی نیست.
در شاهنامه منوچهر فرزند ایرج از یک کنیزک است.
او در زمانی که هنوز نیایَش، فریدون، شاه است، به جنگ سلم و تور میرود. بر آنان پیروز میشود.
ستایش سپاه و بزرگان را بر میانگیزد و سزاواری خود را به شاهی نشان میدهد.
در ایام سالخوردهگی فریدون، سلم و تور را به نافرمانی میخواند.
سلم و تور نامههایی به فریدون میفرستند و در آن با شکوه از اندکی بهرهی خود از تقسیم جهان، از او میخواهند که ایرج را برای دیداری برادرانه نزد ایشان فرستد یا آن که پذیرای جنگ باشد.
ایرج که به ویژه در شاهنامه چهرهیی عارفانه دارد، از در صلح و آشتی در میآید و حاضر میشود برای فرو نشاندن خشم برادران پارهیی از کشور خود را به آنها واگذارد.
چون ایرج به نزد برادران میرود و سپاهیان سلم و تور شیفتهی او میشوند، بر رشک سلم و تور میافزاید.
در گفتوگویی تند با ایرج، تور کرسی زرین بر سرش میکوبد و سرش را نزد پدر میفرستد.
در شاهنامه و کوشنامه ایرج به دست تور کشته میشود.
در برخی کتابها فرزندان ایرج نیز کشته میشوند.
برای نمونه، بندهشن از قتل فرزندان و نوادهگان و بسیاری از اعقاب، یادگار جاماسپی از تمام فرزندان و خویشان به جز کنیزکی «ویزک»نام در شمار کشتهگان یاد میکنند و طبری نیز میگوید دو پسر ایرج کشته شدند و دختری خوزکنام بماند.
در همهی کتابها، پس از فریدون سلطنت ایران به منوچهر میرسد، اما در بندهشن، دوازده سال از دورهی پانصد سالهی پادشاهی فریدون ویژهی پادشاهی ایرج است.
به نوشتهی طبری، پس از مرگ فریدون است که سلم و تور ایرج را میکُشند و سیصد سال بر زمین پادشاهی میکنند.
بلعمی، مترجم طبری، میگوید که سلم و تور پس از کشتن ایرج کشور را به دو نیم کردند. در کوشنامه سلم و تور از روی عاقبتاندیشی بهرهیی از جهان را نیز به کوش پیلدندان میدهند.
اما داستان ایرج از زبان و قلم دانای توس، روایت دیگریست از تاریخ! ایرج از همهی آن گردنکشان و شمشیرکشان از زمین تا آسمان دور است.
دانای توس در این داستان که بنیان شاهنامه و پدید آمدن ایران و توران است، نشان میدهد که قدرت چه هیولاییست و مهر و مدارا و خرد و دانایی چه گوهر تابناکیست.
بنیان سیاست و حکومت از دیدگاه فردوسی در این داستان نهاده میشود. بنیان فرمانروایی بر این گوهران است
: «داد، خرد، مهر و مدارا». و در گوهر بدخویان و ستمگران نیز:
«قدرت، آز، فزونخواهی و رشک».
بن و پایهی نخستین سوگنامهی بزرگ شاهنامه بر اینها شکل میگیرد و به پیش میرود.
ایران از میان این کشمکش است که بر زمین پدیدار میشود.
https://www.uplooder.net/img/image/72/53dc5e699755e8cf2d0ede064f77a26c/hasan_ali_ebrahimi_said_930606_(6).jpg
ایرج پدر و بنیانگزار ایران است. نام ایرج از سویی از ارتا آمده است.
ارتا ایزدبانوی قانون و داد و درستیست. از سویی، ایرج به معنی انسان ارجمند است.
فریدون بر آن است تا جهان را بین سه فرزند خود بخش کند.
پس پسران را به آزمایش فرا میخواند. میآزماید تا بهترین را بر گزیند.
در نبرد با اژدها، پسر بزرگتر میگریزد، پسر میانی به جنگ میشتابد.
ایرج اما میکوشد تا با یاری برادران بر دشمن پیروز آید. پس ایران را که بزرگتر و رنگینتر است به ایرج وا میگذارد. انتخاب ایرج بر چه اصولی استوار است:
ایرج دانایی و دلیری را با هم دارد.
ایرج جوانترین و خواهان همبستگیست.
ایرج مهر را پایه و بن فرمانروایی میداند.
در شاهنامه، ایرج که نخستین شاه ایران است، چونان فرمانروایی مهرورز، جوان و خردمند توصیف شده است.
برادران دیگر میرنجند و بر آن میشوند تا این قانون را بر هم زنند. رشک فرا میرسد.
آز و رشک که سرمایهی بدخویی و بدخواهی و فزونخواهیست، از راه میرسد. قدرت با اینها گره خورده است:
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونهتر شد به آیین و رای
دلاش گشت غرقه به آز اندرون
پر اندیشه بنشست با رهنمون
در آز درنگ نباید کرد. هرچه فرهنگ و مردمی و مهر و مدارا با درنگ همراه است، آز و جنگ و دشمنی اما درنگ نمیپذیرد:
نسازد درنگ اندر این کار هیچ / که خوار آید آسایش اندر بسیچ
پس باید برای ربودن سهم بیشتری از قدرت دست به کار شد و برای رسیدن به آن پرده در پرده خیانت است و توطئه:
رسیدند پس یک به دیگر فراز / سخن راندند آشکارا و راز
راه چیست؟
از میان برداشتن برادر! چرا ما همیشه بازی را زیاد جدی میگیریم؟
دشوارترین و پیچیدهترین راه را انتخاب میکنیم؟
ایرج نماد آن نیمهی کشتهشدهی ماست.
ایرج آن پارهی عاشق ماست.
ایرج آن چهرهی عرفانی ماست. ایرج نماد مهر و مداراست.
ایرج نماد آشتی و آرامش است.
اما بازی قانون خودش را دارد. بازی قدرت است. و در این میانه ما با این نماد، با ایرج، بیگانه!
ما این نقش را نمیشناسیم.
ما تنها گاهی ماسک یا صورتک آن را بر چهره میزنیم. ما با خودمان نیز در مهر و مدارا نیستیم.
ما خودزنی و خودآزاری را میستاییم.
ایرج مهر میجوید و سور. برادران اما جنگ میجویند و شور:
بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من
مگیرید خشم و مدارید کین
نه زیباست کین از خداوند دین
و پدر در پاسخ این مهرجویی ایرج به او میگوید:
بدو گفت شاه: ای خردمند پور / برادر همی رزم جوید تو سور؟
ایرج اما نقش بازی نمیکند.
باورش شده است.
روی صحنهی این تماشاخانه میگردد و آواز میخواند.
تماشاچیان را نمیبیند این خوشباور؟
هورا میکشیم. نعره میزنیم.
اشک میریزد. قهقهه میزنیم.
رو به برادران میکند و مانند فرشتهیی که از آسمان آمده باشد، خرمن یاس کلمات را بر آنها میبارد:
نه تاج کئی خواهم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه
من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین
چه میگوید این جوان؟
مگر قانون بازی را نمیداند این خام؟ پس تکلیف بازی چه میشود؟
بزرگی که فرجام او تیرهگیست
بدان برتری بر بباید گریست
مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تخت و از تاج سیر
سپردم شما را کلاه و نگین
مدارید با من شما هیچ کین
مرا با شما نیست جنگ و نبرد
نباید به من هیچ دل رنجه کرد
و آنگاه در حالی که صحنه را ترک میکند، میخواند:
جز از کهتری نیست آیین من / نباشد به جز مردمی دین من
شگفتا! باورکردنی نیست! از ما نیست! جادوست! مگر میشود؟ پس ...
نیامدش گفتار ایرج پسند / نه آن آشتی نزد او ارجمند
پس مانند اسپند بر آتش، چنان که افتد و دانی، بر او بر میآشوبد، زیرا به گفتوگو و سخن و مهر باور ندارد:
ز کرسی به خشم اندر آورد پای / همی گفت و برجست هزمان ز جای
و با همان کرسی که بر آن نشسته بوده است:
بزد بر سر خسرو تاجدار / از او خواست خسرو به جان زینهار میبینید!
بیچاره ایرج! همه چیز را میبخشد، اما برادران بر او نمیبخشند!
قدرت شریک نمیخواهد. نابودی طرف را میجوید، آن هم با رذالت!
:
به یاد بیاوریم که چون با ناجوانمردی سر از بدن سیاوش جدا میکنند، پدر از دختر خویش نیز در نمیگذرد و برای آن که از فرزندان سیاوش از دختر وی زاده نشود، دختر را به روزبانان یا پاسداران مردمکش خویش میسپارد:
ز پرده به درگه بریدش کشان
بر روزبانان مردمکشان
بدان تا بگیرند موی سرش
ببرند بر سر همه چادرش
زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد برین بوم توران زمین
و چند بار چنین کردیم؟
ایرج اما در این میانه میکوشد تا با آخرین نیروی خویش جلو خونریزی را بگیرد و برادران را از دشمنی باز دارد.
پس، بوداوار بر آن می شود که این قدرت جهنمی را واگذارد و ترک خانومان گوید:
بسنده کنم زین جهان گوشهیی / به کوشش فراز آورم توشهیی
اما دیگ آز به جوش آمده است.
آن نیمهی قدرتطلب و سلطهجو به طغیان آمده است.
جهنم درون شعله میکشد. من کینهخواه و کینهورز به تکاپو در آمده است.
همان نیمهی ما که بارها در تاریخ سر بر آورده است و زمین و زمان را به آشوب کشیده است.
پس با دل پرخشم و سر پر ز باد:
یکی خنجر از موزه بیرون کشید / سراپای او چادر خون کشید
بکوبید بر طبل. کوس و نقاره بزنید.
داستان به اوج رسید.
بازی به چکاد خود بر آمد.
اژدهای درون من طعمهی خویش را بلعید.
و طبل آخر. آخرین گوشهی پنهان بازی!
سر تاجور از تن پیلوار / به خنجر جدا کرد و برگشت کار
آتش خاموشی گرفت.
قدرت از خون سیراب شد.
پوزه از خون بباید شست!
بر پیکر کشته بارگاه باید برافراشت و او را به پرستش گرفت.
پس:
بیاکند مغزش به مشک و عبیر / فرستاد نزد جهانبخش پیر
و نخستین بودای خندان ما چنین به خون مینشیند!
قدرتی که میخواهد با مهر و مدارا سخن گوید، به دست برادران خویش به خاک و خون کشیده میشود.
قدرتمداران ما زبان مهر را در نمییابند. قدرت در میان ما با مهر و مدارا بیگانه و دشمن است.
و در همین جاست که دانای توس گلبانگ عاشقانه و انسانی و جاودانهی خویش را در جهان در میافکند.
گویی این پیر بر برج و باروی تاریخ به تماشای این سوگنامهی جاری در میان ما نشسته و چون سوگنامه به فرجام خونبار خویش میرسد، بانگ و غلغله در میاندازد که:
میازار موری که دانهکش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
یعنی که جان آدمی از هرچه در این جهان است گرانبهاتر و به هیچ تدبیر و فسون و فسانهیی نباید که جان انسانی را آزرد.
این پیام و بیانیهی باشکوه فردوسی ست در فرجام این سوگنامه.
فرجام این سوگنامه آغازی دیگر است، آغاز کین. سرنوشت با ما بازیها دارد.
فریدون در انتظار کینهخواهی از تبار ایرج است.
در مشکوی ایرج زنیست به نام ماهآفرید و از او دختر زاده میشود و از آن دختر، کینهجوی آینده، یعنی منوچهر.
از زبان دانای توس بشنویم:
بر آمد برین نیز یک چندگاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه
یکی خوب و چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماهآفرید
که ایرج برو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت
پریچهره را بچه بود در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان
از آن خوبرخ شد دلاش پرامید
به کین پسر داد دل را نوید
چو هنگامهی زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماهآفرید
جهانی گرفتند پروردناش
بر آمد به ناز و بزرگی تناش
مر آن ماهرخ را ز سر تا به پای
تو گفتی مگر ایرجستی به جای
چو بر جست و آمدش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون مشک موی
نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدو داد و چندی برآمد درنگ
یکی پور زاد آن هنرمند ماه
چهگونه سزاوار تخت و کلاه
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش به نزد نیا
بدو گفت موبد که ای تاجور
یکی شاد کن دل به ایرج نگر
جهانبخش را لب پر از خنده شد
تو گفتی مگر ایرجاش زنده شد
و اما منوچهر میآید تا کین ایرج بخواهد و این است آغاز دردها و رنجها و خونریزیها و چنین است سیمای منوچهر در شاهنامه و قدرت و سپاه او:
نشسته برو شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرمجوی و زبان چربگوی
جهان را ازو دل به بیم و امید
تو گفتی مگر زنده شد جمشید
منوچهر چون زاد سرو بلند
به کردار طهمورث دیوبند
نشسته بر شاه بر دست راست
تو گویی زبان و دل پادشاست
به پیش اندرون قارن رزم زن
به دست چپاش سرو شاه یمن
چو شاه یمن سرو دستورشان
چو پیروز گرشاسپ گنجورشان
شمار در گنجها ناپدید
کس اندر جهان آن بزرگی ندید
مبارز چو شیروی درنده شیر
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر
چنو بست بر کوههی پیل کوس
هوا گردد از گرد چون آبنوس
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه
شود کوه هامون و هامون کوه
همه دل پر از کین و پرچین بروی
به جز جنگشان نیست چیز آرزوی
تور و سلم بعد از کشتن ایرج، به دست منوچهر کشته شدند و سر آن دو برادر را به شهر سارویهی مازندران که به ساری معروف است آورده پهلوی سر ایرج دفن کردند و بر سر هر یک گنبدی بر آوردند که هنوز به سه گنبدان مشهور است.
یک اسطورهی بسیار کهن سکایی نیز نشاندهندهی تقسیم کشور میان سه فرزند است.
هرودوت در کتاب چهارم از تاریخ خود، افسانهیی از سکاها نقل کرده که عناصری از آن با داستان ایرانی تقسیم جهان نزدیکی دارد.
بنا بر این افسانه، تارگیاتوس نخستین بشر و فرزند زئوس، سه فرزند به نامهای لیپو و آرپو و کولا داشت. کولا کشور خود را میان سه پسر خویش تقسیم کرد و بخش اصلی را به کهترین فرزند داد.
ممکن است این داستان میان سکاها و اقوام دیگر مشترک بوده و یادگار اقوام ایرانی پیش از جدایی باشد، اما چنان که دومزیل نشان داده، قدمت بنمایههای این داستان را تا دوران همزیستی هند و اروپاییان میتوان ردیابی کرد.
صفاتی که در این داستان برای سه برادر آوردهاند، همان است که ایرانیان در سراسر تاریخ برای خود و همسایهگان ایران روا دانستهاند:
بابلیان و مصریان و یونانیان و رومیان را به خرد و نیرنگ و ثروت و بیابانگردان شمال شرقی را به جنگاوری و تجاوز و ایرانیان را نگاهدار داد و دینداری.