نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: مدافع حرمی که ۴۰۰ متر تا دل تکفیری‌ها سینه خیز رفت

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,331 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض مدافع حرمی که ۴۰۰ متر تا دل تکفیری‌ها سینه خیز رفت

    یکی از نزدیکان شهید علی آقاعبداللهی گفته بود: او «از حدود دوازده‌سالگی، زیرزمین خانه را فرش کرده بود و بچه‌های همسن‌وسال خودش را جمع می‌کرد و هیئت می‌گرفت.»پدرش هم در مصاحبه‌ای گفته بود: «علی آقا در منطقه‌ای استراتژیک مشرف به خان‌طومان، زمستان در هوای ۸ درجه زیر صفر، ۴۰۰ متر جاده صعب‌العبور را سینه‌خیز تا دل تکفیری‌ها می‌رود تا جاده را شناسایی کند.»

    شهید مدافع حرم علی آقا عبداللهی در بخشی از وصیت‌نامه‌اش نوشته است: «امیرحسین عزیزم اگرچه امروز پدرت در کنارت نیست، ولی بدان که پدرت بسیار بسیار تو را دوست دارد و به خاطر نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدر و مادر آن‌ها هم خشنود باشند و می‌دانم با شاد کردن دل آن‌ها باعث شادی ابدی تو می‌شوم. ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی‌توانم ابراز کنم، ولی بدان که تو همه بود و نبود پدرت بوده‌ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است، ولی من در ظاهر به روی خودم نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند. من از تو می‌خواهم تماماً گوش به فرمان، ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه و با بصیرت زندگی خود را توأم با تحصیل و کسب علم سپری‌نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم این است که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چراکه باعث ناراحتی من می‌شود.»

    چند روایت


    ۴۰۰ متر جاده صعب العبور را سینه‌خیز تا دل تکفیری‌ها پیش رفت



    رفقایش تعریف کردند بعد از سه روزی که در مقر خان‌طومان بودیم، علی آقا موافقتش را برای رفتن به خط می‌گیرد. با لباس و اسلحه، آماده می‌آید سر یک پیچی می‌ایستد، و جلوی ماشین بچه‌های سپاه را که برای عملیات می‌رفتند، می‌گیرد. علی به آن‌ها اصرار و التماس می‌کرده تا با آن‌ها راهی خط شود. خلاصه علی را سوار کردند. می‌گوید آنقدر با هم رفیق شده بودیم که تصمیم گرفتیم برگشتیم تهران رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم. خیلی از شجاعت و نترس بودن علی تعریف می‌کرد. دوستانش می‌گویند که رئیسش همیشه از علی تعریف می‌کرده است. او تعریف می‌کند که علی آقا در زمستان در هوای ۸ درجه زیر صفر، ۴۰۰ متر جاده صعب العبور را سینه‌خیز تا دل تکفیری‌ها می‌رود تا جاده را شناسایی کند.
    وقتی برمی‌گردد گلی شده بوده. پس فردایش عملیات شد. تعدادی رفتند برای عملیات. موقعیتی که علی آقا شهید شده، موقعیت استراتژیکی دارد. جای مهمی است که کاملا مشرف بر خان طومان است.


    لباس‌های راپل و پوتینش را خرید تا از سپاه چیزی نگیرد



    آنجا مه شدیدی می‌شود. غروب بوده و دید وجود نداشته است. فرمانده‌اش می‌گوید: «من وقتی از پشت بی سیم صدای علی را شنیدم که مهمات کم است، خودم مهمات برداشتم و با ماشین بردم برای علی آقا. می‌خواستم سورپرایزش کنم. به ۱۵ متری‌اش که رسیدم گفت:" دیگر آمدنتان به حال ما فرقی نمی‌کند" و همه جا را سکوت گرفت هیچ صدایی نیامد و حتی صدای تیری هم نیامد. من برگشتم عقب.» می‌گویند به احتمال زیاد شهید شده است. یکی از دوستانش، آقای شهاب که خیلی هم آدم احساسی‌ای است، تعریف می‌کند و می‌گوید: «از ساعتی که علی آقا وارد آنجا شد، گفت: "من برادر ندارم شما برادر بزرگ من باش. "»، ولی این اقا اینجا در منزل ما نمی‌آید و می‌گوید نمی‌توانم گریه‌ام می‌گیرد. من با ایشان تلفنی صحبت کرده‌ام.
    علی آقا به بیت المال حساس بود. حتی وقتی به او می‌گفتم اضافه کار بایست و کار کن می‌گفت وقتی کاری برای اضافه کار ندارد حرام است. آقای شهاب یک خاطره‌ای تعریف کرد و گفت: «علی اینجا لباس‌های راپل و پوتینش را تهیه کرد و همه چیز را خرید رفت آنجا تا از سپاه نگیرد. بعد از عملیاتی که سینه خیز رفته بود، پوتینش پاره شد و داده بود به یک پاکستانی که استفاده کند. زنگ زده بود که بیا برویم پوتین بخریم. گفتم: "من الان حلب هستم نمی‌توانم بیایم. الان خطرناک است برو از تدارکات بگیر. " گفته بود بیت المال است و من نمی‌گیرم؛ که از دستم عصبانی شد و گفت: "می‌خواهم خودم بروم. " من آنجا زنگ زدم به تدارکات و گفتم برایش پوتین ببرند. با دلخوری پوتین را قبول کرد و پوشید.»
    اثاث کشی با راپل


    هنگامی که می‌خواست اثاث‌کشی کند، تمام کار را از طبقه چهارم با راپل انجام داد که تا حالا فکر نمی‌کنم نه در ایران نه در دنیا کسی انجام داده باشد. هرچه اصرار کردیم بگذار کامیون و کارگر بگیریم می‌گفت نه. بحث پولش نبود. همیشه دنبال تجربه بود. خودش و خانمش اثاث کشی کردند. انتقال اثاث‌ها به جز کمد و یخچال و لباسشویی را با راپل انجام داد. حتی میز نهارخوری و شیشه میز را که‌ای کاش فیلم گرفته بودیم.
    همه همسایه‌ها نگاه می‌کردند و متعجب بودند که چه می‌کند. یکی از دوستانش به نام آقای کرمعلی که روحانی است و از علی خیلی خاطره دارد، تعریف می‌کند و می‌گوید: یک روزی من و علی آقا و چند تا از بچه‌ها رفتیم در یک دره ۴۵ متری کار راپل انجام بدهیم. یک طرف طناب را مهار کرد به آن طرف دره و یک طرف طناب را بست دور خودش که خیلی کار خطرناکی است و یک نفر دیگر هم مهار می‌کرد و ما دو نفر را بست به این راپل. هرچه گفتیم: "علی این چه کاری است؟ ما را می‌کُشی! " با خونسردی می‌گفت: "می‌خواهم تجربه کنم. " آن دوستش کلاه کاسکت گذاشت سرش، ولی ما کلاه نداشتیم. یک آن ما رفتیم آن سمت و سر و ته شدیم. خیلی ترسیدیم. کلاه دوستمان رفت ته دره. ما مرگ را به چشم خودمان دیدیم از بس ترسناک بود.
    علی دو دور، دور خودش پیچید که اگر سفت نمی‌گرفت خودش می‌رفت انتهای دره. علی را تنبیه کردیم گفتیم: "باید بروی کلاه را بیاوری. "
    امضاء



  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    مدیر ارشد انجمن
    تاریخ عضویت
    January 1970
    شماره عضویت
    8502
    نوشته
    3,290
    صلوات
    1000
    دلنوشته
    10
    هدیه ی به صدیقه ی شهیده
    تشکر
    5,070
    مورد تشکر
    4,331 در 2,034
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض

    امضاء



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi