محمدآقا وقتی مجروح شد بارها و بارها از هوش رفت. وقتی هم که به هوش آمد، خیلیها باورشان نمیشد که او زنده است. حتی اسمش را در لیست شهدا قرار دادند و برای نبودنش عزاداری کردند... قبل از رسیدنش به منزل چند تا از بچههای تعاون خبر شهادتش را به خانه داده بودند و آنها هم آماده حرکت برای پیدا کردن جنازهاش بوده اند که آقا محمد سر می رسد!
سال ۶۴ بود که رفت جبهه. ۱۷ سالش تازه تمام شده بود. همان اوایل برایش جشن گرفتند و اسمش را گذاشتند محمد! به مناسبت مراسم نامگذاری یک جعبه شیرینی از میاندوآب گرفت و بین بچههای گردان پخش کرد. قبل از او مراسم نامگذاری دوستش تورج بود، که شده بود میثم! انگار رسم بود بینشان...
رسم بود که ارزشها را در چیزهایی فراتر از مادیات و ظواهر دنیا ببینند. از اسم شروع میکردند تا دمِ دستیترین دلبستگیها از بین برود!
هنوز بین رفقای همرزمش اسمش محمد است؛ پس، برای ما هم اسمش همان محمد است! حدود ۳۰ سال است که از آن روزها میگذرد. یادگار محمد از آن موقعها یک آلبوم عکس در کمدش است و یک مشت قرص روی میزِ کنار دستش! البته خاطراتش هم هست که در تمام این سالها آنها را برای خودش نگه داشته.
باز هم وقتی که بعد از این همه سال قبول کرد صحبت کند، گفت: «خاطرات که خیلی زیاد است، خیلی از آنها را فیلم سینمایی ساختهاند، بسیاریشان را که ضربدر ۱۰۰ یا ۱۰۰۰ کنید، میشود خود جنگ واقعی! جنگ، جنگ است دیگر! خون دارد، آتش دارد، رشادت دارد… در همه جای دنیا هم همین است. اما آن چیزی که جنگ دفاع مقدس را از جنگهای سایر کشورها متمایز میکند، صرفاً رشادتهای رزمندهها نیست! باید دید بچهها چه چیزی در جبهه آموختند که امثال مجید سوزوکیها را زیاد داشتیم».
او دغدغههایی دیگر دارد. بعد از گفتن مقدمات، به فکر فرو میرود و میگوید: «چند سالی هست که این شبهه ایجاد شده: "بچههای دوران شاه بودند که تربیت شدند و شدند جوانهای دوره جنگ! "، اما من میگویم هر نوجوانی، جوانی و حتی کهنسالی در هر جای دنیا که باشد، وقتی به خاک وطنش تعارض شود، برای دفاع از کشورش به جبههها میرود. این شور، یک حس درونی و ملی است و هر آدمی این حس را دارد؛ چرا که خاک و خانه و مادر و همسرش برایش مهم است! اما چه میشود که بسیاری از رزمندههای ایرانی روی مین منور میخوابیدند و آتش میگرفتند و ذره ذره آب میشدند و اجازه نمیدادند کسی چیزی بفهمد؟! یا یکی از دوستانم که در یکی از عملیاتها نخاعش تیر خورد، ولی برای اینکه کسی چیزی نفهمد، آخ هم نگفت؟! اما حتی یک بار هم این چیزها را از نیروهای بعثی ندیدیم؟!»
شبی که از ترس دندانهایم به هم میخورد
محمد جرعهای از چای مینوشد، نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «آن سالها اوج جوانی و باشگاه رفتن و رزمی کار کردن من بود.» میخندد و میگوید: «مثل الان پیر نبودم. قدم هم بلندتر بود! خلاصه هیکلی داشتم برای خودم و به قول دوستان، سرِ نترس! ولی با تمام این دبدبه و کبکبه در مقابل بعثیهای غولپیکر هیچی نبودم! یادم میآید در یکی از عملیاتها خیلی به بعثیها نزدیک شده بودیم. از شدت ترس دندانهایم به هم میخورد و دوستم فکم را نگه داشته بود که از صدای برخورد دندانهایم به هم، متوجه حضور ما نشوند.»