صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 119

موضوع: سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1

  1. Top | #1

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی) جلد 1




    امضاء


  2.  

  3. Top | #2

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    هو العشق

    بسم الله الرحمن الرحیم


    نوشتار پیش رو، نه تنها یاد آور شهیدی قهرمان، بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت اکمال یافت.
    در عصری که نوجوان و جوان ما با تأثیر پذیری از الگو های کم مایه در عرصه های ورزشی و هنری و... در کوره راه های زندگی، یوسف وار هرگامشان را چاهی در پیش، و گرگی در لباس در میش در کمین است، مروری بر زندگی ابراهیم ها می تواند چراغی در شب ظلمانی باشد. چرا که پیر ما فرمود: «با این ستاره ها راه را می شود پیدا کرد.»
    ابراهیم که دانش آموخته ای از مکتب ولایت، که خود آموزگاری شد در تدریس خلوص و عشق و ایثار، جرعه نوشی از جام ساقی کوثر که خود ساقی گردید بر تشنگانی چند. چیرگی بر نفس را آموخت، اما نه از پوریای ولی، که از مولایش علی (علیه السلام) و چه زیبا تصویر کشید سیمای فتوت را.
    نشان داد که می شود بی قدم گردید سراپای جهان را و می توان در اوج آزادگی بندگی کرد، ولی فقط حضرت حق را.
    در خاطره تاریخ پیش از ظهور اسلام، جوان ایرانی با صفت های مردانگی، قهرمانی، میهن دوستی و... جلوه گری می کرد.
    پس از ظهور اسلام با آموختن درس های دیگری چون ایثار، پاکی، نجابت، صداقت، دیانت، شهادت و... که از اهل بیت (علیه السلام) فرا گرفته بود، موجب

    درخشیدن نام جوان ایرانی بر تارک آسمان فضایل گردید. تا جایی که گردنکشان ملیت های دیگر، لب به اعترف گشوده و مرحبا گویان نامشان را می برده اند. دوره انقلاب اسلامی و برهه دفاع مقدس گواه این مدعاست.
    مروری بر احوال جوان و نوجوان ایرانی در این دوران، آن هم تحت رهبری پیری روشن ضمیر مانند دیدن دریاست!
    برخی با تماشای عظمت و زیبائی ظاهریش لذت می برند. برخی گام را فراتر نهاده، علاوه بر تماشا، تنی بر آب زده تا لذت بیشتری برده باشند.
    گروهی به این قناعت نمی کنند، دل به دریا زده تا از قعر آن و از لا به لای صخره های زیر آب و نهان از دیده، صدفی جسته و گوهری به کف آرند.
    و الحق چه بسیارند گوهر های به دست آمده از دریای دفاع مقدس که گنجینه ای بی دلیل و دیدنی شده اند از برای سرافرازی ایران و اسلام عزیز.
    و چه بی شمارند گوهرانی که در دل دریا مانده و هنوز دست غواصی به آن ها نرسیده.
    و از این عنایات حضرت حق است که هر از چند گاهی دُرّی می نمایاند تا بدانیم چه ها از این بیکران نمی دانیم!
    ما چه کرده ایم یا چه خواهیم کرد؟! آیا این خاکیان را که افلاکیان بر آدمیتشان غبطه می خورند الگو قرار داده ایم؟!
    یا خدای ناکرده ناخلفی از نسل آدم را!! انسان نمایی از دین و دیاری دیگر که با ظاهری زیبا و قهرمان گونه، سوار بر امواج رسانه، برای غارت دل و دین جوان و نوجوان ما حمله ور شده؟!
    هرچند نهال های نو رس بیشهِ شیران ایران، ریشه در خاک ولایت دارندو آب از چشمه های زلال اشک خورده اند. اشکی که از طفولیت به همراه نوشیدن شیر مادر در محافل روضه سید الشهداء (علیه السلام) در خون و رگشان جاری است. مُهر مِهر عباس بر دل دارند و دل به مادر سادات فاطمه (علیه السلام) دارند.

    جوانان ما در پی خوبی و خوبان عالمند و صداقت و عشقشان خلل ناپذیر، شاید بیگانگان غباری بر رویشان نشانده باشند، اما محرّمی کافی است تا دریای وجود و وجدانشان را طوفانی کند و رشته های خصم را پنبه.
    شاید بی ریش، ولی با ریشه اند. ابراهیمی می خواهند که تبر به دستشان دهد تا بُت نفس خویش در هم شکنند.
    بگذریم. غّلو جوان ایرانی نکرده ایم که موجی گفته ایم از دریا، و تنها در پی آنیم که با معرفی شهید ابراهیم هادی نشان دهیم مُشتی نمونه از این خروار.
    گرچه گرد آوری خاطراتش بعد از گذشت سال ها، از دوستانی که چون او گمنامند بسیار سخت بود. اما خواجه شیراز نهیب می زد ما را که:
    در ره منزل لیلی که خطر هاست در آن
    شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
    با لطف خدا ده ها مصاحبه با دوستان و خانواده آن عزیز انجام شد تا برگ هایی از کتاب زرین عارفی بی هیاهو، عاشقی دل باخته، معلمی دلسوز، جوانی مسلمان از دیارِ خوبان ایران، پهلوانی غیور ولی بی ادعا و یاری راستین از نگار پرده نشین مهدی موعود (عج) آماده شود و برای مطالعه و تفکر شما خواننده عزیز تقدیم شود.
    در خاتمه از همه کسانی که برای جمع آوری این مجموعه تلاش نموده اند تشکر می کنیم و چشم انتظاریم تا با نظرات، پیشنهادات و انتقادات، ما را در معرفی خوبان این ملت یاری نمایی.
    بدان همت تو در نقل خاطره ای و یا نقدی بر این نوشتار اَدای دِینی ناچیز است به آن ها که رفتند تا دین و ناموس و ایران ما سرافراز بماند.
    کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
    کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی







    امضاء


  4. Top | #3

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    چرا ابراهیم هادی


    تابستان سال 1386 بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجیبی بود! تمام نماز گزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم ایستاده بودم.
    بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!
    درست مثل این که مسجد، جزیره ای در میان دریاست!
    امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه ای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می شناسی؟
    جواب داد: حاج شیخ محمد حسین زاهد هستند. استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی.
    من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش می کردم.
    سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه می کردند. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند:
    دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می دانند و... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی این ها هستند.

    بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم خیز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می داد که بلوز قهوه ای بر تنش بود.
    خوب به عکس خیره شدم. کاملاً او را شناختم. من چهره او را بار ها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود، ابراهیم هادی!!
    سخنان او برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اند چنین سخن می گوید؟!
    او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی کرد؟!
    در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که... او که سال ها قبل از دنیا رفته!!
    هیجان زده از خواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد 1386 مطابق با بیست و هفتم رجب و مبعث رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) بود.
    این خواب رویای صادقه ای بود که لرزه بر اندامم انداخت. کاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را دیده و شنیده بودم نوشتم.
    دیگر خواب به چشمانم نمی آمد. در ذهن، خاطراتی که از ابراهیم هادی شنیده بودم مرور کردم.
    ***
    فراموش نمی کنم. آخرین شب ماه رمضان سال 1373 در مسجد الشهداء بودم. به همراه بچه های قدیمی جنگ به منزل شهید ابراهیم هادی رفتیم.
    مراسم به خاطر فوت مادر این شهید بود. منزلشان پشت مسجد، داخل کوچه شهید موافق قرار داشت.
    حاج حسین الله کرم در مورد شهید هادی شروع به صحبت کرد.
    خاطرات ایشان عجیب بود. من تا آن زمان از هیچکس شبیه آن را نشنیده بودم!

    آن شب لطف خدا شامل حال من شد. من که جنگ را ندیده بودم. من که در زمان شهادت ایشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا یکی از بندگان خالصش را بشناسم.
    این صحبت ها سال ها ذهن مرا به خود مشغول کرد. باورم نمی شد. یک رزمنده اینقدر حماسه آفریده و تا این اندازه گمنام باشد!
    عجیب تر آن که خودش از خدا خواسته بود گمنام بماند! و با گذشت سال ها هنوز هم پیکرش پیدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگردیده!
    و من در کلاس های درس و برای همه بچه ها از او می گفتم.
    ***
    هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است. خواب از چشمانم پریده. خیلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده؟
    فردای آن روز بر سر مزار شیخ حسین زاهد در قبرستان ابن بابویه رفتم. با دیدن چهره او کاملاً بر صدق رویائی که دیده بودم اطمینان پیدا کردم.
    دیگر شک نداشتم که عارفان را نه در کوه ها و نه در پستوخانه های خانقاه باید جست، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.
    همان روز به سراغ یکی از رفقای شهید هادی رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزدیک شهید را از او گرفتم.
    تصمیم خودم را گرفتم. باید بهتر و کامل تر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم.
    شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است.







    امضاء


  5. Top | #4

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    زندگینامه

    ابراهیم در اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود.
    او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به او علاقه خاصی داشت.
    او نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
    ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن جا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.
    دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند.
    سال 1355 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
    حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.
    در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
    او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.

    ابراهیم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بود مشغول شد.
    او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.
    مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد.
    حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
    در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه مقاومت کردند. اما تسلیم نشدند.
    سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید.
    او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا که گمنامی صفت یاران محبوب خداست.
    خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.







    امضاء


  6. Top | #5

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    محبت پدر (راوی رضا هادی)

    در خانه ای کوچک و مستاجری حوالی میدان خراسان تهران زندگی می کردیم.
    اولین روز های اردیبهشت سال 1336 بود. پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است.
    خدا در اولین روز این ماه پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشکر می کرد.
    هرچند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم، ولی پدر برای این پسر تازه متولد شده خیلی ذوق می کند.
    البته حق هم دارد. پسر خیلی با نمکی است. اسم بچه را هم انتخاب کرد: «ابراهیم»
    پدرمان نام پیامبری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. و این اسم واقعاً برازنده او بود.
    بستگان و دوستان هروقت او را می دیدند با تعجب می گفتند: حسین آقا تو سه فرزند دیگر هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟!
    پدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پسر حالت عجیبی دارد! من مطمئن هستم که ابراهیم من، بنده خوب خدا می شود، این پسر نام من را

    هم زنده می کند!
    راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهیم، محبت عجیبی بود.
    هرچند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد، اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد.
    ***
    ابراهیم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد.
    یکبار هم در همان سال های دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توی خواب دیده.
    وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس (علیه السلام) را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده.
    زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم میگه، آقای خمینی که شاه، چند ساله تبعیدش کرده آدم خیلی خوبیه.
    حتی بابام میگه: همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان (عج) می مونه.
    دوستانش هم گفته بودند: ابراهیم دیگه این حرف ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می کنه.
    شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود. ولی او به حرف های پدر خیلی اعتقاد داشت.






    امضاء


  7. Top | #6

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    روزی حلال (خواهر شهید)

    پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله) می فرماید: «فرزندانتان را در خوب شدنشان یاری کنید، زیرا هر که بخواهد می تواند نا فرمانی را از فرزند خود بیرون کند.» (1)
    بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصلاً کوتاهی نکرد. البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می داد. او خوب می دانست پیامبر (صلی الله علیه و آله) می فرماید:
    «عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است». (2)
    برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه (شاپور) آن زمان، اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حلالی داشته باشد، مغازه ای که از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت.
    آن جا مشغول کارگری شد. صبح تا شب مقابل کوره می ایستاد. تازه آن موقع توانست خانه ای کوچک بخرد.
    ابراهیم بار ها گفته بود: اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد. به خاطر سختی هایی بود که برای رزق حلال می کشید.
    هر زمان هم که از کودکی خودش یاد می کرد می گفت: پدرم با من حفظ قرآن را کار می کرد. همیشه مرا با خودش به مسجد می برد. بیشتر وقت ها به مسجد آیت الله نوری پایین چهار راه سرچشمه می رفتیم.

    آن جا هیئت حضرت علی اصغر (علیه السلام) برپا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت را داشت.
    یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون و تا شب هم برنگرد.
    ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند.
    شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سؤال کردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود.
    ابراهیم خیلی آهسته گفت: تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد.
    نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم.
    پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فراگرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد.
    دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن دو برقرار بود که ثمره آن در رشد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد!
    ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دست داد. در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن سال ها بیشتر دوستان و آشنایان به او توصیه می کردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول کرد.





    امضاء


  8. Top | #7

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    ورزش باستانی (جمعی از دوستان شهید)



    اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت.
    حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانه ای نزدیک دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد.
    حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می کرد. سپس حدیثی می گفت و ترجمه می کرد. بیشتر شب ها، ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولاً یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بیت می خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می کرد.
    از جمله کار های مهم در این مجموعه این بود که؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب می رسید، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند.
    به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت.
    فراموش نمی کنم، یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوسیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی سراسیمه وارد شد! بچه خرد سالی را نیز در بغل داشت.

    با رنگی پریده و با صدائی لرزان گفت: حاج حسن کمکم کن. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می ره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. تو رو خدا... بعد شروع به گریه کردن کرد.
    ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض کنید و بیایید توی گود.
    خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.
    دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: کجا؟!
    گفت: بنده خدایی که با بچه مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمد الله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب شده. برای همین ناهار دعوت کرده.
    برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده.









    امضاء


  9. Top | #8

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    بار ها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند.
    یکی از آن ها خیلی از بقیه بدتر بود. همیشه از خوردن مشروب و کار های خلافش می گفت! اصلاً چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری؟! با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟!

    گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و کار های یزید می گفت.
    این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای این که اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!
    ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین (علیه السلام) که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم.
    دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه ی کار های اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چند روز بعد و در یکی از روز های عید، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید و پخش کرد.
    بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
    ما هم با تعجب نگاهش می کردیم. با بچه ها آمدیم بیرون، توی راه به کار های ابراهیم دقت می کردم.
    چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد، بعد هم آن ها را به مسجد و هیئت می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین (علیه السلام).
    یاد حدیث پیامبر به امیرالمؤمنین (علیه السلام) افتادم که فرمودند: «یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است». (3)
    ***
    از دیگر کار هایی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می شد این بود که بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آن جا ورزش می کردند. یک شبِ ماه رمضان ما به زورخانه ای در کرج رفتیم.

    آن شب را فراموش نمی کنم. ابراهیم شعر می خواند. دعا می خواند و ورزش می کرد. مدت طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه ای بود. چند سری بچه های داخل گود عوض شدند، اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمی کرد.
    پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه می کرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، این جوان کیه؟! با تعجب گفتم: چطور مگه؟! گفت: «من که وارد شدم، ایشان داشت شنا می رفت. من با تسبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش بهم می خوره.» وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلاً احساس خستگی نمی کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
    البته ابراهیم این کار ها را برای قوی شدن انجام می داد. همیشه می گفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.
    ابراهیم در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کار هایی را انجام نداد! می گفت: این کار ها عامل غرور انسان میشه.
    می گفت: مردم به دنبال این هستندکه چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.
    بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می کرد.
    اما بدن قوی ابراهیم یک بار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سید حسین طحامی قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زور خانه آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد.










    امضاء


  10. Top | #9

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض






    پهلوان (حسین الله کرم)


    سید حسین طحامی (کشتی گیر قهرمان جهان) به زور خانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش می کرد.
    هرچند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمی رفت، اما هنوز بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره؟
    حاج حسن نگاهی به بچه ها کرد و گفت: ابراهیم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.
    معمولاً در کشتی پهلوانی، حریفی که زمین بخورد، یا خاک شود می بازد.
    کشتی شروع شد. همه ما تماشا می کردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر درگیر بودند. اما هیچکدام زمین نخوردند.
    فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت.
    بعد از کشتی سید حسین بلند بلند می گفت: بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاء الله پهلوون!
    ***
    ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاه می کرد. ابراهیم آمد جلو و با تعجب گفت: چیزی شده حاجی؟!

    حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قدیم های این تهرون، دو تا پهلوون بودند به نام های حاج سید حسن رزّاز و حاج صادق بلور فروش، اون ها خیلی با هم دوست و رفیق بودند.
    توی کشتی هم هیچکس حریفشان نبود. اما مهم تر از همه این بود که بنده های خالصی برای خدا بودند
    همیشه قبل از شروع ورزش کارشان را با چند آیه قرآن و یه روضه مختصر و با چشمان اشک آلود برای آقا اباعبدالله (علیه السلام) شروع می کردند. نَفَس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن، مریض شفا می داد.
    بعد ادامه داد: ابراهیم، من تو رو یه پهلوون می دونم مثل اون ها! ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون ها کجا.
    بعضی از بچه ها از این که حاج حسن این طور از ابراهیم تعریف می کرد، ناراحت شدند.
    فردای آن روز پنج پهلوان از یکی از زورخانه های تهران به آن جا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه های ما کشتی بگیرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعد از ورزش کشتی ها شروع شد.
    چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آن ها. اما در کشتی آخر کمی شلوغ کاری شد!
    آن ها سر حاج حسن داد می زدند. حاج حسن هم خیلی ناراحت شده بود.
    من دقت کردم و دیدم کشتی بعدی بین ابراهیم و یکی از بچه های مهمان است. آن ها هم که ابراهیم را خوب می شناختند مطمئن بودند که می بازند. برای همین شلوغ کاری کردند که اگر باختند تقصیر را بیندازند گردن داور!
    همه عصبانی بودند. چند لحظه ای نگذشت که که ابراهیم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت.

    بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا؟!
    کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرف ها و کار ها ارزش داره!
    بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد.
    شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود. وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهمیدید چرا ابراهیم پهلوانه؟!
    ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها، پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
    ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد.
    ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید.
    ***
    داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجرا های پیروزی انقلاب پیش آمد.
    بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد.
    تا این که ابراهیم پیشنهاد داد که صبح ها در زور خانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند.
    بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد همه صبحانه مختصری و به سر کار هایمان می رفتیم.
    ابراهیم از این قضیه خیلی خوشحال بود. چرا که از طرفی ورزش بچه ها تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند.

    همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را می خواند: «اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوب تر است.»
    با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.
    ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وسائل ورزشی باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه اندازی کرد.
    زورخانه حاج حسن توکل، در تربیت پهلوان های واقعی زبانزد بود. از بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوان های بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود!
    آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها هستند.
    دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی (مرشد زورخانه) شهید اصغر رنجبران (فرمانده تیپ عمار) و شهیدان سید صالحی، محمد شاهرودی، علی خرّمدل، حسن زاهدی، سید محمّد سبحانی، سید جواد مجدپور، رضاپند، حمدالله مرادی، رضا هوریار، مجید فریدوند، قاسم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید.
    مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پیوست.








    امضاء


  11. Top | #10

    عنوان کاربر
    همكار انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2020
    شماره عضویت
    13830
    نوشته
    1,012
    تشکر
    210
    مورد تشکر
    194 در 69
    دریافت
    0
    آپلود
    0

    پیش فرض





    داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجرا های پیروزی انقلاب پیش آمد.
    بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خیلی کمتر شد.
    تا این که ابراهیم پیشنهاد داد که صبح ها در زور خانه نماز جماعت صبح را بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند.
    بعد از آن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد همه صبحانه مختصری و به سر کار هایمان می رفتیم.
    ابراهیم از این قضیه خیلی خوشحال بود. چرا که از طرفی ورزش بچه ها تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند.

    همیشه هم حدیث پیامبر گرامی اسلام را می خواند: «اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوب تر است.»
    با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه حضور داشتند.
    ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وسائل ورزشی باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را راه اندازی کرد.
    زورخانه حاج حسن توکل، در تربیت پهلوان های واقعی زبانزد بود. از بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوان های بسیاری بودند که در پیشگاه خداوند پهلوانیشان اثبات شده بود!
    آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها هستند.
    دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس، با شهادت شهید حسن شهابی (مرشد زورخانه) شهید اصغر رنجبران (فرمانده تیپ عمار) و شهیدان سید صالحی، محمد شاهرودی، علی خرّمدل، حسن زاهدی، سید محمّد سبحانی، سید جواد مجدپور، رضاپند، حمدالله مرادی، رضا هوریار، مجید فریدوند، قاسم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی و علی مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید.
    مدتی بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پیوست.









    امضاء
    امضاء


صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق از جمله طراحی قالب برای سایت آیه های انتظار محفوظ می باشد © طراحی و ویرایش Masoomi