https://www.uplooder.net/img/image/12/efe53019cffc78b9b7230239634aa1ab/%D8%AD%D8%B3%D9%86%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B3%D8%B9%DB%8C%D8%AF.jpg
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد پادگان لشکر92 زرهی و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و می رفت، رسید به چراغ قرمز چهار راه آبادان .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی سرگروهبان ابوالفضل رجبی شیمرانی را میشناخت و نمیشناخت غش غش میخندید.
و متلک مینداخت.
و هرکیم میشناخت .
مات و مبهوت نگاهش میکرد .
که این شمیرانی چش شُده ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ ابوالفضل که آقااا ابوالفضل ؟
چطور شد یهو ؟
حالتون خوب بود که !
شمیرانی یه نگاهی به حاضرین انداخت و گفت :
"مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه .
به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"
همین.
"برگی از خاطرات شهید ابوالفضل رجبی شیمیرانی بود
... شادی روح ایشون و همه شهیدان صلوات