ديدم به خواب دوش كه ماهي بر آمدي
كز عكس روي او شب هجران سرآمدي
خوشا فرخنده شبي كه چنين مبارك سحري در پي دارد
و او در هواي چنين سحري شب بيدار و نگران است .
او در صحراي انبوه تاريكي چون پرتويي
در تار و پود شب روان است
و از بركت بيداري او سكوت و سكون
تاريكي جهان را در دستهاي پنهانش نمي خواباند .
انسان ازلي و ابدي است زيرا با اوست .
زيرا خدا مشتاق اوست و اشتياق خدا مطلق است ،
چنانكه چندي نمي پذيرد .
عشقي بي خويشتن و ناگزير
كه تمامي هستي را فرا مي گيرد .
چنين عاشقي ناگزير محتاج معشوق است .
وجود معشوق در عشقي كه نمي تواند نباشد
و هست ؛چون هست ضرورتي است بيرون از هر اختيار .
اما احتياج ما به او نيز احتياجي است بي اختيار ما .
چون ما بي او وجود نداريم پس محتاج اوييم .
احتياج ما مشتاقانه ، طلبي عاشقانه است ...